معنی یک دم - جدول یاب

معنی یک دم

لغت نامه دهخدا

یک دم

یک دم. [ی َ / ی ِ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب) یک نفس:
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید وبیمیم.
خاقانی.
|| یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف):
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.
نظامی.
بی ما تو به سر بری همه عمر
من بی تو گمان مبر که یک دم...
سعدی.
- امثال:
یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم. و رجوع به دم شود.
|| دایم. همیشه. پیوسته. بدون توقف. یک بند. بی وقفه. یک ریز: یک دم حرف می زد.

فرهنگ عمید

یک دم

یک‌نفس، یک‌لحظه، یک‌آن، پشت‌سرهم، بدون درنگ،

فارسی به انگلیسی

یک‌ دم‌

Momentarily

فارسی به عربی

یک دم

لحظه

فرهنگ فارسی هوشیار

یک دم

‎ دایم همیشه پیوسته، یک لحظه یک آن دمی.

معادل ابجد

یک دم

74

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری