معنی یشمه

لغت نامه دهخدا

یشمه

یشمه. [ی َ م َ / م ِ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. (از صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. (آنندراج) (برهان). یرنداق.ارنداق. حمیر. حمیره. (یادداشت مؤلف):
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک (از لغت فرس).

فرهنگ عمید

یشمه

پوست یا چرم خام، پوست حیوان که هنوز آن ‌را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده ‌باشند: چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به ‌خامی چو یشمه بی‌چربو (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۶)،

حل جدول

یشمه

چرم خام

گویش مازندرانی

معادل ابجد

یشمه

355

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری