معنی افراخ
لغت نامه دهخدا
افراخ. [اَ] (ع اِ) ج ِ فَرخ، چوزه و ریزه ازهر حیوان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
افراخ. [اِ] (ع مص) چوزه بیرون آوردن مرغ و بیضه. (منتهی الارب) (آنندراج). دارای چوزه گردیدن مرغ. (ناظم الاطباء). با بچه شدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). || شکافته شدن تخم و بیرون آمدن چوزه. (ناظم الاطباء). || بیرون گردیدن ترس و بیم از دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زائل شدن بیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بیرون گردیدن ترس و بیم از دل و زائل گردیدن ترس. (آنندراج). || زائل کردن بیم. (تاج المصادر بیهقی). || آشکار گشتن کار. || پیدا کردن راز نهانی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
فرخ
فرخ. [ف َ] (ع اِ) چوزه. (منتهی الارب). چوزه. جوجه. این کلمه شباهت با فریک فارسی دارد. (یادداشت به خط مؤلف). بچه ٔ پرندگان. (از اقرب الموارد):
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفسها مختلف یک جنس فرخ.
مولوی.
تاج شیخ اسلام دارالملک بلخ
بود کوته قد و کوچک همچو فرخ.
مولوی.
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ.
مولوی.
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کز این دیار نه فرخ و نه آشیان ماند.
سعدی.
|| ریزه از هر حیوان و نبات. ج، افرخ، افراخ، فراخ، فروخ، افرخه، فرخان. (منتهی الارب). هر حیوان یا گیاه کوچک. (اقرب الموارد). || (ص) مرد خوار رانده. (منتهی الارب). مرد ذلیل و ضعیف و مطرود. (اقرب الموارد). || کشت آماده ٔ خوشه برآمدن. (منتهی الارب). زرع آماده برای انشقاق. (اقرب الموارد). || (اِ) پیشین مغز سر. (منتهی الارب). قسمت پیشین دماغ. (اقرب الموارد).
- فرخ الرأس، دماغ. (اقرب الموارد).
اشیاء
اشیاء. [اَش ْ] (ع اِ) ج ِ شی ٔ، بمعنی چیز، و کلمه ٔ اشیاء برحسب مذهب اخفش اَفْعِلاء است جمع بر غیر واحد خود مانند شعراء، زیرا فاعل بر فُعَلاء جمع نشود پس همزه را که میان یاو الف است جهت تخفیف حذف کردند و از اینرو غیرمصروف آید و بعقیده ٔ خلیل فَعْلاء است که بدل جانشین آن باشد و جمع واحد مستعمل آنست که شی ٔ باشد و چون دو همزه را در آخر آن ثقیل یافتند نخستین به اول کلمه نقل کردند و گفتند: اشیاء بر وزن لفعاء. و برحسب مذهب کسائی افعال است مانند فَرْخ و افراخ که از جهت کثرت استعمال و مشابهت به فَعْلاء در جمع به الف و تا مانندصحراء و صحراوات ممنوع الصرف آید. و فراء شی ٔ را مخفف از مشدد گوید مانند هَیِّن و هَیْن. (از منتهی الارب). ج ِ شی ٔ. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 63). چیزها. (آنندراج). و در فارسی گاه همزه ٔ آخر آن را در شعر حذف کنند و گویند اشیا. و در تعریف اشیاء گویند: آنهایی که علم به آنها و خبر دادن از آنها صحیح باشد. و رجوع به شی ٔ و اشیا و معجم البلدان چ مصر ج 1 ص 266 شود.
فرهنگ عمید
فَرْخ
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
بچه مرغ، جوجه مرغ
معادل ابجد
882