معنی یکه سوار
لغت نامه دهخدا
یکه سوار. [ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ س َ] (ص مرکب) یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار:
گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز
که دلم چنگ در آن گوشه ٔ فتراک زده ست.
سیدحسن غزنوی.
یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن
میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
|| یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(یَ یا یِ کِّ. سَ) (ص مر.) سوار یگانه، بی همتا در دلیری.
فرهنگ عمید
کسی که در سواری و تاختوتاز نظیر و همتا نداشته باشد، تکسوار، یکهتاز،
حل جدول
تک تاز
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) سواریگانه.
معادل ابجد
302