معنی زجاج

لغت نامه دهخدا

زجاج

زجاج. [زَ] (ع اِ) قطرب در مثلثات زجاج را به معنی دانه ٔ میخک آورده است. (تاج العروس). میخک. (از اقرب الموارد) (از المعجم الوسیط) (از البستان).

زجاج. [زِ] (ع اِ) دندانهای پیشین (انیاب). (از لسان العرب). || زجاج الفحل، دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انیاب فحل. (از متن اللغه). عضه الفحل بزجاجه، یعنی با انیاب خود او را گاز گرفت. (از اساس البلاغه). زجاج فحل، انیاب اوست. گفته اند: لها زجاج و لهاه فارض. (از تاج العروس) (از لسان العرب).

زجاج. [زَج ْ جا] (ع ص) آبگینه ساز. (آنندراج) (منتهی الارب). آبگینه گر. (مهذب الاسماء) (دهار). سازنده ٔ زجاج. (از تاج العروس) (از متن اللغه) (از المعجم الوسیط) (از لسان العرب) (از مصباح). شیشه گر. (منتخب اللغات). || آبگینه فروش. ج، زجاجون. (مهذب الاسماء). فروشنده ٔ زجاج. (از معجم الوسیط).

زجاج. [زَ / زُ / زِ] (ع اِ) آبگینه، زجاجه یکی. (آنندراج) (از منتهی الارب). آبگینه که بهندی آنرا کاج گویند. (غیاث اللغات). آبگینه و شیشه. (ناظم الاطباء). آبگینه است و هر سه حرکت در «ز» جایز است جز آنکه با کسر کمتر آید. (از تاج العروس). گویند: لایقاس الصخور بالزجاج و الا الخرصان بالزجاج، یعنی سنگ و آبگینه، و کعب و پیکان را با هم نتوان سنجید. (از اساس البلاغه). جسمی است سخت و شکننده و شفاف که از سنگ و قلیا ساخته میشود و در تداول عامه قزاز نام دارد. (ازمحیط المحیط). آبگینه. (نصاب). آبگینه و آبگینه ها. (کنزاللغه). آبگینه، واحده زجاجه. (از مهذب الاسماء).در تداول عامه ٔ مصر آنرا قزاز نامند. (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی). بیرونی آرد: زجاج را به رومی بالت و بهندی کاج گویند. رازی گوید: طریق سوختن آبگینه آن است که او را گرم کنند در آتش و در آب بخار اندازند تا اجزای آن از هم جدا شود. گویند، در جوار کاشان (قاشان) روستاییست از مضافات آن که بنام قهروت معروف است و در آن موضع گیاهیست که نبات آن در روی زمین گسترده شود، و از آن در آن موضع آبگینه ٔ خام سازند و این آبگینه در غایت صفوت و لطافت بود و از نبات اوطائفه ای بنزدیک من آوردند و چنان گفتند که او را درانواع معالجات بکار برند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی). و در الجماهر آرد: پارسیان آغاز ساختن شیشه را درایام فریدون میدانند و آنرا به رومی ایوی لوسیس و بسریانی زغزوغتا گویند و زجاج گویا معرب اخیر است. زجاج را از سنگ معروف شیشه یا از رمل و قلیا میسازند و آنقدر در آتش مینهند تا شفاف و سخت شود. بگمان من، در دانه های سنگریزه گوهرهایی است و از میان آنها تنها همین گوهر بلوری و شفاف است که با کمک قلیا و پس از مدتی طولانی بحال ذوب ماندن، از دیگر گوهرها و اجزای سنگریزه جدا میگردد و شکل میگیرد. کف آبگینه را مسحقونیا و زبد الزجاج (کف آبگینه)، ماءالقواریر و ماءالزجاج نامند. دیسقوریدوس گوید: در فلسطین گیاهیست بنام حشیشه الزجاج که چون آنرا تر کنند و بر آبگینه مالند پلیدی و چرک آن ببرد. حمزه گوید: در قریه ٔ قهرود کاشان گیاهیست که بر زمین میگسترد، و سپس متحجر وشفاف و مانند آبگینه سفید میشود اما شکل آن مانند گیاهان است. حمزه گوید: من خود قطعه هایی از آن نوع زجاج دیده ام. بستانی آرد: زجاج را پیشینیان از کهن ترین زمان شناخته بودند اما زمان و مکان و چگونگی اکتشاف آن تاکنون بدقت معلوم نشده است. برخی بر آن شده اند که آبگینه را عبریان قدیم بکار می برده اند، بدلیل این که در سفر ایوب از تورات (ترجمه ٔ عربی) سخن