معنی ایستادگی
لغت نامه دهخدا
ایستادگی. [دَ / دِ] (حامص) پایداری. استواری. ثبات. برقراری. سکون. آرامش. (ناظم الاطباء). استقامت. مقاومت دربرابر امری: و گفت از نماز جز ایستادگی تن ندیدم. (تذکره الاولیاء عطار). می باید که به رعایت و تیمار حیوانات ایستادگی نمایی و بر قدم نیاز باشی که اینها نیز خلق خدای تعالی اند. (انیس الطالبین).
ایستادگی کردن
ایستادگی کردن. [دَ / دِ ک َ دَ] (مص مرکب) مقاومت کردن. پایداری کردن: امام ایشان ایستادگی کند بحقوق خدا که در ایشان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).
فارسی به انگلیسی
Endurance, Perseverance, Persistence, Resistance
فارسی به ترکی
direnme, karşı koyma
فرهنگ فارسی هوشیار
عمل ایستاده قیام، مقاومت پا فشاری. یا ایستادگی بخودی خود. قایم بالذات بودن.
فرهنگ عمید
سرپا بودن، برپا بودن،
[مجاز] پایداری،
مترادف و متضاد زبان فارسی
ابرام، استقامت، استقرار، پایداری، ثبات، دوام، مقاومت، قیام،
(متضاد) قعود
فارسی به عربی
واژه پیشنهادی
فرهنگ معین
(دِ) (حامص.) مقاومت، پایداری.
حل جدول
فارسی به آلمانی
Befolgen, Einhalten [verb]
معادل ابجد
506