معنی متشنج
لغت نامه دهخدا
متشنج. [م ُ ت َ ش َن ْ ن ِ] (ع ص) پوست درکشیده و ترنجیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانورد. چین خورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عضو درکشیده و متقلص شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشنج شود. || آن که بر اثر سرما یا علتی دیگر بلرزد. لرزان. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول امروزی بهم خوردگی وضع اجتماعی را گویند: دیروز بعلت... مجلس متشنج شد. یا شهر پاریس به علت اعتصاب کارگران متشنج شد.
فارسی به انگلیسی
Shaky
حل جدول
دچار آشوب و بینظمی، دچار تشنج و لرزش، آشفته و درهم برهم
اوضاع آشفته و به هم ریخته
دچار آشوب و بی نظمی، دچار تشنج و لرزش، آشفته و در هم بر هم
مترادف و متضاد زبان فارسی
آشوبزده، بحرانی، پرتلاطم، تشنجزا، تشنجوار، متلاطم، لرزان، لرزنده،
(متضاد) آرام
متشنج شدن
به همخوردن، شلوغ شدن، آشفته شدن، بینظم شدن، بحرانی شدن، آشوبزده شدن، بحرانزدهشدن، لرزه گرفتن، دچار تشنج شدن، لرزشگرفتن
متشنج کردن
به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن، بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن
فرهنگ فارسی آزاد
مُتَشَنِّج، منقبض، حالتی از گرفتگی و جمع شدن ماهیچه یا پوست که ممکن است با لرزش یا پرش های ریز نیز همراه باشد، مجازاً: مُشَوَّش و پر اضطراب،
فرهنگ معین
(مُ تَ شَ نِّ) [ع.] (اِفا.) لرزان، لرزنده، دارای تشنج.
فرهنگ عمید
دارای تشنج، لرزان،
دارای هرجومرج و آشوب، ناآرام،
فرهنگ فارسی هوشیار
پوست در کشیده و ترنجیده، لرزان
فارسی به آلمانی
Nervo.s [adjective]
انگلیسی به فارسی
متشنج
معادل ابجد
793