معنی یکی را چند تا کند

لغت نامه دهخدا

یکی یکی

یکی یکی. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (ق مرکب) یکی پس از دیگری. به توالی. پی هم. || فرداً فرد. هریک جداجدا. یکی بعد دیگری.


چند

چند. [چ َ] (عدد مبهم، ق مقدار) مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده و غیرمعین. (برهان). عدد غیرمعین. (رشیدی). مقدار غیرمعین باشد. همچو «اند» که آنهم مقداری است کمتر از ده. (انجمن آرا) (آنندراج). عدد مجهول از سه تا نه که گاه برای استفهام و گاه برای خبردادن آید. (از غیاث). شمار غیرمعین. (شرفنامه ٔ منیری). مرادف «اند» که عددی است از سه تا نه. (از فرهنگ نظام). عدد مجهول از سه تا نه. (ناظم الاطباء). بمعنی تعدادی نامعین و نامعلوم از کسی یا چیزی. مرادف «اند» در مبهم بودن معدود میباشد، ولی این ابهام به شماره های بین سه تا نه اختصاص ندارد و ممکن است هر تعداد نامعلومی را شامل شود. عده ای انگشت شمار یا بیشتر. معدودی اندک یا بسیار. عده ای نامعلوم:
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
که امروز من از پی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی.
فردوسی.
بتیر و کمان و بگرز و کمند
بیفکند بردشت نخجیر چند.
فردوسی.
سواران تنی چند گرد آمدند
بنزد سرافراز خسرو شدند.
فردوسی.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه.
فردوسی.
تنی چند زآن موج دریا برست
رسیدند نزدیکی آب خست.
فردوسی.
وآن سیب چو مخروط یکی گوی طبر زد
برگرد رخش بر نقطی چند ز بسّد.
منوچهری.
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
و پس از آن بروزی چند، مجمزی رسید. (تاریخ بیهقی). فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن کردم. (تاریخ بیهقی). چند واقعه بود همه بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی). چنانکه چند جای اینحال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). خدمتی چند سره بکردند. (تاریخ بیهقی).
بزد خیمه گرد لب هیرمند
برآسود باخرمی روز چند.
اسدی.
از آن چند برد ازپی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون.
اسدی.
مکر و ترفندت کنون از حد گذشت
شرم دار اکنون ازین ترفند چند.
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند.
سنایی.
بروزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن وچتوان شنیدن.
نظامی.
حیله میکردند کژدم نیش چند
که برند از روزی درویش چند.
مولوی.
در خرقه ٔ فقر آمدم روزی چند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند.
سعدی.
چندبار ای دلت آخر بنصیحت گفتم
دیده بردوز مبادا که گرفتار آیی.
سعدی.
چو ما را بغفلت بشد روزگار
تو باری دمی چندفرصت شمار.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند.
سعدی.
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
قاصدی کو که فرستم به تو پیغامی چند.
حافظ.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند.
حافظ.
و گاه با حذف معدود بهمان معنی آید:
چنین تا برآمد بر این کار چند
بشد شاهزاده ببالابلند.
فردوسی.
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست ؟
فردوسی.
|| کلمه ٔ استفهام بمعنی «آیا چه قدر» و«آیا چه مقدار» و «چه اندازه » و «آیا چه عدد» و «آیا تا کی » و «آیا چه مدت » و «آیا چه زمان ». (از ناظم الاطباء). گاهی بجای لفظ «تابکی » و «تاکی » هم استعمال میکنند. (برهان). در اغلب مقامات افاده ٔ معنی تاکی کند. (از انجمن آرا) (آنندراج):
چند بردارد این هریوه خروش ؟
نشود باده بر سرودش نوش.
شهید.
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
چند بوی چند ندیم الندم ؟
کوش و برون آر دل از چنگ غم.
منجیک.
زاد همی ساز و ثقل خویش همی بر
چند بری ثقل نای و نقل چغانه ؟
کسایی.
نبشته چنین بودو بود آنچه بود
سخن بر سخن چند خواهی فزود؟
فردوسی.
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چند بسوزن بشکستی تبر؟
چند بگنجشک گرفتی عقاب ؟
ناصرخسرو.
چند گردی گردم ای خیمه ٔ بلند
چند تازی روز و شب اندر نوند؟
ناصرخسرو (از انجمن آرا).
چند گویی که چو هنگام بهار آید
گل به بار آید و بادام به بار آید.
ناصرخسرو (ازانجمن آرا).
زن جانست ترا تنت بدان ای یار
چند خسبی بنگر نیک و نکو بنشین.
ناصرخسرو.
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی.
خاقانی.
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن.
نظامی.
چند غبارستم انگیختن ؟
آب خود و خون کسان ریختن.
نظامی.
چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کآخر چند جور؟
مولوی.
چند گویی که بداندیش و حسود
عیبجویان من مسکینند؟
سعدی.
گو رمقی بیش نماند ازضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان
چندش بفریاد آوری باری بفریادش برس.
سعدی.
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند چند ازپی کام دل دیوانه روم.
حافظ.
چند چند از حکمت یونانیان
حکمت ایمانیان را هم بدان.
شیخ بهائی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
|| گاه پیش ازچند تا آید و آنگاه تنها به معنی کی و چه زمان باشد:
ای بلند اختر نام آور تا چند بکاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
منوچهری.
ای حجت ازین چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی.
ناصرخسرو.
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند.
سعدی.
بداندیشان ملامت میکنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی ؟
سعدی.
گویند مرو در پی آن سرو بلند
انگشت نمای خلق بودن تا چند؟
سعدی.
گفتم اسرار غمت هرچه بود گو میباش
صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند.
حافظ.
- چون و چند، چگونه و چه اندازه. صاحب انجمن آرا آرد:... چند و چون در نظم و نثر شایع و سایر است. (انجمن آرا) (از آنندراج). چند در کم و چون در کیف. چندی. کم. (منتهی الارب). و رجوع به چندی و کم شود:
وز آن پس یکی کوه بینی بلند
که بالای آن برتر از چون و چند.
فردوسی.
- چه و چون، چه چیز و چگونه:
مرا با تو بد گوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
فردوسی.
- چه و چون و چند، چه چیز و چگونه و چه اندازه:
ازو شادمانی و زو دردمند
بباید گسست از چه و چون و چند.
فردوسی.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
فردوسی.
بر نارسیده از چه و چند و چون
عار است نورسیده ٔ برنا را.
ناصرخسرو.
|| گاهی افاده ٔ معنی قیمت و مقدار کند. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء):
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نداند مشعبد ورا پند چون
نداند مهندس مرا درد چند.
منجیک.
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه.
فردوسی.
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
فردوسی.
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد.
فردوسی.
این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است. (نوروزنامه).
زو قیامت را همی پرسیده اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
سعدی.
تازه جوانی ز ره ریشخند
گفت به پیری که کمانت بچند؟
سعدی.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به هجران دوست پابند است.
سعدی.
سرت گردم بگو بوست بچند است.
شیخ بهایی (از انجمن آرا).
|| بمعنی هرچند و هرچه نیز آمده است. (برهان). بمعنی هر چند آمده. (جهانگیری) (رشیدی) (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
بد اندر دلت چند پنهان بود
زپیشانی آن بد نمایان بود.
ابوشکور.
جهان آب شور است چون بنگری
فزون تشنه ای چند بیشش خوری.
ابوشکور.
پیک گمان در جناب وادی قدسش
چند دوید و ندید هیچ کران را.
شرف شفرود (از جهانگیری).
|| بمعنی اندازه و حجم. (مقدمه ٔ تاریخ سیستان مصحح بهار). مساوی. برابر. به اندازه همچند:... وکس ها برگماشت تا مردان و استادان و مزدوران بیاوردند و در زیر دست هر استادی هزار مرد کارگر گشتند چنانکه در جهان چند ایشان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس چون ایشان بر سر تل ریگ برآمدند و آن تل بزرگ بود چند کوهی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)... و اندران خراج که پدرت فیلقوس هر سال به دارا فرستادی یکی خایه ای بودی چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیها که با خراج بودی... (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ولیکن ملک عرب چند ملک اشکانیان نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی)... چون از در مدینه چند بانگی برفت، ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). بر کوههای وی [ناحیتی از تبت] پاره ٔ زر یابند چند سر گوسپند. (حدود العالم).بوشنگ، چند نیمه ای از هری است و از گرد وی خندق است. (حدود العالم). و بصره را دوازده محلت است هریکی چند شهری. (حدود العالم). هر دو عددی که جمله جزٔهای یکی از ایشان چند عدد دیگر باشد و جمله جزٔهای دیگر چند عدد نخستین بود ایشان را متحاب خوانند، یعنی که یک مر دیگر را دوست دارند... (التفهیم مصحح همایی ص 37). آنچه سردیش چند تریش هست. (التفهیم). لاجرم زاویه ٔ «اک ج » چند زاویه ٔ «ب ک ج » بود و هر دو را قائمه خوانند. (دانشنامه ٔ علایی ص 74). عمرو [لیث] معتضد را اندر هدیها اشتری دوکوهان فرستاده بود چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان). یکی اژدها که چند کوهی بود. (تاریخ سیستان).... شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان). چون یونس از میان ایشان غایب گشته بود ایزد تعالی ایشان را عذاب فرستاد. آتشی برآمد از هوا چند کوهی بر سر ابری بر سر ایشان بایستاد. (قصص الانبیاء ص 136)....و پس زنجیرهای قوی سخت بساخت و میخهای آهنین هر یکی چند ستونی در آن کوه سخت کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137). شهری است «پسا» بزرگ چنانک بسط آن چند اصفهان باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و بسط شیراز چند اصفهان است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). اغضف:شبی چند دو شب از درازی. (السامی فی الاسامی). از پس گوش برآید چند نخودی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). همه را کوفته و بیخته به انگبین بسرشند، شربتی چند گوز معتدل. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بگیرند: خیربوا، دارچینی، دارپلپل و زنجبیل و سعد و برنگ کابلی از هر یکی چهار درم، تربد بیست و چهار درم، فایند چند وزن همه ٔ داروها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شربتی چند گوز. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و ما در فضل و حسن جده پوران طبقی هزار دانه مروارید هر یکی چند خایه گنجشکی بیاورد که قیمت آن خدای تعالی دانست و در پیش مأمون بریخت. (مجمل التواریخ). و در جمله نثار را طبقهای زرین و سیمین پیش آوردند. بسیاری همه پر عنبر و مشک معجون کرده چند ناری و آنجایگاه بریختند و در میان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا باغی یا سرای یا مستغلی یاغلام یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص)... و نتوانستند غلبه کردن که مورچگان بودند هر یکی چند شتری و اسب و مرد را می ربودند. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن پرسیدیم که شما کس را از ایشان [یأجوج و مأجوج] دیده اید گفتند وقتی بسیار سر شرفه ها [شرفه های سدّ] آمدند هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص).بهمه ٔ قوت عصا برگرفت [موسی] و بر کعب عوج زد و بیفتاد چند جهانی کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص). گفتند: شاها هر یکی [از فیل گوشان] چند گزیند، برهنه. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه سعید نفیسی). بارگاه امیرآتشی افروخته چند کوهی. (چهار مقاله ٔ عروضی). غلامی چند دیدم هر یکی با مجمره ٔ زرین و سیمین و پاره ٔ بخور چند بیضه ای. (تاریخ بخارا). || چندان که یا همین که. (مقدمه ٔ تاریخ سیستان چ بهار). تا آنگاه که: دانا همیشه قوی بود چند هوا بر او غالب نگردد. (تاریخ سیستان). پادشاه و پادشاهی مستقیم باشد چند وزیران به صلاح باشند. (تاریخ سیستان). که با دوستی میان دو تن به صلاح باشد چند بد گوی در میانه نشود. (تاریخ سیستان).
- اگرچند،اگرچه. هرچند. با وجودی که:
اگرچند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت.
اسدی.
یکسو بکش از راه ستوری سر اگرچند
کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار.
ناصرخسرو.
چون لؤلوی شهوار نباشد جو، اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگرچند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
مهیا کند روزی مار و مور
اگرچند بی دست و پایند و زور.
سعدی (از انجمن آرا).
رجوع به اگر و اگر چند شود.
- هرچند، اگرچه. با وجودی که. (از ناظم الاطباء):
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
گفت: هرچند که چنین است، دل وی را درباید یافت. (تاریخ بیهقی).
- || هر قدر. (از ناظم الاطباء): هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه). رجوع به هر و هرچند شود.
- یکچند، مدتی. چندی. مدت زمانی:
بر اینگونه یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم.
فردوسی.
به یک چند بنشست با رای زن
همه نامداران شدند انجمن.
فردوسی.
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
- یکچندگاه، یکچند. مدتی:
سپردش بمادر در آن جایگاه
برآمد بر این نیز یک چند گاه.
فردوسی.


کند

کند. [ک ُ ن ُ] (ع ص) ناسپاس. (منتهی الارب) (آنندراج). کافرنعمت. (از اقرب الموارد).

کند. [ک َ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

کند. [ک َ] (اِخ) از نواحی خجند است و به «کند بادام » معروف است به سبب فراوانی بادام آن که پوسته ٔ نازک دارد و با مالیدن دست مقشرشود. (از معجم البلدان). نام دهی است در ماوراءالنهر بر طریق کاشغر که بادام خوب از آنجا آورند. (برهان) (ناظم الاطباء). نام دهی است از خجند. (غیاث). دهی است از ده های خجند در راه کاشغر که بادام خوب در آن می شود کند بادام گویند. (فرهنگ رشیدی). دهی در راه کاشغر که بادام او مشهور است. (جهانگیری). یا کند بادام، از نواحی خجند است و معنای آن قریهاللوز است چه لوز (بادام)، بدان جای بسیار بود. (مراصد از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و از آنجاست سدیدالدین عمیدالملک کندی، ممدوح سوزنی. (یادداشت ایضاً):
سدیدالدین عمیدالملک کندی
که شاخ نخل بخل از بیخ کندی.
سوزنی.
تو مغز کند بادامی و مادام
به مغز آرد بها بادام کندی.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی.
صدبار به هرلحظه در کند شکسته.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
نی چو دو چشم تو است گر بکنی نیم خیز
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
رجوع به کند بادام شود.

کند. [] (اِخ) دهی از دهستان ارادان بخش گرمسار است، که در شهرستان دماوند واقع است و 577 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

کند. [ک ُ] (ص) دلیر و پهلوان و مردانه و شجاع. (برهان) (ناظم الاطباء). پهلوان و دلاور که کندآور نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و مردانه بود و آن را کندآور نیز خوانند. (جهانگیری). پهلوان جنگی که حریف و دشمن جنگی خود را کند آورد و عاجز کند و آن راکندآور گویند و کندی به معنی دلیری. (انجمن آرا) (آنندراج). «کوند»، (شجاع، دلیر)، سانسکریت (پراکریت)، کونثا (شجاع)، بلوچی، کونت (شجاع، خشن، ابله). هرن و هوبشمان کندآور... رامرکب از همین کلمه دانسته اند و کندی حاصل مصدر آن است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || فیلسوف و دانا و حکیم. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به کُندا شود. || نقیض تیز هم هست چنانکه گویند: این کارد کند است، یعنی تیز نیست. (برهان). ضد تیز. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). ضد تیز، تند. (انجمن آرا) (آنندراج). هرچیز که تیز و تند نباشد. و شمشیر و کاردی که تیز و برنده نباشد. (ناظم الاطباء). دیربرنده. نابر که تیز نباشد. مقابل تیز. که تیزی آن بشده یا کم شده، چنانکه دندان با خوردن سرکه و امثال آن. که خوب نتواند جویدن. که خوب نبرد. آنکه به دشواری برد. کلیل (شمشیر و کارد و جز آن). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زهی به هیبت تو کند شرک دندان را
زهی به حشمت تو تیز شرع را بازار.
وطواط.
ولی باید اندیشه را تیز وتند
برش برنیاید ز شمشیر کند.
نظامی.
|| هر چیزبطی ٔ. (ناظم الاطباء). بطی ٔ. مقابل تند. ضد سریع. درنگی. دیررفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حسیر. (ترجمان القرآن). سست:
وگر کند باشد به پیش آمدن
ز کشور سوی شاه خویش آمدن.
فردوسی.
خروشی برآورد چون پیل تند
فروماند کافور بر جای کند.
فردوسی.
ایشان سوارانند و من پیاده و من با ایشان در پیادگی کند. (تاریخ بیهقی).
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند.
نظامی.
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز.
سعدی.
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
سعدی.
نباید سرد و خشک و کند بودن
بباید گرم و تر و تند بودن.
کاتبی.
- کندگونه، بطی ٔ. سست.
- کندگونه شدن، بطی ٔ و سست شدن. از دست دادن جلدی و سرعت در رفتار. ناتوان شدن:
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی.
|| (اصطلاح موسیقی) قرار داشتن ضربه های میزانها در یک قطعه ٔ طولانی و ممتد، مقابل تند. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح نقاشی و مینیاتور) خط کلفت. مقابل تند. (فرهنگ فارسی معین). || کودن. نادان. ابله. بی وقوف. (ناظم الاطباء). بلید. آنکه دیر دریابد. کودن. جامد. کورذهن. دیرفهم. دیریاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چیز نارایج وپست قیمت که لایق فروش نباشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) کنده ای که بر پای مجرمان و گریزپایان نهند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). بندی باشد چوبین که بر پای محبوسان نهند. (اوبهی). بندی باشد چوبی که بر پای محبوسان نهند. (لغت فرس اسدی). کنده که بر پای مجرمان نهند. (جهانگیری). کنده ای که بر پای گنهکاران و گریزپایان نهند و پای بند. (ناظم الاطباء). تیری که پای مسجون در آن نهند تا نتواند رفت. آلتی چوبین که پای بندی در آن نهند تا نتواند ایستادن و رفتن. تیری که بر آن جای پای کرده اند با میلی آهنین که به انتهای آن نیز قفلی هست تا پای در آن استوار ماند. تیری که در آن جای ساق تراشیده و رزه ای چند بر آن تعبیه کرده و ساق مجرم در آن نهند و میله ای از آهن از رزه ها درگذرانند تا مجرم رفتن نتواند. بخاو. زاولانه. پاوند. پابند. کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کندها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
در هر دو دست رشته ٔ بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ٔ کندست چون رکاب.
مسعودسعد.
آن شراب حق، ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود کند و عذاب.
مولوی.
|| خصیه و آلت تناسل را نیز گفته اند و به این معنی با کاف فارسی (گند) هم آمده است و اصل آن است. (برهان). خصیه و گند و آلت تناسل. (ناظم الاطباء). خرزه بود. (اوبهی). و رجوع به گند شود.

کند. [ک ُ] (اِخ) قریه ای است از قرای سمرقند. عالم و فقیه ابوالمحامدبن عبدالخالق بن عبدالوهاب بن حمزهبن سلمه کندی متوفی به سال 551 هَ.ق. بدان منسوب است. (از معجم البلدان).

کند. [ک َ] (اِ) شکر و معرب آن قند است. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی). شکر و معرب آن قند باشد و آن را کاند نیز خوانند. (جهانگیری). شکر باشد. کندابه یعنی شربت و نوشابه نیز به همین معنی است... بالجمله قند معرب کند است. (انجمن آرا) (آنندراج). قند و قنده معرب آن است. (منتهی الارب). کنت. قند معرب از ریشه ٔ ایرانی «کن » (کندن). (از حاشیه ٔ برهان چ معین) (از فرهنگ فارسی معین). قند و شکر. (ناظم الاطباء). قند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
امروز ز کندهای ابلوچ
پهلوی جوالها دریده.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به ترکی ده راگویند که در مقابل شهر است. (برهان). به ترکی مطلق ده را گویند که در مقابل شهر است. (برهان). به ترکی ده مطلق را گویند. (غیاث). || به زبان ماوراءالنهر مطلق شهر را گویند و کنت مرادف آن است. (فرهنگ رشیدی). به ترکی شهر را گویند و آن را کنت نیز خوانند و به تازی مدینه و مصر و بلد نامند. (جهانگیری). به ترکی دیه و شهر را کند و کنت گویند چنانکه تاشکند یعنی، دهی و شهری که از سنگ ساخته شده. (انجمن آرا) (آنندراج). شهر. قصبه و در لهجه ٔ آذری ده. قریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی مکان و محل وشهر و به صورت پسوند در امکنه ٔ ماوراءالنهر دیده می شود: اوزکند. بیکند. خواکند. سمرقند... یاقوت در کلمه ٔ «اوزکند» گوید: خبرت ان «کند» بلغه اهل تلک البلاد (ماوراءالنهر) معناه القریه، کمایقول اهل الشام «الکفره». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ده. (ناظم الاطباء):
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه در: اوزکند، بازکند، بیکند، تاشکند، سکلکند، شهرکند، فیروزکند، نوکند، هرکند، یوزکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به هر یک از کلمات فوق شود. || (اِ) جراحت و ریش. (برهان) (غیاث) (رشیدی) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کند حجامت.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری و رشیدی و فرهنگ فارسی معین).
|| گریز که از گریختن است. (برهان) (غیاث). به معنی گریز نیز آمده، چنانکه گویند فلانی کندی زد. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ فارسی معین). گریز و فرار. (ناظم الاطباء). || تبرتیشه. (ناظم الاطباء). || در مصطلحات نوشته که به اصطلاح تیراندازان کششی که بعد کشیدن کمان در حالت گشاد تیر کنند. (غیاث) (از آنندراج):
آغوش می گشایی و خمیازه می کشی
دل صید ناوک غلطانداز کند تست.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
واله چو به اختیار نتوان
زد از سر کوی دوست کندی.
واله هروی (از آنندراج).
|| شکاف. معبر: من از دریای مغرب با چندین هزار سوار و فیل بیرون آمدم و نیز از ظلمات بیرون آمدم از کندی که او در میان دو کوه بکنده است بیرون نتوانم آمد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ن مف) کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ترکیبات به معنی کَندَه آید:آبکند. سیلابکند. (فرهنگ فارسی معین). || مخفف آکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز خاک شمس فلک زر کند که تا گردد
ستام و کام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زرکند.
خاقانی.
و رجوع به زرکند در همین لغت نامه شود.


یکی

یکی. [ی َ / ی ِ] (عدد، ص، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء:
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبه ٔ جوشنْت بفرکند.
عماره.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.
فردوسی.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
طیان.
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 233).
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش.
ناصرخسرو.
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک.
نظامی.
یکی گربه در خانه ٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی (بوستان).
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم.
عرفی.
- از سی یکی، یک از سی.یک سی ام. یک سهم از سی سهم:
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی.
فردوسی.
- یکی از یکی، یکی با دیگری. (ناظم الاطباء).
- یکی در ده،ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ، قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شماره ٔ یک:
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است.
فردوسی.
اگر صد سال باشی شادو پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
(ویس و رامین).
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
- چند از یکی (یکی از چند)، کثرت از وحدت. کثیر از واحد:
پسند عقل پسند من است ومن عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
سوزنی.
- || چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است:
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی.
فردوسی.
اغلب غله ٔ سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد وچهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان). || (ضمیر مبهم) یک تن.یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.
رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.
ابوشکور.
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
پر از خون کنم دیده ٔ هندوان
نمانم که باشد یکی با روان.
فردوسی.
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده.
فردوسی.
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من.
فردوسی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن.
فردوسی.
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی.
(گرشاسب نامه ص 67).
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه.
نظامی.
|| کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید:
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
منوچهری.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.
ناصرخسرو.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
مولوی.
یکی گفت از این بنده ٔبدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.
سعدی (بوستان).
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگزکسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان).
- هریکی، هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف): پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمه ٔتفسیر طبری).
- یکی را، از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) علامت تنکیر که گاهی با «ی » آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف):
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.
فردوسی.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت.
باباطاهر عریان.
|| (ضمیر مبهم) دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.
فردوسی.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
طیان.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
امیرمعزی.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
امیرمعزی.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش.
سعدی.
|| هیچکس. احدی:
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست.
فردوسی.
|| (ص) واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا:
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت.
(گرشاسب نامه ص 135).
|| (عدد ترتیبی) اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید:
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.
فردوسی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
|| (ق) دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف):
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
به گستهم گفت این دلاوردو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.
فردوسی.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.
فردوسی.
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چندبه درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.
ناصرخسرو.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
مسعودسعد.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
سیدحسن غزنوی.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است.
انوری.
از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش.
حسین ثنایی.
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
طالب آملی.
|| لختی. زمانی:
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
فردوسی.
|| فقط. تنها. لااقل. دست کم:
کلید در تورا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
(ویس و رامین).
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس.
(ویس و رامین).
|| اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون:
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی.
فردوسی.
|| کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف):
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی.
فردوسی.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی نامور [طهمورث] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنندآشکار.
فردوسی.
ببخشای بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
نخستین یکی گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ زار و سوگند اوی [یعنی افراسیاب]
یکی سست تر کردم [هوم] آن بند اوی.
فردوسی.
|| به عنوان ِ. درمقام ِ:
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
|| قدری. مقداری. پاره ای: محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص 114). || (ص) یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف):
زستن ومردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی.
فردوسی.
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.
فردوسی.
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.
سوزنی.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی.
سوزنی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 133 بیت 14).
|| متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن، متحد شدن. همدست شدن: بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 169).
- یکی کردن، همدست کردن. همدل و همداستان کردن: در آن روزها مریدی محمودنام را به اردوفرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص 152).
- یکی گشتن، همدست شدن. متحد و همداستان گشتن: محمدبن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص 174).

فرهنگ فارسی هوشیار

یکی یکی

‎ یکی پس ازدیگری: حوادث زندگیش یکی یکی از جلوچشمش رژه میرفتند، فردافرد هریک جداجدا.


یکی

‎ یک تن یک شخص نامعین: و محافظت آن قلعه را بیکی ازسرداران خراسان. . . تفویض فرمود، یک (از هر چیز) یکعدد: زیراکه همانست اگر یکی افکنند یایکی برسالها فزایند، یک دلیل یک سبب بسبب: محمد زکریا کاردی برکشید وتشدید زیادت کرد. امیریکی ازخشم ویکی از بیم تمام برخاست، اکنون حالا حالی: گفت: یکی شنزبه رابه بینم واز مضمون ضمیراو تنسمی کنم. . . . -5 لختی زمانی: بر آنم که گردد زمین اندکی بگردم به بینم جهان را یکی. (فردوسی) -6 یک بار: هیچ نتوان کرد که من دختر شاه را یکی ببینم و حال فرخ روز را ازو معلوم کنم، بجای عددترتیبی نخستین اول: بمن نمود رخ و چشم و زلف آن دلبر یکی عقیق و دوم نرگس و سوم عنبر عقیق و نرگس و عنبرش بستندد از من یکی حیات و دوم وقت و سوم پیکر. (ادیب صابر)

فرهنگ معین

یکی یکی

یکی پس از دیگری، فرداًفرد، هر یک جداجدا. [خوانش: (یِ. یِ) (ق مر.)]

فرهنگ عمید

چند

عدد و مقدار مجهول و نامعین معمولاً از سه تا نه،
کلمه‌ای برای پرسش از مقدار یا اندازه، چه مقدار، چندتا: چندصفحه خواندی؟،
(قید) به چه قیمتی: خانه‌ات را چند خریدی؟،
دارای بیش از دو چیز (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چندکاره، چندپهلو،
(قید) تاکی؟، چندبار: چند پری چون مگس از بهر قوت / در دهن این تنهٴ عنکبوت؟ (نظامی۱: ۵۶)،
* چندوچون: چگونگی، کیفیت، کم‌وکیف،

معادل ابجد

یکی را چند تا کند

773

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری