معنی سرنهفته

حل جدول

سرنهفته

راز


سرنهفته، کلام مخفی، مطلب پوشیده، سخن ناگفتنی

راز


راز

سرنهفته، کلام مخفی، مطلب پوشیده، سخن ناگفتنی

لغت نامه دهخدا

نهفته

نهفته. [ن ُ / ن ِ / ن َ هَُ ت َ / ت ِ] (ن مف، اِ) پوشیده. پوشانده:
ز می مست هموار خفته بدی
به دستار چین سرنهفته بدی.
فردوسی.
چاهی است جهان ژاژ و سرنهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| مخفی. مستور. ناشناخته:
هنر نهفته چوعنقا بماند از آنکه نماند
کسی که بازشناسد همای را از خاد.
ظهیر.
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
سعدی.
|| غایب. رو نهفته.رخ نهان کرده:
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی.
نظامی.
|| ناپدید. غایب. ناموجود:
نی نی اگر چه معجزه دارم که عاجزم
بخت نهفته را نتوان کرد آشگار.
خاقانی.
ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند
وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست.
خاقانی.
|| مکتوم. پنهان. مکتتم. (یادداشت مؤلف):
زبان بربسته بهتر سر نهفته
نماند سر چو شد اسرار گفته.
ناصرخسرو.
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سِرّ عشقبازی از بلبلان شنیدن.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 270).
|| راز. سر. دقیقه. نکته ٔ غامضه. امر و مسأله ٔ نهانی. (یادداشت مؤلف):
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته پدید آورید از نهفت.
فردوسی.
که بگزارد او خواب شاه جهان
نهفته برآرد ز بند نهان.
فردوسی.
سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آورید از نهان.
فردوسی.
هر چه هست از دقیقه های نجوم
یا یکایک نهفته های علوم.
نظامی.
|| مستتر. مضمر:
مادرتو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی.
ناصرخسرو.
چو جان در تن خرد در دل نهفته ست
به آمختن ز دل برکن نهنبن.
ناصرخسرو.
|| عفیف. عفیفه. مخدره. (یادداشت مؤلف). مستوره. محجوبه: مرد حجام برخاست و چراغ برافروخت... زن را بسلامت دید... و توبه کرد که به گفتار نمام زن پارسا و عیال نهفته ٔ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). || (ق) نهانی. محرمانه. سرّی. مخفیانه:
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همان نام و آوازشان.
فردوسی.
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان.
فردوسی.
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او نبردی چراغ.
فردوسی.
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پری وار.
نظامی.
- نهفته داشتن، مخفی کردن. پوشیدن. (یادداشت مؤلف):
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده ست به زیر نهنبنا.
کسائی.
بر این جمله یکچند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم.
فردوسی.


ترسیدن

ترسیدن. [ت َ دَ] (مص) خوف داشتن و خوف کردن و بیم داشتن و بیم کردن و جرئت نکردن و جبن کردن. (ناظم الاطباء). وجل. تهیّب. بیم کردن. هراسیدن. اندیشیدن. باک داشتن:
بتا، نگارا، از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟
شهید.
یشک نهنگ دارد، دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد، کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست.
ابوشکور.
فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش.
طاهربن فضل چغانی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت.
خسروی.
ساده دل کودکا، مترس اکنون
نز یک آسیب خر فگانه کند.
ابوالعباس.
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره هزاران نتابد چو هور.
فردوسی.
سپاهش بترسید از بیم شاه
گرفتند ترکان همه کوه و راه.
فردوسی.
از آن راز بیرون نیارم همی
که بر جان بترسم که آرم غمی.
فردوسی.
چو او را برزم اندرون دیدمی
همیشه ازین روز ترسیدمی.
فردوسی.
ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ، غلیواژ
ترسم بربایدْت بطاق اندرجه.
لبیبی.
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی.
منوچهری.
چو باز دانا، کو گیرد از حباری سر
بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال.
زینبی.
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی.
(ویس و رامین).
از پادشاهان ترسیدن همی صورت نبندد. (کلیله و دمنه). یا دینداری بود که از عذاب بترسید یا کریمی که از عار اندیشید. (کلیله و دمنه).
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی بترکستان است.
سعدی.
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چو او صد برآیی بجنگ.
سعدی.
نالم و ترسم که او باور کند
از ترحم جور را کمتر کند.
مولوی.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
حافظ (از آنندراج).
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سرنهفته بعالم سمر شود.
حافظ (ایضاً).
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره.
جامی.
- ترسیدن چشم و دیده ازچیزی، نفرت کردن چشم از دیدن وی. (آنندراج).

معادل ابجد

سرنهفته

800

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری