معنی غیرایرانی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ایرانشناس

ایرانشناس. [ش ِ] (نف مرکب) دانشمندی غیرایرانی که در باب ایران و ایرانیان تحقیق و تتبع کند. (فرهنگ فارسی معین).


اناهیتا

اناهیتا. [اَ] (ص) در اوستا، اناهیتا یا اناهیته مرکب از جزء «اَ»، ادات نفی + آهیته یعنی چرکین و پلید و ناپاک، «اَ» نفی بنا بقاعده ٔ دستور زبان اوستایی، چون بکلمه ٔ آهیته پیوسته مابین آنها نون وقایه فاصله شده است مانند انیران (= ان ایران = غیرایرانی، بیگانه)، بنابراین اناهیته یعنی پاک و بی آلایش، در اوستا این صفت بارها در مورد فرشتگان و اشیاء استعمال شده، غالباً مهر و تشتر (تیر) و هوم و برسم و آب زور و فروغ و غیره بصفت اناهیته یعنی پاکی و بی آلایشی متصف شده اند. در پارسی باستان نیز همین کلمه چهار جا به معنی فرشته بما رسیده. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 329). || (اِخ) مخفف اناهیتا، ناهید است. بعدها اناهید و ناهیدرا بستاره ٔ زهره یعنی ستاره ٔ زیبایی که رومیان عنوان الهه ٔ وجاهت بدان داده اند اطلاق کرده اند. (از یشتهاج 1 ص 158 ببعد). و رجوع به زهره شود. || (اِخ) ایزدی که بالاخص بدین نام موسوم است ایزد آب است که بنام اردوی سوره اناهیته خوانده شده. فرشته ٔ نگهبان آب. در آیین زردشتی نگهبانی عنصر آب با فرشته ٔاناهیتا (ناهید) است، این فرشته در نزد ایرانیان قدیم دارای مقام بلند و ارجمندی است. برخی از خاورشناسان نوشته اند که ممکن است ناهید ایرانیان از اثر نفوذالهه ٔ سومر موسوم به ایشتار که بعدها در بابل و آشور هم پرستیده می شد بوجود آمده باشد، ایشتار که مادر و مولد نوع بشر تصور می شد در برخی از خصایص شباهتی با ناهید دارد و ممکن است بعدها در بیرون از حدود ایران بعضی از خصایص و رسومات دینی این الهه را ضمیمه ٔ پرستش ناهید ایرانی کرده باشند. اردشیر دوم هخامنشی ستایش ناهید را در نقاط مختلف ایران و در ممالکی که در تحت تصرف شاهنشاهان هخامنشی بود منتشر ساخت و مجسمه ٔ او را در معابد برپا نمود، آثار خطوط میخی که ازاردشیر دوم باقی مانده است دلیل است که در عهد این پادشاه ستایش ناهید و مهر در ایران بالا گرفته است.
- آتشکده های اناهیتا (ناهید)، در ایران قدیم معابد بزرگی بنام اناهیتا وجودداشته است. معبد ناهید در همدان بخصوص مجلل و در همه جا معروف بوده است. بیشتر پوشاکهای فلزی این معبد در وقت فتح اسکندر بتاراج رفت، از این تاریخ ببعد اشیاء قیمتی معبد در معرض دستبرد سلوکیدها بود تا آنکه مابقی آلات طلا و نقره ٔ آنرا آنتیوخس بزرگ که مقتدرترین سلاطین سلوکید بود (223- 186 ق. م.) در عهد اردوان اول غارت کرد. برخی از دانشمندان گمان کرده اند که قدمت معبد اناهیتای همدان تا عهد دومین پادشاه ماد هووخشترا یا جانشین وی استیاج میرسد. دیگر از معابد معروف اناهیتا معبد کنگاور و معبد شوش بوده است. (از یشتها ج 1 ص 158 ببعد). و رجوع به همین کتاب و ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 993 و 1098 و 1153 و 1520 و 1611 و 1613 و ج 3 ص 2081 و 2209 و 2703 و 2719 و ماده ٔناهید در همین لغت نامه شود.


اشک

اشک. [اَ] (اِخ) نام پادشاهی بوده از اولاد بهمن و اولاد اورا اشکانیان گویند و بعضی اولاد او را از کاوس دانسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به مجمل التواریخ ص 27، 82، 31، 32، 58، 59 و تاریخ سایکس ص 412 و یشتها ج 2 ص 219 و 226 و فهرست حبیب السیر چ خیام شود.
پیرنیا آرد: در باب لفظ اشک بدواً باید گفت که دو عقیده اظهار شده، عقیده ای که بیشتر طرفدار دارد، این است که اشک مخفف ارشک است و چون بانی سلطنت پارتی ارشک بود و سایر پادشاهان این سلسله برای افتخار خود و جاویدان کردن نام ارشک این اسم را به اسم خود می افزودند، این دودمان موسوم به ارشکیان گردید، و از کثرت استعمال، ارشکیان در قرون بعد اشکانیان شد. برخی گفته اند که محل اقامت خانواده ٔ اشکانی در آساک بوده و بدین مناسبت این خانواده خود را اشکانی نامیده. معلومست که عقیده ٔ اولی به حقیقت نزدیکتر است زیرا تبدیل ارشک به اشک از تبدیل آساک به این اسم طبیعی تر بنظر می آید. اگر اشک از آساک می آمد، نویسندگان یونانی هم آساکِس مینوشتند زیرا تمامی این حروف را در الفبای خود داشتند و حال آنکه تمام نویسندگان آنها آرزاکِس نوشته اند که یونانی شده ٔ ارشک است. در الفبای یونانی حرف شین نیست و آنرا به «ز» یا «س » تبدیل میکردند. بر مسکوکات اشکانی هم بیونانی همین اسم نقش شده. اما اینکه رئیس این خانواده که ارشک نام داشت کی بوده، از چه نژادی و از کجا؟ چند روایت را باید ذکر کنیم: موافق یکی از روایات ارشک شخصی بوده باختری و چون از دعوی استقلال دیودوت در باختر ناراضی بود، از آنجا مهاجرت کرد و به پارت آمد و اهالی را بقیام بر ضد سلوکیها برانگیخت. این روایت را استرابون ذکر کرده (کتاب 11 فصل 9 بند 3)، ولی خودش هم اعتمادی بصحت آن ندارد. برحسب روایت سوم، ارشک اول پادشاه اشکانی یک نفر سکائی بود از طایفه ٔ پارنیان یا اپارنیان و این طایفه هم از قوم داه سکائی که در همسایگی گرگان سکنی داشت، بشمار میرفت. ارشک با طایفه ٔ خود دروادی اترک میزیست و بعد از اینکه شنید دیودوت در باختر اعلان استقلال داده و سکه به اسم خود زده یعنی از دولت سلوکی جدا شده، او هم به پارت درآمده بر سلوکیها قیام کرد. این روایت را استرابون ترجیح داده. آنگاه پیرنیا پس از ذکر روایات دیگری مینویسد: از این روایات روایتی را که استرابون ترجیح داده، صحیح تر میدانند، و بنابر آن عقیده دارند که ارشک اول از طایفه ٔ پارتیان سکائی بوده. بهر حال اگر هم ارشک اول سکائی بوده باشد، معلوم است که اعقاب او بواسطه ٔ سلطنت طولانی (تقریباً پانصدساله) در ایران ایرانی شده بودند واین سلسله را نمیتوان غیرایرانی نامید زیرا در قرون بعد می بینیم که چنگیزیان و تیموریان با وجود اینکه تورانی آلتائی اند نه سکائی آریانی، پس از دو سه نسل بکلی ایرانی میشوند و حال آنکه درباره ٔ سکاهای داهی نمیتوان گفت که تورانی آلتائی بوده اند بلکه ظن قوی این است که مانند سکاهای کنار جیحون و سیحون از مردمان آریانی یا هندواروپائی باید بشمار آیند زیرا در این زمان هنوز دیوار چین را نساخته بودند و سیل مردمان تورانی آلتائی بطرف مغرب و سرحدات شمال شرقی ایران شروع نشده بود. (این نهضت در قرن دوم ق.م. شروع شد).باری اشک اول در سال 250 ق.م. برضد سلوکیها قیام کرد و حکومت او بی منازع نبود و او در مدت تقریباً دو سال برفع منازعات داخلی و جنگها اشتغال داشت تا آنکه روزی از دست نیزه دارش زخمی برداشت و بر اثر آن درگذشت (247 ق. م.). بنابراین سلطنت او از 250 تا 247 ق. م. بود. (از تاریخ ایران باستان صص 2197- 2199 و ص 2202 و 2203). و رجوع به ارشک شود.


خوره

خوره. [خوَ / خ ُ رَ / رِ] (اِ) نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیله ٔ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی «فر» و «خره » گردیده است. از نخستین معنی کلمه «هورنه » بنظر میرسد «چیز بدست آمده، چیز خواسته » بوده است و سپس بمعنی «چیزخوب خواسته » بوده است و سپس بمعنی «چیز خوب، چیز خواستنی، خواسته، امور مطلوب » گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی «خوره » را بمعنی دارائی (خواسته) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده، خوره ٔ (فر) ایرانی، خوره ٔ (فر) کیانی، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشنده ٔ خرد و دانش و دولت و درهم شکننده ٔ غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است.در زامیادیشت از خوره ٔ (فر) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره (فر) بکس تعلق نگرفت، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود زرتشتی) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچه ٔ هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند.
شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: «خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد». (حکمه الاشراق صص 371- 382). و نیز سهروردی در رساله ٔ «پرتونامه » آرد: «و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را «خره ٔکیانی » بدهند و «فر نورانی » بخشند و «بارق الهی » اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفه ٔ ایران باستان، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شماره ٔ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود. || هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. (فرهنگ شوشتری، نسخه ٔ خطی). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود: و اگر قرحه کهن باشد [در رحم] و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. (مجمل التواریخ و القصص). || موریانه. ارضه. بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین). (یادداشت بخط مؤلف): هرکه مقداری (روغن و پیه) شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین). || کرم خوردگی دندان. (یادداشت بخط مؤلف): چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه). || کوره. یک حصه از پنج حصه ٔ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب: خوره ٔ اردشیر، خوره ٔ استخر، خوره ٔ داراب، خوره ٔ شاپور، خوره ٔ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود. || حصه. بخش. (ناظم الاطباء). || مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه ٔ قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. (یادداشت بخط مؤلف).
- آب خوره، آخوره. جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است.
|| طعمه. غذا. (یادداشت بخط مؤلف). خور:
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه ٔ شیر و خوره از کام نهنگ.
مسعودسعد.
|| نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن. سقیا. شِرْب. نیاوه ٔ آب. بهره ٔ آب.
|| (نف) مخفف خورنده. (یادداشت بخط مؤلف).
- آدم خوره، آنکه مردم خورد.
- بچه خوره، آنکه بچه خورد.
- || جفت جنین.
- برف خوره، که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند.
- سَره خوره، کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره. سره خور (در تداول مردم قزوین).
- موخوره، آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود.


کی

کی. [ک َ / ک ِ] (اِ) مَلِک باشد... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 516). پادشاه بلندقدر و بزرگ مرتبه را گویند. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جبار. (مفاتیح العلوم خوارزمی، از یادداشت ایضاً): کیقباد. کیکاوس. کیخسرو. کی لهراسب. کی بشتاسب. کی اردشیر. ج، کیان. (مفاتیح العلوم ایضاً). پادشاه پادشاهان، و بعضی گفته اند پادشاه بلندقدر، و این نام از کیوان گرفته اند و جمع آن کیان است و این نام را زال به قباد داده است، و در قدیم چهار پادشاه را کی می گفتند: کیقباد، کیکاوس، کیخسرو، کی لهراسب، و در کیومرث تأمل است چنانکه در کاف فارسی [گاف] بیاید. (فرهنگ رشیدی). به معنی پادشاه پادشاهان است یعنی پادشاهی که در عصر خود از همه ٔ پادشاهان بزرگتر باشد، و به عربی ملک الملوک خوانند، و پادشاه قهار و جبار بلندمرتبه را نیز گویند، این نام را در بلندی وقدر از کیوان گرفته اند چه او بلندترین ِ کواکب سیاره است و در قدیم این چهار پادشاه را که کیکاوس و کیخسرو و کیقباد و کی لهراسب باشد کی می گفته اند و بعضی پنج می گویند و کیومرث را داخل می دانند. (برهان). پادشاه بزرگ یعنی شاهنشاه و بلندقدر و این نام را در بلندی و قدر از کیوان گرفته اند که بلندترین ِ کواکب سیاره است و از چهار طبقه ملوک فرس اولین را پیشدادیان و دومین را کیانیان گویند، کیقباد و کیکاوس و کیخسرو و کی لهراسب از آن جمله بوده اند و بعضی کیومرث را نیز گفته اند و سهو کرده اند، کیومرث به کاف فارسی است نه عربی. (آنندراج) (از انجمن آرا). پادشاه بزرگ و قهار و جبار بلندمرتبه و شاهنشاه. (ناظم الاطباء). در اوستا، «کوی » یاد شده، ازگاتها برمی آید که «کوی » به معنی پادشاه و امیر و فرمانده است. بسا این کلمه در گاتها درمورد شهریاران و امیران دیویسنا (مخالف آیین زرتشت) نیز به کار رفته، و هم این عنوان به شهریار معاصر و حامی زرتشت یعنی گشتاسب داده شده. در دیگر قسمتهای اوستا گاهی به معنی امیر ستمکار و گمراه کننده استعمال شده و گاه نیز عنوان یکی از پادشاهان کیانی است. در «ودای » هندوان این کلمه درمورد ستایشگران دیوان (خدایان هند) به کار رفته است. و نیز «کوی » در اوستا نام طایفه ای است از پیشوایان کیش آریایی که آیین آنان غیر آیین زرتشتی بود و زرتشت از ایشان گله می کند. بنابر آنچه گفته شد «کوی » اساساً عنوان و لقبی بوده و بعد به عنوان اطلاق عام به خاص به یک سلسله ٔ مخصوص - که در داستانهای ایرانی پس از سلسله ٔ پیشدادی ذکر می شود - اطلاق گردیده.از برخی موارد اوستا مستفاد می شود که این عنوان از همان عهد باستانی به خاندان مخصوص (کیانی) تخصیص یافته، چه در بند 71 زامیادیشت از کیقباد، کی اپیوه، کی کاوس، کی آرش، کی پشین، کی ویارش، کی سیاوش یاد شده و در بند بعد آمده که کیانیان همه چالاک و پهلوان و پرهیزکار و بزرگ منش و بی باکند. در پهلوی، کی (کوی). (حاشیه ٔ برهان چ معین). پادشاه.شاهنشاه. ج، کیان. (فرهنگ فارسی معین):
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو دین پذیر...
سوی گرد گشتاسب شاه زمین
سزاوار گاه آن کی بآفرین.
دقیقی.
به یک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی.
فردوسی.
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود.
فردوسی.
خبر یافت از خواب شاه جهان
بیاد آمدش یوسف اندرزمان
برِ شاه شدگفت شاها کیا
جهان شهریارا و فرخ پیا.
شمسی (یوسف وزلیخا).
کی منم، کی برد مخالف، تاج
جز به کی زاده کی دهندخراج ؟
نظامی.
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.
نظامی.
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی ؟
حافظ.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی.
حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
|| چون مزید مقدمی در اسامی پادشاهان داستانی ایران آمده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر یک از شاهان سلسله ٔ «کیانی »، مانند: کیغباد (کیقباد)، کیکاوس، کیخسرو... (فرهنگ فارسی معین). || اصل و حقیقت. (آنندراج) (انجمن آرا): کیکاوس به روایتی پسر کی افره بن کیقباد بود و حقیقت آن است که خود پسر کیقباد بود و این طبقه را کی در نام همه ٔ پادشاهان آوردند از وقت کیقباد و این سخن از زال برخاست که قباد را کی لقب نهاد یعنی اصل. (مجمل التواریخ و القصص ص 29). || زبده و خلاصه. (انجمن آرا) (آنندراج). || در روضهالصفا در احوال کیقباد آورده که کی به لغت پهلوی چنار را گویند. (آنندراج). || هر یک از عناصر اربعه را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). جهانگیری هم یکی از معانی «کی » را عنصر نوشته لیکن در آن معنی «کیان » است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به کیا و کیان شود. || دمشقی گوید این کلمه در زبان ایرانی به معنی نور و بها باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ترجمه ٔ سلطان هم هست. (برهان). سلطان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول و دوم شود. || (ص) بزرگ. سرور. ج، کیان. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه بر بزرگان از سلاطین ایرانی و ظاهراً غیرایرانی نیز اطلاق می شده. بزرگ. ج، کیان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به زاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سر انجمن
کیا کی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
ای در بر سران قویدل نهفته سر
وی بر دل کیان مبارز نهاده کی.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
|| اصیل و نجیب را نیز می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || در فرهنگ به معنی پاک نیز آورده. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ به معنی پاک و خالص نیز آورده. (آنندراج). به معنی پاکیزه و لطیف هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). پاک. خالص. (فرهنگ فارسی معین):
خوشستی زندگانی و کی استی
اگرنه مرگ ناخوش در پی استی.
(اسرارنامه ٔ عطار).
شدستم بی شک و بی شبهه بر وی
پذیرفتم مر او را از دل کی.
زرتشت بهرام (از آنندراج).
رجوع به کیارنگ شود.


طبقات اجتماع

طبقات اجتماع. [طَ ب َ ت ِ اِ ت ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم متفاوتند. مقریزی در رساله ٔ اغاثهالامه بکشف الغمه طبقات اجتماع را بدینسان تقسیم کرده است: 1- اهل دولت. 2- توانگران، از قبیل بازرگانان و منعمانی که در رفاه و آسایش بسر میبرند. 3- کسبه ای که نسبت به تجار طبقه ٔ متوسطی هستند و بازاریانی که معاش خود را از خرید و فروش به دست می آورند. 4- فلاحت پیشگانی که به کار کشت و کار میپردازند و ساکنان مزارع. 5- بینوایان و تهی دستان که اکثریت فقیهان و طلاب علوم را تشکیل میدهند. 6- پیشه وران و کارگرانی که در صنایع کار میکنند ومزد میگیرند. 7- مستمندان و بینوایانی که از راه تکدی معاش خود را به دست می آورند. کریستنسن مینویسد: از زمان بسیار قدیم ایرانیان جامعه ٔ دودمانی تشکیل داده بودند که از حیث تقسیمات ارضی مبتنی بر چهار قسمت بود از این قرار: خانه ده طایفه کشور... ایران هخامنشی هفت دودمان ممتاز داشت که یکی از آنها نژادسلطنتی بود... تصور تسلسل دودمانی جامعه ها تا قرون متمادی در جامعه ٔ زردشتی حتی پس از انقراض ساسانیان حفظ شد. در کتب پهلوی مکرر ذکر «فرماندهان » چهارگانه رفته است از این قرار: رئیس خانه، رئیس ده، رئیس طایفه، رئیس کشور. در قطعاتی از متون مانوی که در تورفان به دست آمده است همین طبقه بندی کهن دیده میشود؛ با این تفاوت که آنرا درباره ٔ موجودات ملکوتی به کار برده اند. (از ایران در زمان ساسانیان صص 29- 31). بر حسب تقسیم اوستا طبقات اجتماع سه طبقه است: 1- روحانیون. 2- مردان جنگی. 3- برزگران. (ایران باستان ج 1 ص 16). کریستنسن مینویسد: در اوستای جدید جامعه ٔ ایرانی را به سه طبقه تقسیم کرده اند، یکی روحانیون و دیگر جنگیان دیگر کشاورزان. این طبقه بندی از تقسیمات اجتماعی بسیار قدیم است فقط یک عبارت در اوستا (یسنای 19؛ فقره ٔ 17) موجود است که از طبقه ٔ رابعی نام می برد و آن طبقه صنعتگران است. چون نوبت به ساسانیان رسید، تشکیلات جدید که آن نیز مبتنی بر چهار طبقه بود پدید آمد. تفاوت این شد که طبقه ٔ سوم را دبیران قرار دادند و کشاورزان و صنعتگران را در رتبه ٔ چهارم گذاشتند. بنابراین، طبقه بندی اجتماعی را به این نحوبا اوضاع سیاسی زمان تطبیق کردند طبقات اربعه ٔ ذیل پیدا شد: 1- روحانیون 2- جنگیان 3- مستخدمین ادارات 4- توده ٔ ملت و صنعتگران و شهریان یا هتخشان. هر یک از این طبقات بچند دسته تقسیم میشد؛ طبقه ٔ روحانیان مشتمل بوده است بر قضات، داذور و علمای دینی (پست ترین و متعددترین مرتبه ٔ این علما صنف مغان بوده، پس از مغان موبذان و هیربذان و سایر اصناف روحانی که هر یک شغلی و وظیفه ٔ خاصی داشتند) دیگر از شعب طبقه ٔ روحانی دستوران و معلمان بوده اند و این صنف اخیر را مغان اندرز بد میگفته اند، اما طبقه ٔ جنگیان مشتمل بر دو صنف سوار و پیاده بوده است که وظایف مختلف داشتند. اصنافی که در طبقه ٔ مستخدمین ادارات تشخیص داده شده از این قرار است: منشیان، محاسبان، نویسندگان احکام محاکم، نویسندگان اجازه نامه ها و قراردادها، مورخان، پزشکان و منجمان نیز جزء این طبقه بشمار بوده اند. طبقه ٔ توده هم مرکب از اصناف و شعبی بود، مثل تجار، فلاحان، سوداگران و سایر پیشه وران. هر یک از این طبقات رئیسی داشت رئیس روحانیون موبذان موبذ، رئیس جنگیان ایران سپاه بذ، رئیس دبیران ایران دبیربذ (یا به اصطلاح دیگر دبیران مهشت)، رئیس طبقه ٔ چهارم را واستریوشان سالار (یا به اصطلاح دیگر واستریوش بذ یا هتخشبذ) میگفتند. هر رئیس یک نفر بازرس در تحت اختیار داشت که مأمور سرشماری طبقه ای بود. بازرس دیگرموظف بود که به درآمد هر فردی از افراد رسیدگی کند و نیز یک نفر آموزگار (اندرزبذ) در اختیار او بود «تا هر کس را از اوان کودکی علمی یا پیشه ای بیاموزد و او را بتحصیل معاش قادر کند. در ازمنه ٔ نخستین عهدساسانیان یک تقسیم اجتماعی دیگر وجود داشته که بی شبهه از بقایای عهد اشکانیان بوده است. نام این طبقات را در کتیبه ٔ حاجی آباد که به دو زبان نوشته شده، می بینیم. شاپور در آن سنگ نبشته کیفیت تیراندازی خود رابا حضور شهرداران (امرای دولت) و واسپوهران (مقصود رؤسا یا بطور کلی افراد خاندانهای بزرگ است) و زرگان (بزرگان) و آزادان شرح میدهد. در این صورت فقط طبقات ممتاز ذکر شده است و نمیتوان از روی یقین معلوم کرد که چه نسبتی بین این صورت و طبقه بندی اجتماعی سابق الذکر بوده است. آنچه مسلم است ترتیب مذکور همیشه ثابت نمی مانده است. خلاصه باید گفت ترتیب مقامات و طبقات، امری بسیار پیچیده و تاریک است. (از تاریخ ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔرشیدیاسمی صص 117- 121). و در ص 339 همین کتاب آرد: جامعه ٔ ایرانی بر دو رکن (در اواخر دوره ٔ ساسانیان) قائم بود: مالکیت و خون که بنابر نامه ٔ تنسر حدودی بسیار محکم داشت و نجبا و اشراف را از عوام الناس جدا میکرد امتیاز آنان «بلباس و مرکب و سرای و بستان وزن و خدمتکار بود». و درجای دیگر گوید: «اشراف را بلباس و مراکب و آلات تجمل از محترفه و مهنه ممتاز کردند و زنان ایشان همچنین به جامه های ابریشمین و قصرهای منیف ورانین و کلاه و صید و آنچه آئین اشراف است و مردمان لشکری به آسایش و رفاهیت آمن و مطمئن بخانه ها بمعاش بر سر زن و فرزند فارغ نشسته.» در شاهنامه ٔ فردوسی از خسروانی کلاه و زرینه کفش بسیار سخن رفته است که مایه ٔ امتیاز اشراف بزرگ بوده است. بعلاوه طبقات از حیث مراتب اجتماعی درجاتی داشتند؛ هر کس را در جامعه درجه و مقامی ثابت بود و از قواعد محکم سیاست ساسانیان یکی این را باید شمرد که هیچکس نباید خواهان درجه ای باشد فوق آنچه بمقتضای نسب به او تعلق میگیرد. سعدالدین وراوینی در مرزبان نامه حکایتی نقل میکند که هرچند در صورت فعلی افسانه آمیز است، لیکن در این باب خالی از فایده نیست: صاحب اقبالی بود از خسروان پارس یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصناف خلق را از اوساط و اطراف مملکت، شهری و لشکری، خواص و عوام، عالم و جاهل، جمله را در صحرائی به یک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدور کردند و همه را علی اختلاف الطبقات صف در صف بنشاندند و هرچه مشتهای طبع و منتهای آرزو بود از الوان اباها بساختند و از اهل ایوان طایفه ٔ گماشتگان ملک و دولت از بهر عرض مظالم خلق زیر خوان بنشستند، تا جزای عمل هریک بر اندازه ٔ رسوم و حدود شرع میدادند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت، جمله دیده ٔ بصیرت بگشایید و هر یک از اهل خان و حاضران دیوان، در مرتبه ٔ فرودست خویش نگرید و درجه ٔ ادنی ببیند و نظر بر اعلی منهید تا هرکه دیگری را دون مرتبه ٔ خویش بیند، بر آنچه دارد خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد. جمله خلایق در حال یکدیگر نگاه کردند و بچشم اعتبار علو درجه ٔ خویش و نزول منزلت دیگران مطالعه کردند تا به آخرین صف که موضع اهل ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرکه در معرض عتابی و مجرد خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوار زجر و تعزیر آمد و او در حال آن کس که بمثله و امثال آن نکال و عقوبت گرفتار بود، و آنکه بچنین عقوبتی گرفتار شد، حال کسانی میدید اعوذ باللّه، که ایشان را صلب میکردند و گردن میزدند و انواع سیاستها بر ایشان میراندند و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شده است. ولی قوانین مملکت حافظ خون خاندانها و حفظ اموال غیرمنقول آنان بود. راجع به خاندان سلطنتی در فارسنامه عبارتی است که ظاهراً مأخوذ از آیین نامگ عهد ساسانیان است: « عادت ملوک فرس و اکاسره آن بودی که از همه ملوک اطراف چون صین و روم و ترک و هند دختران ستدندی وپیوند ساختندی و هرگز هیچ دختر را بدیشان ندادندی. دختران جز با کسانی که از اهل بیت ایشان بودند مواصلت نکردندی. نام خانواده های بزرگ را در دفاتر و دواوین ثبت میکردند دولت حفظ آنرا عهده دار بود و عامه را از خریدن اموال اشراف منع میکرد. با وجود این قهراً بعضی خانواده های نجیب بمرور زمان منقرض میشدند، درنامه ٔ تنسر آمده است: فساد بیوتات و درجات دو نوع است: یکی آنکه خانه را هدم کنند و درجه بغیر وضع روا دارند یا آنکه روزگار، خود بی سعی دیگری عز و بها و جلالت قدر ایشان بازگیرد واعقاب ناخلف در میان افتند اخلاق اجلاف را شعار خود سازند و شیوه ٔ تکرم فروگذارند و وقار ایشان پیش عامه برود و چون مهنه به کسب و مال مشغول شوند و از ادخارفضل بازایستند و مصاهره با فرومایه و نه کفو خویش کنند از آن توالد و تناسل فرومایگان پدید آیند که بتهجین مراتب ادا کنند.» در نامه ٔ اعمال شهیدان اشارات متفرقی راجع به احوال نجبا مذکور است: بعد از مرگ شهرین که از دودمان مهران بود برادرش کس فرستاد و پس شهرین گشن یزداذ (قدیس سابها) را طلب کرد تا مراسم قربانی و غذای مقدس را که حسب المعمول بایستی رئیس خانواده در ملک خانواده انجام دهد بجای آورد، اگرچه آن رئیس صغیر و نابالغ باشد، چنانکه در این مورد بود امااین گشن یزداذ دین عیسی گرفته بود، چون عمش که قیم او بود از این نکته استحضار یافت خود را قانوناً مالک اموال خانواده شناخت. بنابراین، میتوان قیاس کرد که در بعضی از ادوار عهد ساسانی برگشتن از دین رسمی مملکت موجب حرمان از ارث میشده و مرتد از حق مالکیت بی نصیب و املاک او به نزدیکترین خویشاوندانش می رسیده است. در مورد فوق چنین اتفاق افتاد که عم گشن یزداذ پس از چند روز وفات یافت و گشن یزداذ اموال خویش را متصرف شده در میان فقرا تقسیم نمود. معلوم نیست که نسبت به صحت این عمل اعتراضی شده باشد، همچنین در میان طبقات عامه تفاوتهای بارزی بود. هر یک از افراد مقامی ثابت داشت و کسی نمیتوانست به حرفه ای مشغول شود، مگر آنچه از جانب خدا برای آن آفریده شده بود. در کتاب مینوی خرد که مؤلفش معلوم نیست، آمده است: که پیشه وران باید «در کارهائی که نمیدانند وارد نشوند آنچه مربوط به پیشه ٔ آنهاست بخوبی انجام دهند و مزد آنرا بنرخ عادله بگیرند چه هر کس به کاری مشغول شود که از آن آگاه نیست آن کاررا ضایع و بیفایده کرده است ». ابوالفدا گوید: پادشاهان ایران هیچ کاری را ازکارهای دیوانی به مردم پست نژاد نمی سپردند. فردوسی حکایتی نقل کرده است که حاکی از همین ممنوعیت عوام الناس است، در زمانی که نوشیروان لشکر به روم میکشید:
از اندازه ٔ لشکر شهریار
کم آمد ز دینار سیصدهزار
بیامد بر شاه موبدچو گرد
بگنج آنچه بود از درم یاد کرد
بدو گفت از ایدر دو اسبه برو
گزین کن یکی نام بردار گو
ز بازارگانان و دهقان شهر
کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپاه این درم وام خواه
به زودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که نو بُد به سال و به دانش کهن
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود موزه فروش
بگفتار او پهن بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صدهزار
بیاورد کپان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
بدو کفشگر گفت کاین من دهم
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد
بدو کفشگرگفت کای خوب چهر
نرنجی بگوئی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست
که بازار او بر دلم خوار نیست
بگوئی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم برنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر شاه بوزرجمهر
بر آن خواسته شاد بگشاد چهر
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای
بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر
که این پاک فرزند گردد دبیر
بیزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد
بر او همچنان بازگردان شتر
مبادا کز او سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس از مرگ نفرین بود
چو آیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن رنج یاد
هم اکنون شتر بازگردان زراه
درم خواه و از موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل کفشگر زآن درم پر ز غم
این حکایت اهتمام پادشاه را در حفظ حدود طبقات نشان میدهد و کفشگر در اغلب روایات عهد ساسانی نمونه ٔ طبقه دانیه است که هر جا مثالی آورده اند از کفشگر سخن رانده اند. بطور کلی بالارفتن از طبقه ای بطبقه ٔ دیگر مجاز نبود، ولی گاهی استثنا واقع میشد و آن وقتی بود که یکی از آحاد رعیت اهلیت و هنر خاص نشان میداد. در این صورت بنابر نامه ٔ تنسر «آن را بر شهنشاه عرض کنند بعد تجربت موبدان و هرابذه و طول مشاهدات تا اگر مستحق دانندبغیر طایفه الحاق فرمایند اگر آن شخص در پارسائی آزموده بود، او را وارد در طبقه ٔ روحانیون میکردند و اگر قوت و شجاعت داشت او را در طبقه ٔ جنگیان داخل مینمودند و اگر در عقل و قوه ٔ حافظه ممتاز بود در طبقه ٔ دبیران، در هر صورت قبل از رفتن بطبقه ٔ اعلی بایستی تعلیمات کافی و استواری بیابد. بنابراین، رفتن یکی از عامه به طبقه ٔ اشراف بکلی ممتنع نبود. شاه این اختیار را داشت و به این وسیله خونی جدید در عروق نجبا وارد میکرد، اما بسیار نادر اتفاق می افتاد. در هرحال مردمان شهری نسبتاً وضعی خوبی داشتند. آنان هم مانند روستاییان مالیات سرشماری میپرداختند، ولی گویا از خدمات نظامی معاف بودند و بوسیله ٔ صناعت و تجارت صاحب مال و جاه میشدند.اما احوال رعایا بمراتب از آنان بدتر بود مادام العمر مجبور بودند در همان قریه ساکن باشند و بیگاری و در پیاده نظام خدمت کنند. بقول آمیانوس مارسلینوس «گروه گروه از این روستاییان پیاده از پی سپاه میرفتند. گویی ابدالدهر محکوم بعبودیت هستند. بهیچوجه مزدی و پاداشی به آنان نمیدادند. بطور کلی قوانین مملکت برای حمایت روستاییان مقررات بسیاری نداشت و اگر هم پادشاهی رعیت نواز مثل هرمز چهارم لشکریان خود را از اذیت رساندن به روستاییان بی آزار منع میکرد، شاید بیشتر مقصود او دهگانان بود تا افراد رعیت. در باب احوال رعایایی که در زیر اطاعت اشراف ملاک بوده اند اطلاع بیشتری نداریم. آمیانوس گوید: «اشراف مزبور خود را صاحب اختیار جان غلامان و رعایا میدانستند. وضع رعایا در برابر اشراف ملاک بهیچوجه با احوال غلامان تفاوتی نداشت. نمیدانیم که حکام پادشاه نسبت به اقطاعاتی که در قلمرو آنها بوده، قدرتی داشته اند یا نه و آیا این اقطاعات دارای مصونیت تام یا نسبی بوده است یا خیر قدر متیقن این است که رعایا گاه به دولت و گاه به اشراف مالک و گاه به هر دو مالیات میداده اند و مجبور بوده اند در ظل رایت ارباب خود بجنگ بروند. با وجود این، نظر به اهمیت فوق العاده ای که زراعت در شریعت زردشتی داشته، چنانکه کتابهای مقدسی در ستایش این کار مبالغه کرده اند مسلم است که حقوق قانونی زارعین از روی کمال دقت معین بوده است. چند نسک از نسکهای اوستا خاصه هوسپارم و سکازم محتوی قواعد و احکامی در این خصوص بوده اند. مسئله ٔ آبیاری که مبنای زراعت مملکت در سابق بود و امروز نیز هست بتفصیل معین شده بود. راجع به اقسام مختلف قنوات و جداول آب و اسلوب سدبندی و بازرسی قنوات و نگاهداری و شرایط استفاده از آنها و امثال آن احکامی موجود بوده و نسبت به شماره ٔ گوسفندان و احوال شبانان و لزوم نگاهداری گله نیز قواعد ثابتی وضع کرده بودند. چنانکه معلوم است زرتشتیان سگ را بسیار محترم میشمردند و قسمتی از نسک «دزد سرنزد» راجع به محافظت قانونی سگان گله بوده است آنچه مذکور شد راجع به امتیاز افراد از حیث اختلاف طبقه ٔ اجتماعی آنان بود، اما بین ایرانیان و بیگانگان هم موجبات امتیازی بود که آثار آن در خلاصه ٔ نسکهای مفقوده موجود است. اگر مثلاً ایرانیان با کفار در سر یک سفره می نشستند، بایستی قوانین شرعی خاصی را مرعی دارند مزدی که به ملازمان غیرایرانی میدادند با موارد و شرایط معین، غیر از مزدی بود که به یک نفر متدین به دین مزدایی میدادند. در بعضی موارد وصلت با بیگانگان مجاز بوده است، اما در این باب تفصیلی در دست نداریم. (ایران در زمان ساسانیان صص 339- 345). و رجوع به صفحات 388 به بعد همان کتاب شود. و در کتاب مزدیسنا ذیل: پیدایش طبقات چهارگانه آمده است: فردوسی در داستان جمشید گوید:
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون سال پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانیش
برسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند
فروزنده ٔ لشکر وکشورند
نسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
این داستان از شاهنامه به کتب ادبی پارسی نیز پرتوافکن گردیده. ابن البلخی مؤلف فارسنامه نویسد: « (جمشید) جمله ٔ مردم جهان را بچهار طبقه قسمت کرد، و هر طبقه را به کاری موسوم گردانید: طبقه ٔ اول، کسانی که به فطانت و خردمندی و ذکا و معرفت موسوم بودند. بعضی را فرمود تا علم دین آموزند، تا حدود ملت خویش بدیشان نگاه دارد و بعضی را فرمود تا حکمت آموزند تا صلاح دنیاوی بدیشان رجوع کنند و به رأی روشن ایشان مناظم ملک را مضبوط دارند ازآنچه مصالح ملک بحکمت نگاه توان داشت، همچنانکه مصالح دینی بعلم نگاهداشته شود و مدبر ملک باید که عقل او به دانش آراسته باشد و دانش او استوار باشد و چون در یکی از این هر دو نقصان آید تدبیر او صواب نباشدو سخن در این دراز است اگر سخن از سخندان پرسند شفاتواند داد. اما غرض از این کتاب نه این است. آمدیم باز بر حدیث اول و بعضی هم از این طبقه ٔ اول فرمود تا دبیری و حساب آموختند تا ترتیب ملک و ضبط مال و معاملات بدیشان بگردد از آنچه بزرگترین آلتی نگاهداشت ترتیب ملک را بدور و نزدیک دبیر حاذق هشیاردل است که هیچ از سود و زیان و مصالح ملک بر وی پوشیده نماند ودر ذکا و فطنت به درجتی باشد که چون پادشاه ادنی اشارتی کند، او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد و آن رابه عبارتی شیرین سلس نامکلف ادا کند پنداری که در اندرون دل پادشاه مینگرد و از هر علمی شمه ای دارد و هر دبیر که ذکا و دریابندگی و خرد او بر این جمله باشد [ظ: نباشد] جز معلمی را نشاید اگرچه با فضل و دانش و لغت بسیار باشد و از این جهت در روزگار خلفای اسلام قدس اﷲ ارواحهم کسانی را که بمثابه ٔ جاحظ و اصمعی و مانند ایشان بودند معلمی فرمودند با چندان ادب لغت که داشتندی و دبیری نفرمودند چه آداب و رسوم دبیری دیگر است و از آن لغت دیگر. و سبیل دبیر حساب همین است. و طبقه ٔ دوم، مردمانی را که در ایشان شجاعت و قوت و مردانگی شناخت فرمود تا ادب سلاح آموختند و جنگ را بشناختند و گفت: ملکی که بدین درجه رسید از خصم خالی نباشد و دفع خصم جز بمردان جنگی نتوان کرد. و طبقه ٔ سوم را پیشه وری فرمود چون نانوا و بقال و قصاب و بنا و دیگر پیشه ها که در جهان است و بعضی را کشاورزی و برزگری فرمود و مانند آن. و طبقه ٔ چهارم را به انواع خدمت ها موسوم گردانید، چون حواشی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع در اوستا برای لغت پیشه پیشترا استعمال شده. از تفحص در سرودهای گاتها برمی آید که در آغاز بسه پیشه قائل بودند و مردم را طبق آنها بسه طبقه تقسیم میکردند از این قرار: 1- ائیریامن که بطبقه ٔ پیشوایان دینی و روحانیان اطلاق میشد. این کلمه در ادبیات پهلوی ائرمان و در ادبیات پارسی ایرمان و در شاهنامه سه بار استعمال شده است، از آنجمله در رفتن گشتاسب به روم فردوسی گوید:
اگر کشته گردد به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ.
کمال اسماعیل گفته:
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
دولت بهر کجا که رود ایرمان بود.
رفیعالدین لنبانی گوید:
بدخواه تو ز خانه ٔ هستی چورفت گفت
جاوید زی توخانه خدا کایرمان برفت.
در این ابیات ایرمان را بجای (مهمان) گرفته اند و ایرامانسرای بجای مهمانسرای و سرای سپنج مستعمل است. خاقانی گوید:
دارالخلافه ٔ پدرست ایرمانسرای.
و نیز ایرمان بمعنی عبد و بنده آمده:
چو دانی در خراسان مرزبانی
چرا جوئی دگر جا ایرمانی ؟
بدیهی است که این واژه در ادبیات پارسی معنی اصلی خود را از دست داده و تحول بسیار پیدا کرده است. در سانسکریت همین کلمه ٔ اریامن به معنی یار و دوست و نیز نام یکی از خدایان ودا میباشد. در اوستای متأخر نیز نامی از ائیریامن ایزد برده شده: در فرگرد 22 وندیداد، از این فرشته سخن رفته است که اهریمن 99999 بیماری بوجود آورد و آنگاه بفرمان اهورا، ایزد ائیریامن 99999 چاره و درمان فروآورد، پس بدین اعتبار نخستین پزشک جهان ائیریامن بود. در هپتان هائیتی (هفت ها، هفت فصل) نیز که پس از گاتها قدیمترین قسمت اوستاست و به نثر نوشته شده در موردپیشوایان، کلمه ٔ هخمن استعمال شده که در سانسکریت ساکمن گردیده. هخمن بمعنی دوستی و یگانگی است از مصدر هچ بمعنی پیوستن، همراهی کردن، انبازی کردن. از همین ریشه است هخی بمعنی دوست و هخامنش نام پنجمین نیای داریوش نیز از این ریشه و بمعنی دوست منش میباشد. در جاهای دیگر اوستا پیشوایان دینی را آثرون یا آثه اورون یا اثه اوروئو نامیده اند که در پهلوی آثروک یا آثرون شده که همان آتوربان و آذربان باشد. 2- خوائتو در اوستا از ریشه ٔ خوا که در گزارش پهلوی (خویش) ترجمه شده. این واژه در گاتها برزمیان اطلاق شده و ظاهراً وجه تسمیه ٔ آن از این جهت است که این گروه متکی به خود و دارای شخصیت ممتاز هستند. در هپتان هائیتی نیز همین واژه در مورد آزادگان و رزمیان آمده، اما در دیگر بخشهای اوستا رثه اشتره و در گزارش پهلوی ارتیشتر آمده است. رثه اشتره بمعنی رزمیان است (ارتش لغتی که به اشتباه بجای مجموعه ٔ سپاهیان کشور انتخاب کرده اند از همین ریشه است). 3- ورزنا از مصدر ورز بمعنی ورزیدن و کشت و کار است که در پهلوی ورژیتن شده، در گاتها و هپتان هائیتی به طبقه ٔ برزگران اطلاق گردیده. در مورد این طبقه در دیگر قسمتهای اوستا واستریا و استریه آمده که در پهلوی وستریوش شده است. مسعودی «وستریوشان سالار» را ذکر کرده است که به معنی وزیر کشاورزی است. برای هر یک از این سه طبقه آتشکده ای بزرگ اختصاص داشته که شرح آن در مورد خود گذشت.
سه طبقه در آئین برهمائی: در آیین برهمائی هندوان (که از حیث نژاد با ایرانیان قرابت تام دارند) نیز همین سه طبقه وجود دارد:
1- برهمنه درپارسی برهمن یا روحانیان.
2- خشاتریه (همریشه ٔ خشتره اوستائی و پارسی باستان و شتر پهلوی و شهر پارسی بمعنی شهریاری) یا طبقه ٔ رزمیان.
3- وئیسه یاطبقه ٔ دستوران و کشاورزان.
طبقه چهارم در اوستا: به طوری که مشاهده شد در بخشهای قدیم اوستا وودا سه طبقه تعیین گردیده ولی بعدها، طبقه ٔ چهارمی بدانها افزوده اند نام این طبقه در یسنای 19 بند 17 آمده از اهورا پرسیده میشود، کاایش پیشترائیش یعنی پیشه ها کدامند؟در پاسخ گوید: اتروه، رئه اشتاو و آسترفشونیگس، هوئی تیش یعنی: آتربانان - ارتشتاران - کشاورزان گله پرور - دستورزان، در گزارش پهلوی همین بندهوئی تیش به هوتخش ترجمه شده. واژه ٔ هوئی تیش از ریشه ٔ هوئیتی آمده است. این کلمه معناً با هوتخش پهلوی مترادف، ولی از حیث ریشه با آن فرق دارد چه خود هوئیتی از مصدر هو بمعنی بکار بستن و آماده ساختن و فشردن (در موردهوم) و پختن و جوشاندن و راندن و زادن (در مورد کودکان اهریمنی) آمده در صورتی که هوتخش پهلوی کلمه ای است مرکب که اشتقاق آن در ذیل بیاید. (از مزدیسنا وتأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین صص 401- 405). و جرجی زیدان درباره ٔ طبقات اجتماعی ایرانیان مینویسد: هنگام پیدایش اسلام در ایران دو طبقه ٔ خاصه و عامه وجود داشت طبقه ٔ عامه از بومیان تشکیل می یافت و به زراعت و صنعت و کسب و کار و خدمت اشتغال داشتند این بومیان مخلوطی از آریائیها و ترکها و تورانیها و دیلمها بودند که به مرور زمان با یکدیگر اختلاطیافته و موقع ظهور اسلام آنها را (طاجیه) میخواندند که معنای آن معلوم نیست ودر هر حال طاجیه قومی نیرومند و تنومند بودند. طبقه ٔ خاصه ٔ رجال کشوری و لشکری و مذهبی از باقیماندگان پادشاهان پیشین بودند. به این معنی که پس از پادشاه و خاندان سلطنتی شهری گان ها یعنی اشراف شهری درجه ٔ اول محسوب میگشتند و مانند بتریقهای روم بشمار می آمدند، پس از شهری گان طبقه ٔ دهگان از نژاد پادشاهان پیش می آید. دهگانان زمین دار بودند و طاجیه را استثمار میکردند. دهگانان به پنج طبقه تقسیم میشدند و گاه هم به مقام امارت می رسیدند، مانند امیر بخارا که او را بخار خدا میگفتند و در زمان ظهور اسلام «هرات خدا» در هرات حکومت میکرد. گاه دهگانان مانند طاجیان بسادگی میزیستند. در زمان ظهور اسلام کشور ایران تحت نظر پادشاهان ساسانی به دست فرمانروایان متعدد، به نام مرزبان اداره میشد و معنای اصلی مرزبان سرحددار میباشد. بعضی از این مرزبانان بخصوص مرزبانان نقاط دوردست استقلال کامل داشتند و دارای القاب مخصوصی بودند. مثلاً مرزبان سیستان رتبیل و مرزبان سمندگان مرانگان و مرزبان طخارستان جیگویه و مرزبان بلخ سپهبد و مرزبان مرورودباذان و مرزبان طالقان شهرک و مرزبان فرغانه اخشید و غیره لقب داشتند و در پاره ای از نقاط دیگر مانند: سرخس، مرو، طوس، مرزبانان بطور عادی حکومت میکردند. بالاترین و با نفوذترین طبقات ایران موبدان یا کاهنان زرتشتی بودند که حتی بر شهریگان ها نیز برتری داشتند و رئیس آنان را موبد موبدان میخواندند مقام موبدمانند مقام کاهن یهود و اسقف مسیحی است. موبد موبدان مانند رئیس اسقفهای مسیحی میباشد با این فرق که نفوذ موبدان از نفوذ و قدرت پادشاهان بیش بود و داوران نیز از میان موبدان انتخاب شده، میان مردم داوری میکردند. در ممالک ایران دسته ها و گروه هائی بودند که نام و نشان معینی داشتند و در یک شهر میزیستند و یا از این شهر به آن شهر میرفتند، مانند: اسواران، احمران و غیره. (از ترجمه ٔ تاریخ تمدن اسلام صص 16- 17). و نیز جرجی زیدان درباره ٔ طبقات مردم در شام و عراق آرد: روابط دولت و رعایا در آن ایام طوری بوده که امروز بنظر ما بسیار بعید است بخصوص در ممالکی، مانند شام و عراق که دولتهای بیگانه در آن حکومت میکردند وزبان و دین و نژاد آنان با هم فرق داشت. مثلاً رومیها مستعمره های خود را ملک متصرفی خویش میدانستند و مردم آن بلاد را مانند برده بشمار می آوردند و هر طور میل داشتند بر آنان حکومت میکردند بخصوص روستائیان که از متعلقات زمین محسوب میشدند و با خرید و فروش زمین دست به دست میگشتند و آنان را بنده یعنی صرف (اَقنان ج ِ قن) می خواندند؛ فقط گروه کوچکی از این روستائیان میتوانستند در اثر سعی و کوشش به بازرگانی یا هنرپیشگی و صنعتگری دست یازیده مقرب دستگاههای دولتی بشوند و از آن بندگی رهائی یابند. پس مردم شام و عراق در آن اوقات بیش از دو طبقه نبودند طبقه ٔ خاصه که از هیئت حاکمه و پیشوایان دین تشکیل می یافت و طبقه ٔ عامه یا اکثریت که عبارت از بومیان بودند و به نام روستا و کارگر (فلاح - اکار) خوانده میشدند. در زمان رومیان دسته ای از اشراف رومی به نام بطریق از طرف دولت روم در آن نواحی فرمانروا بودند و البته بطریق غیر بطریرک یا پیشوای دینی میباشد. بطریقها ابتدا در کشور روم میزیستند و نفوذ بسیاری داشتند و همین که روم به دو قسمت تقسیم شد این اشراف ناتوان گشتند چون قلمروو فرمانراوئی آنان بواسطه ٔ تجزیه ٔ دولت روم از میان رفته بود. اما کم کم دولت روم شرقی قدرت و وسعت بیشتری یافت و بطریقها را بفرمانروائی مستعمرات (شام و عراق) فرستاد. در آن هنگام مصر به یازده ناحیه تقسیم میشد و در هر ناحیه ای از مصر یک بطریق با یکدسته از سپاهیان مانند یک حاکم مستقل حکومت داشت و حدود شام از حکومت رومیان از شمال شرقی تا فرات امتداد می یافت و عراق جزء آن نبود و اینکه عراق و شام را با هم ذکر نمودیم برای آن است که اهالی هر دو کشور از یک ریشه بودند...
طبقات مردم در مصر: مصریان کمتر از مردم شام و عراق با دیگران مخلوط شدند، ولی در آنجا هم اقوام بسیاری حتی پیش از فرعونها آمد و شد کرده اند، بیشتر فرعونها از خارج بمصر آمده و آن کشور را مسخر کرده اند و سپس اقوام و کسان خود را برای استثمار بمصر آورده اند اینان (اقوام و کسان فاتحان) ابتدا بطور موقت بمصر می آمدند تا اموالی گرد آورده بمسکن خود بازگردند، اما غالباً پس از مدتی اقامت جا خوش کرده وطن را از یاد میبردند و در مصر می ماندند و بعد از چندی جزء بومیان میگشتند، چنانکه رائیان و ایرانیان و یونانیان و رومیان و غیره که پیش از اسلام مصر را گشودند چنان کردند. اقوام فاتح تا حکمروای مصر بودند، خود را برتر از بومیان محسوب میداشتند و پس از آنکه فاتح دیگری حکومت را از آنان میگرفت همرنگ بومیان میشدند و جزء آنان درمی آمدند. علاوه براقوام فاتح، عده ای هم به نام بازرگانان و غیره برای بهره برداری از آن سرزمین حاصلخیز به کشور مصر می آمدند. اقوام فاتح غالباً از بومیان جدا میزیستند، محل اقامت آنان شهرهای بزرگ بود و امور کشوری و لشکری و دینی و امثال آن به دست آنها اداره میشد. مثلاً بطلمیوس ها قریب سیصد سال در مصر حکمفرما بودند و در ظرف آن مدت گروه انبوهی از یونانیان بمصر آمده، در اسکندریه و شهرهای بزرگ ماندند و به امور کشوری و لشکری و بازرگانی عمده پرداختند. همین قسم رومیان که ششصد سال در مصر حکمفرما شدند و در تمام آن مدت دین و زبان و آداب و رسوم آنان از مصری ها جدا بود و در قلعه ها وشهرهای بزرگ میزیستند و در شام بهمین طرز حکومت میکردند. موقع پیدایش اسلام مردم مصر دو طبقه شدند: 1- رومیان که در اسکندریه میزیستند و رؤسای لشکری و مذهبی از آنها بود. 2- مردم بومی که اکثریت آنان قبطی و مخلوطی از یونانیها و رومیها و دیگران بودند و برای تجارت و کسب و کار در مصر میزیستند. بعلاوه عده ای دیگر از مردم شام و یمن و عراق و نوبه و افریقیه که جزء بومیان زندگی میکردند با آنها بودند. گذشته از سایر امتیازات و اختلافات طبقه ٔ حاکمه با مردم بومی، اختلاف مذهبی نیز داشتند چه که رومیان مسیحی ملکی و قبطیان مسیحی یعقوبی از پیروان یعقوب برازعی بودند.
طبقات مردم در افریقیه:... موقعی که مسلمانان نواحی افریقیه را گشودند مردم آنجا مانند سابق دو دسته بودند شهرنشین ها یعنی بومیان و مخلوطی از رومیان و فندال ها که از آئین مسیح پیروی میکردند دیگر کوچ نشین ها که تا اواخر قرن اول هجری در کوهستانها باقی ماندند و عربها آنهارا بربر میخواندند. (از صص 13- 15 همان کتاب به اختصار). و ذیل نظامات اجتماعی خلفای راشدین آرد: در جلد چهارم گفته شد که اسلام تعصب عربی را از میان برد، ولی طبقات تازه ای در اسلام پدید آمد که پیش از آن نبود مانند طبقه ٔ مهاجر و انصار و اهل بدر و اهل قادسیه و نژاد هاشمی و قریشی وخاندان اشراف علوی و فرزندان انصار و مهاجرین که عمر آنان را در دفتر مقرری ها بشکل تازه ای طبقه بندی کرد، پس از این طبقه تابعان (پیروان صحابه ٔ پیغمبر) و تابعان و خاندان صحابه مانند آل زبیر آل ابوبکر و غیره پیدا شدند و این طبقات جدید البته از نتایج پیدایش اسلام و فتوحات اسلامی میباشد و بالاخره خاندانهای تازه ٔاسلامی غیر از خاندان های عرب در میان مسلمانان ظاهر شد. همین که مسلمانان به کشورگشائی برخاستند، ابتدا با عربهای مجاور مقیم سرحدات شبه جزیره ٔ عربستان برخورد کردند و چون با آنان همزبان و هم نژاد بودند طبعاًبا آنها انس گرفتند و همین که به داخله ٔ شام و عراق پیش رفتند با مردم آن بلاد آشنا گشتند، زیرا زبان آن مردم آرامی و سامی بود که خیلی شبیه بزبان عربی است و با زبان رومی و فارسی اختلاف بسیار دارد و یکی از موجبات پیشرفت عربها در آن ممالک همین هماهنگی در زبان و نژاد با مردم بومی بوده. در هر حال بومیان شام و عراق در زمان خلفای راشدین تقریباً بهمان حال سابق باقی ماندند و نظام اجتماع آنان فرقی نکرد، زیرا مسلمانان با بومیان آمیزش نمیکردند و اوضاع و احوال اداری و سیاسی و دینی آنان را متعرض نمیشدند فقط جریمه و مالیات از آنها میگرفتند و اهل کتاب را در حمایت خود حفظ میکردند و در خارج شهرها چادر زده دور از مردم میزیستند؛ همانطور که در این ایام در پاره ای از ممالک اشغال نظامی انجام میگیرد. ولی اسیران و بندگان با خود مسلمانان میزیستند. همین قسم موالی که آزادشدگان مسلمانان بودند با آنها بودند با این همه پس ازادامه ٔ فتوحات اسلامی طبقه ٔ تازه ای در میان مسلمانان پدید آمد که عبارت از مسلمانان غیرعرب بودند و در ص 19 ذیل عنوان نظام اجتماعی در زمان امویان آرد:... در زمان امویان ظهور طبقات جدید اسلامی که پیش از اسلام نبوده آغاز گردید، ولی این تغییر وضع و ایجاد طبقات تازه فقط در زمان عباسیان تکمیل گشت، زیرا بنی امیه اصراری داشتند که عربهابهمان حال بدوی مانده با دیگران مخلوط نشوند. در ص 21 و ذیل نظام اجتماعی در زمان عباسی آرد: در زمان عباسیان مردم دو طبقه بودند: خاصه و عامه... و هر یک از دو طبقه دسته های کوچکتری همراه داشتند. طبقه ٔ خاصه به پنج درجه تقسیم میشد: 1- خلیفه. 2- خاندان خلیفه. 3- رجال دولتی. 4- خانواده های مهم. 5- اتباع طبقه ٔ خاصه. رجوع به تمدن اسلام ج 4 صص 22- 40 شود.در عصر حاضر مسئله ٔ طبقات اجتماع مورد اختلاف است. دسته ای از سوسیالیستها طبقات را از لحاظ داشتن ابزار تولید یا نداشتن آن به دو طبقه ٔ متمایز تقسیم میکنند، ولی علمای اقتصاد دنیای سرمایه داری منافع مشترک اصناف و طبقات را پایه ٔ تقسیم طبقات میشمرند و معتقدندبا از بین بردن طبقات کنونی اجتماع، باز هم استثماربمعنی دقیق تر از میان نمیرود.

معادل ابجد

غیرایرانی

1482

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری