معنی ذرق
لغت نامه دهخدا
ذرق. [ذَ] (ع مص) سرگین افکندن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). فضله افکندن طیور. سرگین اوکندن مرغ. (زوزنی). پیخال افکندن. ریخ زدن مرغ. اِذراق. || (اِ) بلغنی ذرق من قول، ای طرف. (مهذب الاسماء) (لغت نامه ٔ اسدی).
ذرق. [ذَ] (ع اِ) پیخال. سرگین مرغ. (مهذب الاسماء). ریخ. (زمخشری). فضله ٔ طیر. چلغوز مرغ. روث طیور. (داود ضریر انطاکی).
ذرق. [ذُ رَ] (ع اِ) حندقوقا. حندقوقی. حباقی. سپست دشتی. آسپست دشتی. حندقوق. حندقوقی بری. حندقوقای بستانی (؟) دیوسپست. دیوآسپست. عرقضان. عرقصا. عرقصان. عریقصاء. عریقصان. عریقصانه و در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان آمده است: ذُرَق، ابوحنیفه گوید، نباتی است که به هیئت به گندناء کوهی مشابهت دارد بر سر نبات او وعائی بود که تخم اودر آنجا بود و دانه ٔ او گردفام بود و در وقت تری اورا بخورند و چون خشک شود بیش نخورند و بیخ او بشکل پیاز بود و رنگ او سیاه بود و چون پوست سیاه از او جدا کنند از میان او بشبه پیاز سفید چیزی بیرون آید وشیرینی در طعم او بود و آب در او بسیار بود و آدمیان پیاز او را بخورند و لیث گوید ذرق نباتی است که به سپست ماند و در شهر او را حندقوقا گویند. و ابن البیطار گوید: ذرق هو الحندقوقی. قال ابوحنیفه قال ابوزیاد من العشب الذرق و یسمی العرقصان و فیه شبه من القت یطول فی السماء و ینبت کما ینبت القت و هو ینبت فی القیعان و منافع المیاه و قد رأیته بالعراق و یبیعه الانباط و یسمونه الحندقوقی و قد ذکرته فی الحاء.
ذرق الطیور
ذرق الطیور. [ذَ قُطْ طُ] (ع اِ مرکب) رجوع به ذرق الطیر شود.
ذرق الطیر
ذرق الطیر. [ذَ قُطْ طَ] (ع اِ مرکب) فضله ٔ پرندگان. || خرفطان. بنتومه. رقعهالفارسیه. عنم. داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: ذرق، یطلق علی روث الطیور و کل ّ مع اصله. و اذا قید بذرق الطیور فالبنتومه. و ابن البیطار در مفردات آرد: هو النبات المعروف بالیونانیه بالبنتومه.
ذرق الخطاطیف
ذرق الخطاطیف. [ذَ قُل ْ خ َ] (ع اِ مرکب) سرگین پرستوک.صاحب اختیارات گوید: به پارسی سرگین پرستوک خوانند چون در چشم کشند سپیدی که در چشم بود زایل گرداند.
فرهنگ معین
(ذُ رَ) [ع.] (اِ.) شبدر وحشی.
فرهنگ فارسی هوشیار
شبدر خودرو اسپست دشتی از گیاهان پیخال سرگین پرندگان
عربی به فارسی
چلغوز , کود چلغوزی
فارسی به عربی
معادل ابجد
1000