معنی یکان
لغت نامه دهخدا
یکان. [ی َ / ی ِ] (ص نسبی، ق مرکب) واحد. تنها. تا. یکتا. یگان:
ز هر سو گوان سر برافراختند
یکان و دوگانه همی تاختند.
فردوسی.
اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.
فرخی.
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.
منوچهری.
|| (اِ) آحاد. (التفهیم) (یادداشت مؤلف).
فرهنگ معین
(ق.) یک یک، (ص.) یگانه، تک، منفرد. [خوانش: (~.)]
فرهنگ عمید
(ریاضی) آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی،
(صفت) [قدیمی] یگانه، بیهمتا: ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی: صحاحالفرس: یکان)،
حل جدول
آحاد
فارسی به انگلیسی
Module, Single, Unit, Unity, Whole
فرهنگ فارسی هوشیار
یگانه، بی همتا
معادل ابجد
81