معنی لکنت
لغت نامه دهخدا
لکنت. [ل َ ک َ] (ص) کلته. فرسوده. عاجز. از کار مانده. لکنته. لکنتی: اسبی لکنت یا شمشیری لکنت و غیره.
لکنت. [ل ُن َ] (ع اِمص) لکنه. گرفتگی زبان در هنگام سخن گفتن که به هندی هکلانا گویند. (غیاث). درماندن به سخن. (منتهی الارب). لکن. لکنونه. لکونه. کندی زبان. کندزبانی. از کارماندگی. کلته. زبان شکستگی. عی ّ در لسان. گرفته زبانی. درماندگی در سخن. شکستگی زبان. تهتهه. (منتهی الارب): تهته، لکنت کردن. تختخه، لکنت زبان. تلاکن، لکنت کردن با خود تا مردم خندند. (منتهی الارب).
- زبانش به لکنت افتادن، به تِت و پِت افتادن.
فارسی به انگلیسی
Impediment, Lisp, Stammer, Stumble
فرهنگ معین
(لُ نَ) [ع. لکنه] (اِمص.) گرفتگی زبان.
فرهنگ عمید
گرفتن زبان هنگام حرف زدن،
کندزبانی،
مترادف و متضاد زبان فارسی
زبانپریشی، زبانگرفتگی، کندزبانی، گرفتگیزبان، منومن
فرهنگ فارسی هوشیار
گرفتگی زبان
واژه پیشنهادی
تپق
فارسی به آلمانی
فارسی به ترکی
kekemelik
فرهنگ واژههای فارسی سره
گیرگفتار
فارسی به عربی
زله
معادل ابجد
500