معنی ساج

لغت نامه دهخدا

ساج

ساج.[جِن ْ] (ع ص) ساکن و آرمیده. رجوع به ساجی شود.

ساج. (اِ) درختی باشد بسیار بزرگ و بیشتر در هندوستان روید، طبیعت آن سرد و خشک است. (برهان) (رشیدی) (غیاث اللغات).معرب درخت ساگ است، و بهندی آنرا ساکهو نامند، و ازچوب ساج تخته ٔ کشتی سازند. (آنندراج). درختی است بلند در هندوستان بسیار، و گویند چوبش سیاه است و ساج معرب آن است. (آنندراج در ماده ٔ ساک). چوبی است معروف برای ساختن اثاثه بکار میرود. (سمعانی). چوبی است سیاه که از هند آرند. (شرفنامه ٔ منیری). آبنوس. (زمخشری). آبنوس را. گویند، و این درخت قوی هیکل باشد و بر عکس چوبها بآب فرو رود. (فرهنگ خطی کتابخانه مؤلف). چوبش بعمارات بکار برند و آن را بقای عظیم بود وتا هزار سال بماند زیرا که در عمارات کسری بکار برده اند و هنوز برقرار است، و هیچ خلل نیافته و بتخصیص کشتی از آن سازند بجهت آنکه به وزن سبک و بقوت تمام است. (نزهه القلوب). گویند ساج درختی است شبیه آبنوس ولی سیاهی آن کمتر از آبنوس است و کشتی نوح بدان ساخته شد. (زمخشری به نقل از تاج العروس). و گفته اند کشتی نوح از صنوبر ساخته شد و صنوبر نوعی از ساج است. (تاج العروس). درختی بسیار بزرگ که جز به هند در جائی نمیروید. چوب آن سیاه و صلب است. ج، سیجان. و واحد آن ساجه. ج، ساجات. (اقرب الموارد). فرزدق گوید:
بخارک لم یقد فرساً و لکن
یقود الساج بالمرس المغار.
(المعرب جوالیقی ص 137).
ساج، نوعی جید از چوب است واینجا مراد از آن سفینه است و این مطابق ضبط دیوان فرزدق است. یاقوت «یقودالسفن » ضبط کرده است. (حاشیه ٔالمعرب ص 137).
قرقور ساج ساجه مطلی
بالقیر والضبات زنبری.
(المعرب جوالیقی ص 271).
ساج چوبی است که از هند آرند. ابن درید (ج 3 ص 224) گوید: ساج چوب معروفی است و من آنرا فارسی می شمارم. مؤلف المعرب آنرا در جای خود در این کتاب نیاورده است. (حاشیه ٔ المعرب چ مصر ص 271). در اختیارات بدیعی آمده: درختی است در هندوستان و هیچ درخت از وی بزرگتر نبود و چوب وی صلب بود و سیاه، چون بسوزانند و در آب مامیثااندازند و بعد از آن سحق کنند و بیزند و در چشم کشند قوه ٔ حدقه بدهد ورم اجفان را نافع بود. و چون چوب وی حل کنند به آب سرد در سنگ و بمالند بر صداع گرم زایل گرداند. همچنین بر ورمهای صفرائی ودموی مالیدن بگذارند خاصه چون بآب بود که طبیعت آن سرد بود. و از ثمر وی روغن سازند که معروف بود به دهن الساج و غش نافه ٔ خشک بدان کنند و در آن غوص کند و پیدا باشد الا وزن آن زیادت کند. و نشاره ٔ چوب وی چون بیاشامند کرم از شکم بیرون آورد، بقوتی که در وی است. (اختیارات بدیعی). درخت ساج سطبر باشد و ساق او دراز بود و هر برگ از او به اندازه ٔ سیردیالم باشد، و بوی او خوش بود و ببوی برگ جوز شبیه بود و لطافت ورقه ٔ او بیشتر باشد از برگ جوز، فیل را ببرگ [او] و برگ درخت موز رغبتی عظیم بود، و منبت او در هند و زنگبار بود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی). درختی است هندی، و اهل هند ساکوته نامند، بقدر درخت چنار و سرخ رنگ وصلب و مایل بسیاهی و کثیرالورق و خوشبو و ثمرش بقدرفوفل و مستطیل، و مؤلف تذکره او را فندق هندی دانسته است. چوب او در سیم سرد و خشک و با اندک حرارت، وضماد سائیده ٔ او با آب سرد جهت دردسر حار و اورام حاره، و خوردن نشاره ٔ او مسکن تشنگی و التهاب معده، وبا ماء العسل جهت اخراج کرم شکم قوی الاثر است، و طلای محرق او که بعد از احراق در آب مامیثا و امثال آن انداخته و سائیده باشند جهت ورم اجفان و تقویت بصر و حدقه نافع، و قدر شربتش از یک مثقال تا سه مثقال، و مضر جگر و مصلحش عناب است. و روغن ثمر او غلیظ و خوشبو و جهت دراز کردن موی و رفع خارش بدن مفید است. و چون نافه ٔ مشک را در او گدازند حافظ بوی آن بود و وزن آن را زیاده سازد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن): خدای تعالی... مر او [نوح] را بفرمود که ساج بنشان تا من این خلق را هلاک گردانم. و درخت ساج بچهل سال فراز رسد. نوح درخت ساج بنشاند... و چون درخت فراز رسید و چهل سال سپری شد ایزد تعالی وحی فرستاد... که من این خلق را هلاک خواهم کردن. (تاریخ بلعمی).
از سمندور تا بخیزد عود
تا همی ساج خیزد از سندور.
خسروی.
سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان بکرسی ساج.
فردوسی.
یکی تنگ تابوت کردش ز عاج
ز زرّ و ز پیروزه و چوب ساج.
فردوسی.
برین کین اگر تخت و تاج آوریم
وگر رسم تابوت ساج آوریم.
فردوسی.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زرّ و پیکر ز عاج.
فردوسی.
بتابوت زرین و در مهد ساج
فرستادشان زی خداوندتاج.
فردوسی.
سموم خشمش اگر برفتد بکشور روم
نسیم لطفش اگر بگذرد بکشور زنگ
ز ساج باز ندانند رومیان را لون
ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ.
فرخی.
بزلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
بروی و بالا ماه تمام و سرو روان.
فرخی.
در و بام هر خانه ازعود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج.
(گرشاسب نامه).
[در قبه ٔ صخره] بچهار جانب درهای بزرگ بر نهاده است دو مصراعی از چوب ساج... در کعبه دری است از چوب ساج به دو مصراع... [اندرون کعبه] ستونها که در خانه است در زیر سقف زده اند همه چوبین است چهار سو تراشیده از چوب ساج الا یک ستون که مدور است... خشاب چهار چوب است عظیم از ساج چون هیأت منجنیق نهاده اند مربع. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). هر یکی را از نبات و حیوان نیز از پشه تا پیل واز گندنا و پیاز تا درخت گوز و ساج صورتی دیگر است. (جامعالحکمتین ص 124). بفرمود [خدای تعالی نوح را]تا درخت ساج بکشت و بعد چهل سال که برسید سفینه بساخت. (مجمل التواریخ والقصص).
رخ تو تخته ٔ عاج است و دست فتنه بر او
ز بهر بردن دلها دو خط نوشته ز ساج.
ادیب صابر.
سعید جبیر گفت یعقوب را در تابوتی از ساج نقل کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 3 ص 165).
شدم عذرگویان برِ شخص عاج
به کرسی زرین برِ تخت ساج.
سعدی (بوستان).
|| کنایه از شب:
چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج
بکردار زر آب شدروی ساج.
فردوسی.
ز خاور چو خورشید بنمود تاج
گل زرد شد بر زمین رنگ ساج.
فردوسی.
تشبیهات:
1- زلف و ریش و جز آن را از سیاهی به ساج مانند کنند:
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
همه پیکر عاج، همرنگ ساج.
فردوسی.
بزلف و عارض، ساج سیاه و عاج سپید
بروی و بالا، ماه تمام و سرو روان.
فرخی.
کرده آن زلف چو ساج از بر آن گوش چو عاج
خود نداند چه کند از کشی و بیخبری.
سنائی.
زلفین جانفزا و خط دلربای تو
این ساده ساج و قیر است، آن سوده مشک و بان.
کمال بخاری.
از خدمت تو عاج برانگیختم ز ساج
در صحبت تو قیر برآمیختم بشیر.
عبدالواسعجبلی.
خدمت و مدح تو کرد و گفت خواهم تا کند
شیر قیرم را محلی، عاج ساجم را خضاب.
عبدالواسع جبلی.
2- قد را از بلندی و راستی و موزونی بدان تشبیه کنند:
گوی چون درختی بدان تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج.
فردوسی.
ز سر تا میانش بکردار عاج
برخ چون بهشت و ببالای ساج.
فردوسی.
ببالای ساج است و همرنگ عاج
یکی ایزدی بر سر از مشک تاج.
فردوسی.
بدیدار ماه و ببالای ساج
بنازد بتو تخت شاهی وتاج.
فردوسی.

ساج. (اِخ) شهری است مشهور که در میان کابل و غزنین واقع شده و در آنجا معروف است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).

ساج. (اِ) مرغی بود که آن را مرغ کنجدخواره گویند. (برهان). مرغی است کنجدخوار. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و بعضی ماده ٔ مرغ کنجدخواره را ساج گویند. (برهان). ماده ٔ مرغ کنجدخوارک. (شرفنامه ٔ منیری):
چون زاغ شب از گشادن پر
بر بست زبان مرغ دراج
طاوس ملائکه تذروی
کش کبک نمود کمتر از ساج.
خواجه عمید لومکی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
|| تابه ٔ نان پزی و آن آهنی باشد پهن که نان تنک را بر بالای آن پزند. (برهان). در ترکی «ساج » بهمین معنی است «جغتائی 333»، و در گیلان نانی را که بر این تابه پخته شود «نان ساج » گویند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). ظرفی ریختگی است که برای سرخ کردن ماهی بکار میرود. (فرهنگ گیلکی). ظرفی آهنین و مدور قدری محدب که در بعضی جاها نان روی آن پزند و همه جا کلوچه روی آن پخته شود. || در لهجه ٔ گیلکی، زلف یا موی بر گشته بطرف بالا، کاکل. (فرهنگ گیلکی). در تداول ترکی زبانان به این معنی ساج استعمال میشود. || نام خورشی است مانند آش که در آن برنج و اسفناج و نخود و آب غوره کرده و گوشت پخته، نان خورش کنند و در تبرستان متداول و مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آرا).

ساج. (ع اِ) چادر سبز یا سیاه. ج، سیجان. (منتهی الارب) (شرفنامه ٔ منیری). طیلسان سبز یا سیاه. (صراح) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (شرح قاموس). رجوع به تاج العروس شود. || سنگی است که بدان شمشیر صیقل کنند. (غیاث اللغات).

ساج. (اِخ) سنج. دهی است از دهستان دودانگه ٔ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 16 هزارگزی جنوب باختر ضیأآباد. کوهستانی و سردسیر است و از آب قنات و رودخانه مشروب میشود. محصول آن غلات و کشمش است، 1046 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. ازصنایع دستی بافتن قالیچه و جاجیم و گلیم در آن معمول است. راه آن مالرو است و از طریق صادق آباد ماشین بدان میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

مترادف و متضاد زبان فارسی

ساج

تابه، تاوه، بالاپوش، طیلسان، درخت ساک، مرغ کنجدخوار، کنجدخوراک

فرهنگ فارسی هوشیار

ساج

درختی باشد بسیار بزرگ و بیشتر در هندوستان روید، طبیعت آن سرد و خشک است

فرهنگ عمید

ساج

درختی شبیه درخت چنار با برگ‌های پهن و نوک‌تیز و گل‌های کوچک و میوه‌ای شبیه پسته که چوب آن زیبا، بسیار سخت، محکم، و بادوام است و برای ساختن بعضی از اشیای چوبی به کار می‌رود: نشسته سپهدار بر تخت عاج / نهاده بر تخت کرسی ساج (فردوسی: ۲/۱۶۲)، به ‌زلف و عارض، ساجِ سیاه و عاجِ سپید / به روی و بالا، ماه تمام و سرو روان (فرخی: ۲۷۳)،

مرغ کنجد‌خوار، کنجد‌خوارک، کنجدخواره،

تکۀ چدن یا آهن نازک و پهن که روی آتش می‌گذارند و بالای آن نان می‌پزند، تابه،

فرهنگ معین

ساج

(اِ.) مرغ کنجدخوار.

[ع.] (اِ.) چادر سبز یا سیاه.

درختی است بلند با چوبی سیاه رنگ، سنگی که با آن شمشیر را صیقل دهند، تابه نان پزی. [خوانش: (اِ.) معرب ساک. ]

حل جدول

ساج

تابه نان پزی

گویش مازندرانی

ساج

نوعی نان

خط ریش

معادل ابجد

ساج

64

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری