معنی یشمه

لغت نامه دهخدا

یشمه

یشمه. [ی َ م َ / م ِ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. (از صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. (آنندراج) (برهان). یرنداق.ارنداق. حمیر. حمیره. (یادداشت مؤلف):
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک (از لغت فرس).


یرنداق

یرنداق. [ی َ رَ] (ترکی، اِ) تسمه ودوالی که نرم و سپید و جسیم و ستبر باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء). ارنداق. برنداق. قِدّ. قِدّه. تسمه.دوال. یشمه. حمیر. حمیره. اُشْکُزّ. (یادداشت مؤلف). دوال کفشگر. (آنندراج). یشمه. (صحاح الفرس): حمیر. حمیره، یرنداق که بدان زین بندند. (منتهی الارب). دوال سفید و نرم و پاک کرده که بدان آلت زین را بندند و ظاهراً به هردو معنی ترکی است. (فرهنگ رشیدی). || روده ها. (ناظم الاطباء). به معنی رودگانی باشد که جمع روده است. (برهان) (آنندراج):
بی یرنداق گرد گردن تو
نه بگردی و نه فروگذری.
سوزنی.


نهاری

نهاری. [ن َ] (اِ) اندکی مایه طعام بود که بخورند و گویند نهاری کنیم تا طعامی دیگر رسیدن، چنانکه بعضی دیگر گویند صفرا بشکنیم از آن سبب که نهار باشد یعنی ناشتا که چون آن خورند آن را نهاری گویند یعنی ناشتا شد. (لغت فرس اسدی ص 518). طعام ناشتا باشد یعنی کم مایه طعامی بود که پیش از طعام تمام مایه خورند و گویندنهاری کنیم و نهاری از آن سبب گویند که ناهار بوده باشند که این طعام کم مایه را خورند. (اوبهی). نهاره.طعام اندک که بدان ناشتا کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج). ناشتاشکن. (مهذب الاسماء). کنایه از طعام صبح، در عرف نوعی از شوربای گوشت که به وقت صبح خورند. (غیاث اللغات). لهنه. چاشنی بامداد. (زمخشری). لقمهالصباح. صبحانه. دهان گیره. دهن گیره. زیرقلیانی. (یادداشت مؤلف). چاشت. ناشتا. (ناظم الاطباء):
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف (لغت فرس).
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی. (جهانگشای جوینی).
- نهاری دادن، تلهیج. (منتهی الارب). تسلیف. تلهین. (تاج المصادر بیهقی).
- نهاری کردن، نهار کردن. نهار شکستن. ناشتائی خوردن:
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دو لب او کرده ام امروز نهاری.
فرخی.
|| بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). رجوع به نهارو نهمار شود. || قسمی از دهنه ٔ لگام. (ناظم الاطباء).


چربو

چربو. [چ َ] (اِ) بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است. (برهان). چربش. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). چربی و روغن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). دسومت:
تا کی دَوَم از گِردِ در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو.
شهید بلخی.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نان سیاه و خوردی بی چربو
وآنگاه مه بمه بود این هر دو.
کسائی.
مغز آن زمان دهد که ورا بشکنند گوز
وز جوش دیگ چربو و کف بر سر آورد.
لامعی.
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
از غذاها هرچه درشت و ناخوش مزه و خشک و سخت و بسیارچربو نبود... زودگوارتر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پیه زودتر بفسرد که چربوی گوشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و سکبای گوشت گاو که از چربو بپالایند مردم محرور را سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روزکی چند بنده را بفرست
اندکی آرد پاره ای چربو.
سوزنی.
بدو گفتم نگارینا چه باشد گر مرا باشی
که هستم در غمت سوزان چو بر آتش نهی چربو.
؟ (از فرهنگ خطی).
- امثال:
چربو از پولاد نیاید.
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چربو.
قطران.
نظیر: چربی از سنگ برنمیآید. روغن ازترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا). || سمن و چربی. || سریشم و نشاسته. (ناظم الاطباء). رجوع به چربی و چربش شود.


خامی

خامی. (حامص) ناپختگی. ناآزمودگی. (ناظم الاطباء). مقابل پختگی. بی تجربگی. بی وقوفی:
چو خان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
وزآن پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون بگیتی تویی تاجور
بمردی و گنج این جهان را بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار
ورا خوشتر آمد بدینسان سخن
بمهتر پسر گفت خامی مکن.
فردوسی.
بگذشت تموز سی چهل بر تو
از بهر چه مانده ای بدین خامی ؟
ناصرخسرو.
کباب آتش حرصیم و آن ز خامی ماست
حقیقت است که هر خام را کنند کباب.
سوزنی.
چون زیر هر مویی جدا یک شهر جان داری نوا
خامی بود گفتن ترا جانا که جان کیستی.
خاقانی.
با این همه که سوخته و پخته ست
جان و دلم ز خامی گفتارش.
خاقانی.
ز گرمی ره بکار خودنداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند.
نظامی.
باز نگویم که ز خامی بود
بارکشی کار نظامی بود.
نظامی.
ترسم که ز بیخودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی.
نظامی.
دگر ره سر ازین اندیشه بر کرد
که از خامی چه کوبم آهن سرد.
نظامی.
فردا بداغ دوزخ ناپخته ای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی.
سعدی (طیبات).
پختگان دم خامی زده اند.
سعدی (مجالس).
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می
زو عیش و نشاط می کشان شد همه طی
گر بهر خدا شکست پس وای بمن
ور بهر ریا شکست پس وای به وی.
مهدی خان شحنه.
مرا امید وفا داشتن ز تو خامی است
که روی خوب و وفا هر دو ضد یکدگرند.
؟
|| مقابل عیاری. مقابل رندی. سلیم دلی. صاف صادقی. ساده دلی:
خامی و ساده دلی شیوه ٔ جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار.
حافظ.
|| کالی. نارسیدگی:
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
|| کاهلی:
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دوستی چالاکی است و چستی.
حافظ.
|| ناتمامی. نقصان. || زیان. || کمند. || دام شکار. توده ٔریگ. (ناظم الاطباء).


خوان

خوان. [خوا / خا] (اِ) طبق بزرگی را گویند که از چوب ساخته باشند چه طبق کوچک را خوانچه گویند. (برهان قاطع). سفره ٔ فراخ و گشاده. (ناظم الاطباء). سماط. ابوجامع:
همی از آرزوی... خواجه را گه خوان
بجز رونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهاربودی همانا براه.
ابوشکور بلخی.
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده
با برّگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان.
فردوسی.
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند از گمانها فزون.
فردوسی.
همانا که بی نعمت او بگیتی
در این سالها کس نیاراست خوانی.
فرخی.
بزرگیی چه بود بیش از این قدرخان را
که با توهمچو ندیمان تو نشست بخوان.
فرخی.
من می نخورم تا نبود بر دو کفم جام
یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه.
منوچهری.
خوردن را خوانی نهادند سخت نیکوی با تکلف بسیار و ندیمانش بیامدند. (تاریخ بیهقی). و در این صفه خوانی نهاده بودند سخت بزرگ. (تاریخ بیهقی). آداب طعام خوردن... دویم آنک سفره نهد بر خوان که رسول علیه السّلام چنین کرده است که سفره از سفر یاد دهد و نیزبتواضع نزدیکتر بود پس اگر بر خوان خورد روا بود که از این نهی نیامده است. (کیمیای سعادت).
گرچه بر خوانند هر دو لیک نتوان از محل
بر فراز خوان مگس راهمچو اخوان داشتن.
سنایی.
مرا بریش همی پرسدای مسلمانان
هزار بار بخوان من آمده بی ریش.
انوری.
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسه سر کاسه بود سفره ٔ خوان را.
انوری.
افزار ز پس کنند در دیگ
حلوا ز پس آورند بر خوان.
خاقانی.
چرخ آن دو قرص زرد و سفید اندر آستین
آمد بر آستانش و بر خوان او نشست.
خاقانی.
خوانی است جهان و زهر لقمه
خوابی است حیات و مرگ تعبیر.
خاقانی.
گرم نیست روزی ز خوان کسان
خدایست رزاق و روزی رسان.
نظامی.
مرا که چون بسخن خوان نظم آرایم
بود نواله ٔ او جدی و سفره ریزه جدی.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل وداسمان.
مولوی.
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق.
مولوی.
- امثال:
او خوان نهاد و دیگری دعوت خورد.
به آن زودی که دست از خوان بدهان رسد به من رس، نظیر: آب اگر در دست داری زمین بگذار و پیش من بیا.
برخوان نانهاده آفرین واجب نشود، نظیر: کار ناکرده تحسین ندارد.
بخور نان خود بر سر خوان خویش.
خوان بزرگان اگرچه لذیذ است خرده ٔ انبان خود لذیذتر، نظیر: نان خود خوردن بهتر از حلوای دیگران خوردنست.
خوان خود خوردن و حلیم حاجی رمضان هم زدن، نظیر: نان خود خوردن و حلیم حاجی رمضان هم زدن. این مثل درباره ٔ کسی بکار می رود که بدون داشتن منفعتی از سر و جان برای دیگری می کوشد.
خوان درویش بشیرینی و چربی بخورند.
خوان نیامده ولی از بویش پیداست که چیست، درباره ٔ اموری بکار می رود که مقدمه ٔ آن از نتیجه خبر می دهد.
- بر خوان نشستن، بر سفره نشستن. (ناظم الاطباء).
- بر خوان نهادن، به روی سفره نهادن:
بر خوان سینه از دل بریان نهاده ایم.
اوحدی (از آنندراج).
- تنگ خوان، بدسفره. کنایه از خسیس:
جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی
که بد میزبانی و بس تنگ خوانی.
ناصرخسرو.
- خوان آسمان، کنایه از آسمان:
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرض رفعت جنت صف نعالش.
خاقانی.
- خوان افکندن، خوان فکندن. سفره گستردن:
مگر افکند عشق خوان کرم
که کردند هم کاسه لا و نعم.
ظهوری (آنندراج).
- خوان الوان، سفره ٔ رنگین:
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی (گلستان).
- خوان انداختن، سفره پهن کردن:
ای از تو بر اهل تخت اکلیل سبیل
گر ذکر جمیل است وگر قدر جلیل
لطف تو بمهمانی ارباب خرد
انداخته خوان از سخن خوان جلیل.
ظهوری.
- خوان انعام، سفره ٔ بخشش. سفره ای که برای انعام و بخشش می گسترانند:
پس ترا منت ز مهمان داشت باید بهر آنک
می خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن.
ابن یمین.
- خوان برآراستن، کنایه از سفره انداختن. (ناظم الاطباء):
برآراست خوان از خورش یکسره.
فردوسی.
- خوان تهی، سفره ٔ خالی:
آنچه در این مائده ٔ خرگهی است
کاسه ٔ آلوده و خوان تهی است.
نظامی.
- خوان احسان، خوان کرم. (یادداشت مؤلف).
- خوان اخوان الصفا، سفره ٔ برادران. کنایه از سفره ای است که در آن همرنگی و عدم تکلف باشد. کنایه از عدم تکلف:
گه از سوز جگر در سور سرّ دلبران بودن
گه از راه صفت بر خوان اخوان الصفا رفتن.
خاقانی.
- خوان جود، سفره ٔ سخا. سفره ٔ کرم:
هرکه آید در وجود از خوان جودت نان خورَد
آز غایب بود از آن شد آیت من غاب خاب.
سیف اسفرنگی.
- خوان جهان، سفره ٔ جهان. کنایه از عالم:
قوتم از خوان جهان خون دل است
زله ٔ همت از این خوان چه کنم ؟
خاقانی.
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست.
خاقانی.
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاوس مگس ران بخراسان یابم.
خاقانی.
- خوان چیدن، مقابل خوان گستردن:
برو ناصح بچین خوان نصیحت
که گوشم امتلای پند دارد.
ظهوری (از آنندراج).
- || سفره آراستن.
- خوان دل، کعبه. خانه ٔ کعبه. (ناظم الاطباء).
- || ضمیر. سفره ٔ دل:
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده ام.
خاقانی.
- خوان در هم چیدن، مقابل پهن کردن:
خوان تعریف بهار وصل در هم چیده ام
درتموز هجر مغز استخوان آورده ام.
ظهوری (از آنندراج).
- خوان ساختن، سفره گستردن:
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم کالقتال
خوان بخشش سازم و بی بخل گویم کالصّلا.
خاقانی (از آنندراج).
- خوان سخا، خوان بخشش. سفره ٔ کرم:
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم.
خاقانی.
- خوان سخن، سخن پردازی. میدان سخن:
این چو مگس میکند خوان سخن را عفن
وآن چو ملخ می برد کشته ٔ دین را نما.
خاقانی.
- خوان سلطان، سفره ٔ پادشاه. سفره ای که بر آن سلطان و حواشی می نشینند: رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. (تاریخ بیهقی).
- خوان شرم، سفره ٔ شرم:
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت.
نظامی.
- خوان فلک، سفره ٔ فلک. میدان فلک. سفره ٔ آسمان:
چیست از سرد و گرم خوان فلک
جز دو نان این سپید و آن زردی.
خاقانی.
بر خوان فلک جز این دو نان نیست
آتش خور این دو نان چه باشی ؟
خاقانی.
- خوان فکندن، سفره انداختن. سفره کشیدن:
خواجه چون خوان صبحدم فکند
زود پیش از صباح بفرستد.
خاقانی.
- خوان کرم، سفره ٔ بخشش. سفره ای که برای انعام اندازند:
یوسف دلها تویی کآیت تست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن.
خاقانی.
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم
که مگس ران وی از شهپر عنقا بیند.
خاقانی.
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد.
سعدی.
- خوان کشیدن، سفره انداختن:
بخلق و فریبش گریبان کشید
بخانه درآوردش و خوان کشید.
سعدی.
- خوان گستردن، سفره انداختن.
- خوان گیتی، سفره ٔ عالم:
بتلخ و ترش رضا ده بخوان گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا.
خاقانی.
بر بی نمکی ّ خوان گیتی
این چشم نمک فشان مرا بس.
خاقانی.
- خوان مسیح، سفره ای که مسیح با حواریان خود داشت:
با صف حواریان صفه
بر خوان مسیح نان شکستم.
خاقانی.
- خوان معنی، معنی. دایره ٔ معنی:
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش.
خاقانی.
- خوان مملکت، سفره ٔ کشور:
دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
خرمگس گم شد ز خوان مملکت.
خاقانی.
- خوان می، سفره ٔ شراب. بساطی که برای شراب خوردن گسترند:
چو خوان ِ می آراستی می گسار
فرستاده را خواستی شهریار.
فردوسی.
- خوان نعمت، سفره ٔ نعمت: خوان نعمت بیدریغش همه جا کشیده. (گلستان). خوان نعمت نهاد و صلای کرم درداد. (گلستان).
- خوان نهادن (بنهادن)، سفره انداختن:
بروز چهارم که بنهاد خوان
خورش داد از پشت گاو جوان.
فردوسی (از آنندراج).
- خوان همت، سفره ٔ همت:
قطران ز بحر خاطر من قطره ای نبود
فضلون ز خوان همت تو فضله ای نداشت.
خاقانی.
- خوان یغما، خوان و سفره ای که مردمان کریم بگسترانند و صلای عام دردهند. (ناظم الاطباء):
ادیم زمین سفره ٔ عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست.
سعدی (بوستان).
- ریزه ٔ خوان، باقیمانده ٔ سفره:
بادخورنده چو خاک جرعه ٔ جام تو جم
بادبرنده چو مور ریزه ٔ خوان تو خان.
خاقانی.
- سالار خوان، سفره دار:
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان.
فردوسی.
- همخوان،هم سفره:
چو همخوان خضری بر این طرف جوی
بهفتادوهفت آب لب را بشوی.
نظامی.
|| میز. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف). مطلق میز که ممکنست برای نهادن طعام بکار آید یا چیز دیگر. || گیاه خودروی در میان زراعت و ناکاره. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). گیاهی که در میان کشت پدید آیدآنرا برکنند تا کشت نیکو روید. (صحاح الفرس):
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار چو خوانا.
ابوشکور بلخی (از لغت فرس).
|| خانه. سرا. خان. (یادداشت مؤلف):
بخوان کسان اندری پست بنشین
مدان خانه ٔ خویش خوان کسان را.
ناصرخسرو.
- خوان عسل، خان عسل. خانه ٔ زنبور که عسل در آن می گذارد:
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه ٔ زنبور گشت.
نظامی.
|| ایوان. (یادداشت مؤلف):
تو خفته به آرام در خوان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش.
فردوسی.
این فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالی زینسان نبود خانه و خوان.
فرخی.
امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه به خوان رفت. (تاریخ بیهقی). نماز عید بکردند و امیر بدان خانه ٔبهاری که بر راست صفه ای است بخوان بنشست. (تاریخ بیهقی).
با در و دشت ساز خاقانی
خانه و خوان ناسزا منگر.
خاقانی.
- پیش خوان،سکومانندی که در جلو دکانها سازند و در کنار آن صاحب دکان نشیند و معامله کنند. سکو.
|| کاروانسرای خان. (یادداشت مؤلف):
پل و برکه و خوان و مهمانسرای.
سعدی (بوستان).
- هفت خوان، هر یک از هفت دستبرد اسفندیار که مجموع آنرا فردوسی هفتخوان گوید.
- || هفت آسمان. هفت زمین:
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چارطبع
پنج نوبت میزند در شش سوی این هفت خوان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 334).


چو

چو. [چ ُ] (حرف اضافه) (ادات تشبیه) مخفف و مرادف چون است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بمعنی مانند است. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). کلمه ٔ تشبیه و بمعنی مانند است. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بسان. بکردار. مثل:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
رودکی.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج.
ابوالعباس ربنجنی.
می خورم تا چو ناربشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
ابوشکور.
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نبی خوان.
بشار مرغزی.
کونی دارد چو کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.
عماره.
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب.
فردوسی.
دو زن دید با آن نبرده سوار
چو تابنده ماه دو پنج و چهار.
فردوسی.
ز هر دو سپه خاست آوای کوس
جهان گشت روشن چو چشم خروس.
فردوسی.
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر
که پرموده خاقان چو یار منست
بهر مرز در زینهار منست.
فردوسی.
چوکاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
جهان همی چو یکی گلبن است و او چو گل است
چو گل چنند ز گلبن همی چه ماندخار.
فرخی.
به اسماع چنگ باش از چاشتگه تا آنزمانک
بر فلک پیدا شود پروین چوسیمین شفترنگ.
عسجدی.
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچو یکی مرغ هوائی.
منوچهری.
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبن ها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر بچنبرها.
منوچهری.
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک ساراسرش.
اسدی.
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت.
اسدی.
چنان چون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
سنائی.
احسان همه خلق را نوازد
آزاده را چو بنده سازد.
نظامی.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دایره وار
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد.
حافظ.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی.
حافظ.
- چو باد برخاستن، کنایه است از خیز کردن و جستن.
- چو پشت پلنگ، ابلق. (شرفنامه ٔ منیری).
- چو حلقه بی دل و بی مغز بودن، کنایه است از مرده دل و اهل دل نبودن.
- چو حلقه بر در بودن، کنایه است از مقیم بودن بر در.
- چو خر بر یخ ماندن و چو خر بر گل ماندن، کنایه است از فروماندن.
- چو روز بودن، کنایه است از ظاهر و آشکارا و روشن بودن.
- چو زر، کنایه است از خوب و پسندیده لیکن بدین معنی بیشتر با لفظ «کار» استعمال میشود. (آنندراج):
ز پند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه بر زر چو زر بر زمین.
نظامی (از آنندراج).
- چو سایه در گل خفتن، کنایه از درغلطیدن و مردن باشد.
- چو سنگ بستن، کنایه از محکم و استوار بستن:
چو سنگش دست و پا محکم ببستند
بیفکندند وز آنجا برنشستند.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
- چو کشتی شدم، یعنی شناور شدم. (آنندراج).
- همچو، مانند. مثل. بسان:
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو درصحرا شمال.
شهید.
چو نامه بر او خواند فرخ دبیر
رخ شاه کاووس شد همچو قیر.
فردوسی.
همچو لؤلؤ کند ای پور ترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
رجوع به همچو شود.
|| از قبیل. همچنین. نیز:
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر
چو رهام و چون زنگه شاوران
چو خرادبرزین و گندآوران
چو گرگین و چون اشکش شیرمرد
چو شیدوش شیر آن سوار نبرد.
فردوسی.
که دیوان ببستند کاووس را
چو گودرز گردنکش و طوس را.
فردوسی.
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
ناصرخسرو.
|| (حرف ربط) چنانکه. چونانکه. بدانسان که. مانند آنکه. آنطور که. آنگونه که:
یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی.
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
فرالاوی.
ستودن نداند کس او را [خدای تعالی] چو هست
میان بندگی را ببایدت بست.
فردوسی.
بسوزم بدو تیره جان پدرش
چو کاووس را سوخت او بر پسرش.
فردوسی.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن.
منوچهری.
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی.
منوچهری.
بدلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندر آویزد بدامن.
(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی).
سخن گویان همه خاموش ماندند
چو هشیاران همه بیهوش بودند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سراپای بعضی و بعضی کیا کن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.
عمعق.
|| (ق زمان) بمعنی هنگام باشد. (برهان). وقتی که. هنگامی که. (ناظم الاطباء). آنگاه که. زمانی که. گاهی که. بدانگاه که:
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
یارب چو آفریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید بلخی.
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
رودکی.
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.
بوشعیب هروی.
چو گلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
بشاخ او بر دراج شد ابستاخوان.
خسروانی.
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
ابوشکور.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
شاکر بخاری.
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
چو اندر میان بیند ارجاسب را
ستایش کند شاه گشتاسب را.
دقیقی.
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
از خون او چو روی زمین لعل فام شد
روی وفا سیه شد و چهر امید زرد.
عماره ٔ مروزی.
نکوئی بهر جا چو آید به کار
نکوئی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
چو از مشرق او [خورشید] سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت.
فردوسی.
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چوببینی در آینه.
بهرامی.
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم بِرَهان.
فرخی.
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه.
فرخی.
گرد گرداب مگرد ای [بت] نامخته شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
چو راهی بباید سپردن به گام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
عنصری.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
فکندش به یک ضرب گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
ندانی که ویران شود کار وآنگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.
منوچهری.
شاه چو دل برکندز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
چو سلطان مسعود از هندوستان با غزنین آمد. (تاریخ سیستان). باز عبدالرحمن... را بسیستان فرستاد چو او یکچند ببود باز او را عزل کردند. (تاریخ سیستان). چو طواف بکردی شخصی بزرگوار دیدی. (تاریخ سیستان).
چو شرمت نیست رو آن کن که خواهی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو من باشم مرا دلدار کم نیست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
چو باشد هنر بخت نبود چه سود.
اسدی.
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
ناصرخسرو.
برزمگاه چو مریخ وار گیرد روز
ببزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد زبس که راند خون
هوا مزعفر گردد ز بس که بخشد زر.
معزی.
چو نیست هیچ تمیز از قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور عقل چه سود.
جمال اصفهانی.
بخدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره ای نیست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز به خرابی شدنم روی نیست.
نظامی.
چو شست آمد نشست آمد پدیدار.
نظامی.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
سعدی.
چوخرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میخوانند ملاحان سرودی.
سعدی.
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر.
شبستری.
چو ترک گرسنه خرد گم کند
کله در ته دیگ هیزم کند.
امیرخسرو.
چو آید بموئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
ابن یمین.
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
بنزد همه رایگانی بود
یکی را بود طعنه بر لفظ او
یکی را سخن در معانی بود
چو صاحب سخن مرد آنگه سخن
به از گوهر نغز کانی بود
زهی حالت خوب صاحب سخن
که مرگش به از زندگانی بود.
ابن نصیر.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان باده پیما را.
حافظ.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو.
حافظ.
چو من بگذرم زین جهان خراب
بشوئید جسم مرا با شراب.
(منسوب به حافظ).
ما چو دادیم دل و دیده بطوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
حافظ.
چو طفل گریه کند بهر کدخدائی نیست.
وحید قزوینی.
بلی چو بخت قرین نیست مار گردد یار
بلی چو چرخ معین نیست چاه گردد جاه.
قاآنی.
چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.
قاآنی.
- امثال:
چو در قومی یکی بی دانشی کرد، کنایه از این است که خوب ها، به آتش بدها میسوزند.
چو فردا شود فکر فردا کنیم، کنایه از اینکه هر روزی را درد و رنج همان روز بس است، و رنج فردا را امروز نمیتوان برد.
چو آمد به موئی توانی کشید.
چو برگشت زنجیرها بگسلد..
کنایه از اینکه دارائی گاهی در خواب می آید. (یادداشت مؤلف).
|| کلمه ٔ تعلیل باشد. بمعنی زیرا که. به آن سبب. (ناظم الاطباء). از آنکه. بدان سبب که. چون که. از آن رو که. بمناسبت آنکه.پس آنکه. بسبب آنکه. از آنجا که:
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.
رودکی.
چو جان پاک جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| چرا. (یادداشت بخط مؤلف). || در صورتی که. در حالی که. با اینکه. (یادداشت مؤلف):
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری.
فردوسی.
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چو یازی چه ترسی ز خار.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
بتارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
|| (حرف اضافه) قریب. نزدیک به. درحدود. تخمیناً. تقریباً. بقدر. (یادداشت مؤلف):
سواران رومی چو سیصدهزار
حلب را گرفتند یکسر حصار.
فردوسی.
وز آن پس پرستنده ٔماهروی
چو دوصد برفتند با رنگ و بوی.
فردوسی.
شمار سواران افراسیاب
نبیند خردمندهرگز بخواب
بریده چو سیصد سر نامدار
فرستادم اینک بر شهریار.
فردوسی.
چنان شدز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی خون ببارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفته، ببستند بر پشت زین.
فردوسی.


طبع

طبع. [طَ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده. ج، طباع. (منتهی الارب). خوی. (دستور اللغه ادیب نطنزی). طبیعت. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی). سرشت. (مقدمه الادب زمخشری). خلقت. فطرت. طینت. خمیره. جبلت. نهاد. آب و گل. منش. (نصاب). گوهر. گهر. غریزه. آن چیزی که آدمی بر آن آفریده شده است. توس. نحاس. آنچه بر انسان بغیر اراده وارد آید و بقولی جبلتی است که انسان بر آن آفریده شده است. (از تعریفات جرجانی): و این خرخیزیان مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز. (حدود العالم).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.
منجیک.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ.
فردوسی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان واحوال و عادت ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). طبع این خداوند دیگر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.
ناصرخسرو.
سوی تو ضحاک بدهنراز طبع
بهتر و عادلتر از فریدون شد.
ناصرخسرو.
تاش همی جستم او بطبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.
ناصرخسرو.
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران.
ناصرخسرو.
و بسبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت وعالم زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
ز خندان لاله شد گیتی چوخلق خسرو مشرق
ز گریان ابرشد دنیا چو طبع خسرو دنیا.
مسعودسعد.
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم.
مسعودسعد.
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد.
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند.
مسعودسعد.
اگر او را به طبع مادرزاد
دیده وگوش کور و کر باشد.
مسعودسعد.
این دل و طبع رنج چند کشد
نه دل و طبع سنگ و سندان است.
مسعودسعد.
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست.
مسعودسعد.
ای روشنی طبع تو بر من بلا شدی.
مسعودسعد.
هنرش را ز رأی تربیت است
دولتش زآن بطبع مأمور است.
مسعودسعد.
چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون
چو طبع آتش رای ترا سنا و ضیا.
مسعودسعد.
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا.
مسعودسعد.
بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). که طبع را بسخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه). بلکه فوائد آنرا به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه). این... خصلت از نتایج طبع زنان است. (کلیله و دمنه).
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
سنائی.
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن سخن گو که طبع و عادت اوست.
سنائی.
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم.
ادیب صابر.
باشدچو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
خاقانی.
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیل سان شکستم.
خاقانی.
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم.
خاقانی.
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کآن طمغاج و باغ شوشتر است.
خاقانی.
مساز عیش که نامردمیست طبع جهان
مخور کرفس که پُرکژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است.
نظامی.
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
نظامی.
گرچه بسی طبع ظریفی کند
با تو بتنها چه حریفی کند.
نظامی.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.
نظامی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش که فلان در این شهر طبعی کریم دارد. (گلستان سعدی).
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین کرد بر طبع وی.
سعدی.
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه تو گوئی و شکر هرچه تو باری.
سعدی (طیبات).
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی.
|| خاصیت. مزاج. ترکیب. طبیعت. ج، طباع. اطباع: طبع سودائی، مزاج سودائی. طبع صفراوی، مزاج صفراوی. طبع بلغمی، مزاج بلغمی. طبع دموی، مزاج دموی. صاحب کشاف آرد: الطبع: یطلق تاره مرادفاً للطباع. و تاره مرادفاً للطبیعه، کما عرفت، و یؤید الثانی ما فی مشکوهالانوار من ان الطبع عباره عن صفه مرکوزه فی الاجسام حاله فیها و هی مظلمه اذ لیس لها معرفه و ادراک، و لا خیر لها من نفسها، و لا مما یصدر منها و لیس له نورٌ یدرک بالبصر الظاهر - انتهی. و طبع الماء عند الفقهاء، هو الرقه و السیلان، و قیل هو کونه سیالا مُرطباً مسکناً للعطش و یرد علی کلا القولین ان ماء بعض الفواکه ایضاً موصوف بالصفات المذکوره، فلذا قال البعض: طبع الماء هو الرقه و السیلان و دفع العطش و الانبات. هکذا فی البیرجندی و الچلپی حاشیه شرح الوقایه. (کشاف اصطلاحات الفنون):
بطعم شکر بودم بطبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
مجلدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
می ده چهارساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
منوچهری.
طبع خرما گیر تا مردم بتو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بیمزه چون مازوی.
ناصرخسرو.
گفتم که حد طبع چه چیز است در صفت
گفتا که سرد و گرم بود طبع و خشک و تر.
ناصرخسرو.
هر کسی را ز جهان بهره ٔ او پیداست
گرچه هر چیز ازین طبع چهار آید.
ناصرخسرو.
طبع تشرین بنماند به مه نیسان
گرچه در سال یکی باشد با تشرین.
ناصرخسرو.
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر.
ناصرخسرو.
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار.
مسعودسعد.
گل مورد خندان دو دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاب.
مسعودسعد.
موافقند به طبع و مزاج و روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر و آتش.
مسعودسعد.
ماننده ٔ خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور.
مسعودسعد.
امام و عالم مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا.
مسعودسعد.
چون طبع اجل سودا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه).
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چار زبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی.
بطبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم.
خاقانی.
طبع چو خاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
نظامی.
وگر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.
نظامی.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی.
|| رغبت. میل:
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| (اصطلاح تصوف) ماسبق به العلم فی حق کل شخص. (در پایان تعریفات جرجانی). || قریحه ٔ شعری. استعداد شعر سرودن. ذوق شعر گفتن:
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
سخن چون بر اینگونه بایدت گفت
مگوی و مکن رنج با طبع جفت.
فردوسی.
اگر بخت یکباره یاری کند
بر این طبع من کامکاری کند.
فردوسی.
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان.
فردوسی.
دهد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل.
منوچهری.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را مدد دهد... در سخن موئی به دو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مر این شاخ نو را به بار آورم.
اسدی.
گهر یابی همی از حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز گهر یابد به شعراندر کسی مدغم.
ناصرخسرو.
طبع تو روز روشن و ابیات من چو شب
نظم تو در پرثمن و شعر من سفال.
ناصرخسرو.
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم بطبع است اسیر.
ناصرخسرو.
چو در و گوهر از سنگ و از صدف دائم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز.
مسعودسعد.
بهیچوقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست.
مسعودسعد.
دوری طبعتو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر.
مسعودسعد.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم.
سوزنی.
از نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.
خاقانی.
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینه ٔ ما و روان ماست.
خاقانی.
هرچه من آورم ز طبع آبحیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم دریغ من.
خاقانی.
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از گوهر آینه.
خاقانی.
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش.
خاقانی.
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
خاقانی.
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام.
خاقانی.
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن.
نظامی.
طبعنظامی که بدو چون گل است
بر گل او نغزنوا بلبل است.
نظامی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی.
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
سعدی.
من ز طبع همچو آب خویش اندر آتشم
در قفس از چیست بلبل از زبان خویشتن.
ابن یمین.
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست برو شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
صاحب آنندراج آرد: بلند و نکته سنج و قادر و سخن آفرین و سخن ساز و سخن طراز و سخنگوی و سخن سنج و سخن سرای و سخن گستر و روان و لطیف و سلیم و جادوفن و معنی دان و معنی باف و معنی آفرین و موزون... و شکرگستراز صفات طبع و عروس از تشبیهات اوست:
مرا بشعر مجرد مدان از آنکه جز این
عروس طبعمرا هست چند گونه جهاز.
کمال اسماعیل.
- انتهی. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 238 شود.
|| مثل. مانند. || صنیع. ساخت. || هیئت چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || ذات: این بوسهل... شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی). کلمه ٔطبع بصورت ترکیب های فارسی بمعانی گوناگون آمده است، از قبیل: آزادطبع، آتش طبع، آینه طبع، چمن طبع، بهارطبع، زهره طبع، سبک طبع، دون طبع و غیره. رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 238 شود.
- آدمی طبع، آنکه خوی انسانی دارد:
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی (طیبات).
- باب ِ طبع، باب ِ طبعِ کسی، موافق میل او.بدلخواه کسی.
- بدطبع، آنکه طبیعت زشت دارد. بدخوی. بدسرشت: بدخوی و تلخ گفتار، مردم آزار و بدطبع و ناپرهیزگار. (گلستان).
- بوزینه طبع، بدخوی. ستیزه جوی. بدمنش.:
کافران اندرمری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی.
- بی طبع، بی ذوق. بی سلیقه:
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بیطبع عجب می آیم.
سعدی (خواتیم).
- تاریک طبع، آنکه طبیعت و خوی زشت دارد. بدخوی. سیاه دل:
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
سعدی (صاحبیه).
- جهان طبع، آنکه طبع بلند دارد. بلندهمت:
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوان مرد جهان طبع جهانگیر.
سعدی (صاحبیه).
- چار طبع،معمولاً بر سودا و صفرا و دم و بلغم اطلاق میشود؛ ولی شاعران آنرا بمعنی چار مزاج، یعنی رطوبت و یبوست و حرارت و برودت و چار عنصر: آب و خاک و آتش و باد نیزبکار برده اند:
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
نظامی.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب ازین چارطبع است مرد.
سعدی.
- چهار طبع، رجوع به ترکیب چار طبع شود.
- خام طبع، کژذوق.بی تجربه:
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی (طیبات).
- خردمندطبع، آنکه طبیعت خردمندانه دارد. عاقل:
خردمندطبعان منت شناس
بدوزند منت بمیخ سپاس.
سعدی (بوستان).
- خوش طبع، خوش خوی. نیک سرشت:
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی (بوستان).
کبر یکسو نِه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی.
سعدی (بدایع).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی (بوستان).
مشفق و مهربان، خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع و شیرین منش.
سعدی (بوستان).
خوش طبع و شیرین زبان سخنهای لطیف میگویند. (گلستان سعدی).
- راست طبع، آنکه طبیعت راست دارد. خوش ذوق.راست خوی. راست سرشت:
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
نه عاشق کس بودنه کس عاشق او.
سعدی (رباعیات).
مرا یکدم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی (بوستان).
- ساده طبع، ساده دل. آنکه مکر و فریب ندارد:
تا بدان عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب.
نظامی.
- کریم طبع، بخشنده. آنکه سرشت سخا و جود دارد:
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خود دارد.
ناصرخسرو.
- کریم طبعی، بخشندگی. جود:
یک گروه ازکریم طبعی خویش
مردمی را بجان خریدارند.
ناصرخسرو.
- کژطبع و کج طبع، بی ذوق. بدنهاد. بدسرشت:
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی (گلستان).
- گداطبع، فرومایه. بخیل:
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
بدستت دهد جور سقا نیرزد.
سعدی (صاحبیه).
- مخالف طبع، ستیزه گر. لجوج:
چه گر مخالف طبعند و ناموافق جسم
موافقند به یک جای از قضا و قدر.
ناصرخسرو.
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید ازو روی.
سعدی (صاحبیه).
- ملوک طبع، آنکه طبع شاهان دارد. بلندهمت:
درین زمین که تو هستی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش.
سعدی (صاحبیه).
- هشت طبع، ظاهراً کنایه از چار طبع و چار مزاج است:
هم با عدم پیاده فرو رو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان.
خاقانی.
|| مجازاً زاده ٔ طبع و دختر طبع و مادر طبع و پسر طبع و عروس طبع و گهر طبع بمعنی شعر آمده است:
زاده ٔ طبع منند اینان و خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسه ٔ شیر ژیان.
خاقانی.
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد و بهتر ازین دختری ندارم.
خاقانی.
یکی دو زایند آبستنان و مادر طبع
ز من بزاد بیکبار صدهزار پسر.
خاقانی.
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.
خاقانی
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستود می چه غمستی.
خاقانی.
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
سعدی (طیبات).

فرهنگ عمید

یشمه

پوست یا چرم خام، پوست حیوان که هنوز آن ‌را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده ‌باشند: چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به ‌خامی چو یشمه بی‌چربو (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۶)،

حل جدول

گویش مازندرانی

واژه پیشنهادی

چرم خامه

یشمه، یلمه

معادل ابجد

یشمه

355

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری