معنی سرانگشتی
لغت نامه دهخدا
سرانگشتی. [س َ اَ گ ُ] (ص نسبی) درخور سرانگشت. مناسب سرانگشت. || (اِ مرکب) نام یکی از اقسام آش آرد است. (برهان) (رشیدی) (آنندراج):
گرچه بخشید بیفزای تو سیمای سمن
به سرانگشتی ما شکل گل نسرین داد.
بسحاق اطعمه.
سرانگشتی آن طفل نادیده کام
که بغرا سرانگشتیش کرد نام.
بسحاق اطعمه.
|| حنایی که بر سرهای انگشت دست و پا بندند. (برهان) (آنندراج). رنگ حنا و برنگ سرانگشتان که پیش از این مرسوم زنان بود. (از یادداشت مؤلف).
- حساب سرانگشتی، با سرانگشت حساب کردن.
فرهنگ عمید
چیزی که با سرانگشت انجام میشود،
[عامیانه، مجاز] ساده و آسان: حساب سرانگشتی،
چیزی که بر سر انگشت کنند، مانند انگشتانه،
(اسم) [قدیمی] نوعی آش که گلولههای کوچکی از خمیر آرد گندم شبیه سرانگشت در آن میریزند،
معادل ابجد
1041