معنی شماردن
لغت نامه دهخدا
شماردن. [ش ُ دَ] (مص) شمردن. شماره کردن. شمریدن. شماریدن. تعداد کردن. احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف):
زین پیش همی روز شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
که گر زین سو بدان در بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری.
منوچهری.
رجوع به شمردن شود.
- برشماردن، شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن:
اگر برشمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آیداز گنج تو.
فردوسی.
- دم شماردن، نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن:
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار.
نظامی.
|| در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن:
به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد.
ناصرخسرو.
آنرا که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد به مرد نشمارد.
ناصرخسرو.
کسی کو زیان کسان سود خویش
شمارد، مَنِه سوی وی پای پیش.
ناصرخسرو.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست.
جامی.
- به دست چپ شماردن، شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. (ازآنندراج):
دل یاد کند فضایل او
چندانکه به دست چپ شمارد.
خاقانی.
|| پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. (یادداشت مؤلف):
گهر گر شماری تو بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
ابوشکور بلخی.
ور بشمارید چون ستاره چه باک است
پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم.
ناصرخسرو.
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیاپرست.
سعدی (بوستان).
- به کس نشماردن، به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را:
ز تخمی که هستی فرودآرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت.
فردوسی.
- غنیمت شماردن، وقت مناسب را از دست ندادن:
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای.
سعدی (بوستان).
- فرصت شماردن، فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن:
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
سعدی (بوستان).
|| دادن. بخشیدن. (یادداشت مؤلف):
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
رودکی.
|| گفتن. شرح دادن. بیان کردن. (یادداشت مؤلف):
سخنهای بیهوده کم می شمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
فردوسی.
|| شناختن. (یادداشت مؤلف).
نفس شماردن
نفس شماردن. [ن َ ف َ ش ُ دَ] (مص مرکب) لحظات را گرامی داشتن. دم را غنیمت دانستن:
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
|| نفس کسی را شماردن، به دقت مراقب حال او بودن. از مریض و رنجور به شدت مراقب حال او بودن. از مریض و رنجور به شدت پرستاری و مراقبت کردن. || نفس های کسی را شماردن، او را تحت نظر داشتن. مراقب اعمال و افکار او بودن. مخفیانه در کار او جاسوسی کردن. او را پاییدن.
بشماردن
بشماردن. [ب ِ ش ُ دَ / ب ِ دَ] (مص مرکب) شماردن. حساب کردن. رجوع به شمردن و شماردن شود.
شمریدن
شمریدن. [ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص) شمردن. شماردن. شماریدن. (یادداشت مؤلف).شمار کردن. رجوع به شمردن، شماردن و شماریدن شود.
بشمار آمدن
بشمار آمدن. [ب ِ ش ُ م َ دَ] (مص مرکب) بحساب آمدن. در عداد قرار گرفتن. اعتداد. (منتهی الارب). و رجوع به شمار و شمردن و شماردن شود.
فارسی به انگلیسی
Deem
فرهنگ معین
(شُ دَ) (مص م.) نک شمردن.
فرصت شماردن
(~. ش دَ) [ع - فا.] (مص ل.) وقت را غنیمت داشتن، فرصت را از دست ندادن.
فرهنگ عمید
شمردن
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
واژه پیشنهادی
فرهنگ فارسی آزاد
حَسْب، (حَسَبَ، یَحْسُبُ) شمردن، اندازه نمودن، شماردن (مصادر دیگر: حِساب، حُسبان، حِسابه)،
معادل ابجد
595