درباره ٔ حکمت چنین آمده: «لایعادلها الذهب و لا الزجاج ». (سفر ایوب 28:17). اما این استدلال خالی از اشکال نیست، زیرا لفظ زجاج را نخستین کسی که تورات را از عبری به عربی برگردانده (کشیش ایرونیموس) بکار برده و معلوم نیست که مترجم مزبور لفظ زجاج را بجای چه کلمه ای گذارده و کلمه ٔ اصلی به چه معنی بوده. شاید کلمه ٔ اصلی تنها بر یک گوهر درخشان دلالت داشته نه خصوص آبگینه. مؤید این سخن آن است که دیگر مترجمان تورات بجای زجاج، الماس، سنگ یمنی یا بلور و مانند آن بکار برده اند. بلینوس فینیقیان را مخترع آبگینه دانسته است. کهن ترین شیشه ٔ شفاف که تاکنون بدست آمده ظرفی است زردرنگ که صورت شیر و نام و القاب پادشاه آشور (سرحون)، برآن عمیقاً حفر شده است. این ظرف متعلق به 719 ق.م. و اکنون در موزه ٔ انگلستان محفوظ است. (از دائرهالمعارف بستانی):
صفای خاطر او منهی مسالک غیب
چنانکه منهی دیوان من صفای زجاج.
اثیرالدین اخسیکتی.
سحرگهی که ریاحین بناله ٔ دراج
فراز تخت زبرجد نهند جام زجاج.
(منسوب به مولوی).
زجاج جوهرش سنگ آتشزنه است. و در همه ملکها باشد و کدورت و صفایش بصنعت سازنده تعلق دارد. و بهترین صانعان این جوهر در حلب اند. (نزههالقلوب ج 2 چ لیدن ص 205).
چرا همی شکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعیف که باشد بنازکی چو زجاج.
حافظ.
رجوع به تذکره ٔ انطاکی، جامع ابن بیطار، تحفه ٔ حکیم مؤمن، مخزن الادویه، الجماهر بیرونی ص 100 و 101 و نیز رجوع به زجاج ابیض، زجاج فرعونی، مینا، زجاج مصنوعی، زجاج معدنی، زجاجه، زجاجی، زَجّاج، زجاج، زجاجیه، بلور، زبد الزجاج، حشیشه الزجاج، آبگینه، شیشه، قواریر و قاروره شود.
- بساط زجاج، فرشی از شیشه:
چنان به عربده قلب عدو بهم شکند
که شیربچه گشایند بر بساط زجاج.
نظیری.
رجوع به زجاج شود.
- زجاج حیری، نوعی زجاج (شیشه) است. (از دزی ج 1 ص 581).
- زجاج رومی، نوعی زجاج (شیشه) است. (از دزی ج 1 ص 581).
- زجاج صوری، نوعی زجاج (شیشه) است. (از دزی ج 1 ص 581).
- زجاج مصری، نوعی از آبگینه ٔ مصنوعی است. رجوع به الجماهر بیرونی ص 227 شود.
|| چیزی که بصورت قندیل از آبگینه ٔ سفید و شفاف سازند. (غیاث اللغات). ج ِ زجاجه، بمعنی قندیل است. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه):
آن زجاجی که ندارد نور جان
بول قاروره ست قندیلش مخوان.
مولوی (مثنوی).
جسمشان مشکوه دان جانشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج.
مولوی (مثنوی).
زجاج راست ز مصباح روشنی همه وقت
وجود اوست چو مصباح و کائنات زجاج.
سروش.
|| شیشه ای که در آن عرق پر کنند. (از غیاث اللغات). قواریر (ج ِ قاروره: بطری). (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). قواریر است، واحد آن زجاجه. (از متن اللغه):
لطف تو از قهر تو پیدا چو آب اندر زجاج
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام.
انوری.

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) جنیدبن محمد بغدادی، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به زجاج. صاحب حبیب السیر آرد: در همین سال (296هَ. ق.) سید الطائفه شیخ ابوالقاسم جنیدبن محمد نهاوندی بغدادی از عالم انتقال نمود. لقبش قواریری و زجاج و خزاز است، و او را قواریری و زجاج از آن گویند که پدروی آبگینه فروختی و چنانچه در تاریخ امام یافعی مذکور است شیخ جنید بعمل خز مشغولی مینمود لذا خزاز لقب یافت. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 289). رجوع به ریحانه الادب، و جنید و قواریری در این لغت نامه شود.

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) محمدبن عیسی بن خالد، مکنی به ابوعبداﷲ. از راویان حدیث بود. ابونعیم اصفهانی آرد: زجاج از ثقات راویان و امام جامع بود. از عبیداﷲبن موسی و ابونعیم وناس و ابوعاصم و حسین بن حفص و محمدبن زیاد اصفهانی و موسی تبوذکی و یحیی بن حماد و فضل بن موفق روایت دارد. (از اخبار اصفهان).

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) یعقوب بن اسحاق، مکنی به ابویوسف. از راویان حدیث بود. ابونعیم آرد: زجاج از مشایخ حدیث، دیندار و پارسا بود، و در اصفهان و بغداد حدیث فراوان نوشت. ابومحمدبن حیان برای ما از او حدیث کند. (از اخبار اصفهان).

زجاج. [زِ] (اِخ) جاییست در دهناء. ذوالرمه گوید: «فظلت بأجماد الزجاج سواخطا»، یعنی خران از ارتفاعات زمین خشمگین گردیدند (اَجماد، ج ِ جُمْد است بمعنی قسمت ضخیم و بلند زمین)، مقصود شاعر آن است که خران از خشکی علف زار خود در ارتفاعات زجاج خشمگین شدند. (از معجم البلدان).

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) محمدبن لیث. معلم فرزندان ناصرالدوله بود.ابن الندیم گوید: او را بموصل دیدم و کتابی از او نشناسم. رجوع به فهرست ابن الندیم چ قاهره ص 127 شود.

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) عیسی بن یعقوب بن جابر، مکنی به ابوموسی. وی از مردم بغداد و نابینا بود. ازابومکنس بن دینار روایت دارد و ابوبکر احمدبن ابراهیم بن شاذان از او نقل حدیث کند. (از انساب سمعانی).

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) احمدبن حسین، مکنی به ابوبکر. از نحویان اواسط قرن چهارم هجری و همزمان المطیع ﷲ عباسی (334- 363هَ. ق.) بود. (از ریحانه الادب از معجم الادبا ج 2 ص 236) (از قاموس الاعلام ترکی).

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) اسحاق بن محمدبن اسحاق. از راویان حدیث بود. ابونعمیم اصفهانی آرد: اسحاق از اهل عبادت بود و دیر زمانیست که درگذشته. از محمودبن فرج و طبقه ٔ او حدیث شنیده است. پدرم بواسطه ٔاو از محمودبن فرج از ابوعثمان... از عکرمه از ابن عباس از پیغمبر (ص) روایت کند. (از اخبار اصفهان).

زجاج. [زِ] (ع اِ) ج ِ زُج ّ، بمعنی نوک آرنج: اتکأوا علی زجاج مرافقهم، یعنی بر نوک آرنجهای خود تکیه دادند. (از اساس البلاغه). رجوع به زُج ّ شود. || ج ِ زج ّ، بمعنی پیکان تیر:
و من یعص اطراف الزجاج فانه
یطیع العوالی رکبت کل لهذم.
زهیر (از لسان العرب).
|| ج ِزج ّ، بمعنی آهن بن نیزه:
کانوا فریقین یصعون الزجاج علی
قعس الکواهل فی الکتافها شمم.
زهیربن ابی سلمی (شرح دیوان ص 158).
در بیت زیرج ِ زج ّ الرمح است:
تباری مراخیها الزجاج کأنها
ضراء احست نباءهمن مکلب.
بیت مذکور از طفیل غنوی است، و ضِراء بمعنی «سگها» است. (از جمهره ابن درید ج 3 ص 237). گویند: «لایقاس الصخور بالزج و لا الخرصان بالزجاج »؛ یعنی سنگ با آبگینه و کعب با پیکان برابری نکند. (از اساس). || (بمجاز) به معنی «نیزه ها» نیز بکار رفته از باب تسمیه ٔ کل به اسم جزء. ابوحنبل طائی گوید:
لقد بلانی علی ما کان من حدث
عند اختلاف زجاج القوم سیار.
(از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).

زجاج. [زَج ْ جا] (اِخ) (ابراهیم) ابواسحاق، شیخ ابوالقاسم عبدالرحمان زجاجی. (از منتهی الارب). لقب یکی از ائمه ٔ نحو است، و صاحب لب الالباب نوشته که امام مذکور ساکن زجاجه بود که دهی است به صعید مصر. (از غیاث اللغات). ابواسحاق زجاج، از علماء نحو است. (ناظم الاطباء). لقب دانشمندی است نحوی. (منتخب اللغات). ابراهیم بن سری بن سهل مکنی به ابواسحاق، از نحویان و صاحب کتاب معانی القرآن است. از مبرد و ثعلب روایت دارد. وی در آغاز پیشه ٔ شیشه گری و آبگینه تراشی داشت سپس آنرا رها کرد و به آموختن ادبیات پرداخت. در 311 هَ. ق. ببغداد درگذشت. (از تاج العروس). او اقدم اصحاب مبرد و معلم اولاد معتضد خلیفه بود. وفات او سال 310 است. از علمای نحو و لغت است و از کتب اوست: کتاب معانی القرآن، کتاب الاشتقاق، کتاب القوافی، کتاب العروض، کتاب الفرق، کتاب خلق الانسان، کتاب خلق الفرس، کتاب مختصر نحو، کتاب فعلت و افتعلت، کتاب ما ینصرف، کتاب شرح ابیات سیبویه و کتاب ما فسره من جام المنطق. سمعانی آرد: ابواسحاق ابراهیم بن سری، مردی دارای فضل، خوش عقیده و صاحب مصنفات خوب در ادبیات است. کتاب معانی القرآن را نوشت و علی بن عبداﷲبن مغیره ٔ جوهری و دیگران از او نقل کنند. وی گوید من پیشه ام آبگینه تراشی بود. هوای آموختن نحو بر سرم افتاد و بخدمت مبرد شتافتم. مبرد را رسم آن بود که برایگان چیزی نمیآموخت و فقط به اندازه ٔاجرتی که دریافت میداشت، تعلیم میکرد، از این رو، من که به نزد او رفتم نخست از پیشه ام پرسید من گفتم پیشه ام شیشه گریست و روزانه یک درهم و نیم یا یک درهم ودو دانگ بدست می آورم، از تو می خواهم که در کار تعلیم من بکوشی و در برابر، من متعهد میشوم تا پایان عمرروزی یک درهم بتو بپردازم. مبرد با این شرط به تعلیم من پرداخت و من پیوسته ملازم او بودم. همه ٔ این داستان را خطیب در تاریخ بغداد آورده است. زجاج در 311 در بغداد وفات یافت. (از انساب سمعانی):
پر فایده خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل.
سنائی.
نیز رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 47، معجم المطبوعات، نامه ٔ دانشوران ج 5 ص 122، فهرست ابن ندیم، المعجم فی معاییر اشعار العجم، تاریخ تمدن جرجی زیدان چ 1 ج 3 ص، تاریخ الخلفاء ص 256 و اعلام زرکلی ج 1 ص 33 شود. در حاشیه ٔ کتاب اخیر همان صفحه، مدارک زیر نیز برای ترجمه ٔ زجاج ثبت شده: نزهه الالباء ص 308، انباء الرواه ج 1 ص 159، آداب اللغه ج 2 ص 181، تاریخ بغداد ج 6 ص 89 و ابن خلکان ج 1 ص 11. و در حاشیه ٔ معجم المطبوعات به مدارک زیر نیز ارجاع شده: بغیه الوعاه ص 179، روضات الجنات ج 1 ص 44، مفتاح السعاده ج 1 ص 134 و الانباری ص 307. رجوع به ابراهیم بن محمد و ابواسحاق در این لغت نامه شود.


ابواسحاق زجاج

ابواسحاق زجاج. [اَ اِ ق ِ زَج ْ جا] (اِخ) رجوع به زجاج ابواسحاق ابراهیم... شود.

فرهنگ معین

زجاج

(زُ) [ع.] (اِ.) شیشه.

فرهنگ عمید

زجاج

زج

شیشه، آبگینه،

شیشه‌گر، آبگینه‌ساز،

حل جدول

زجاج

آبگینه

شیشه

آبگینه، شیشه

مترادف و متضاد زبان فارسی

زجاج

آبگینه، بلور، شیشه

عربی به فارسی

زجاج

شیشه , ابگینه , لیوان , گیلا س , جام , استکان , ایینه , شیشه دوربین , شیشه ذره بین , عدسی , شیشه الا ت , الت شیشه ای , عینک , شیشه گرفتن , عینک دار کردن , شیشه ای کردن , صیقلی کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

زجاج

شیشه، آبگینه دندانهای پیشین

فرهنگ فارسی آزاد

زجاج

زَجّاج، شیشه گر- شیشه فروش

معادل ابجد

زجاج

14

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری