معنی محجوب

لغت نامه دهخدا

محجوب

محجوب. [م َ] (ع ص) بازداشته شده ٔ از بیرون آمدن. (ناظم الاطباء). پوشیده. مکسوف. مستور. در پرده کرده. درحجاب. مقابل آشکار و ظاهر: امیر... محجوب گشت از مردمان مگر از اطباء. (تاریخ بیهقی ص 517).
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب.
مسعودسعد.
و آنکه از جمال عقل محجوب است خودبه نزدیک اهل بصیرت معذور باشد. (کلیله و دمنه). و اگر بسطی داده شود غرض از ترجمه ٔ این کتاب محجوب گردد. (کلیله و دمنه).
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز گاه.
خاقانی.
ای دل محجوب بگذر از حجاب
زانکه محجوبی حجاب جان بود.
عطار.
وهم را مژده ست پیش عقل نقد
زانکه چشم وهم شد محجوب فقد.
مولوی.
برای آنکه هر روز میتوان دیدش مگر به زمستان که محجوب است. (گلستان سعدی).
- محجوب شدن،پنهان و پوشیده شدن.
- محجوب کردن، بازداشتن. دور کردن. نهان و پوشیده ساختن:
از حدیث این جهان محجوب کرد
خون تن را در دلش محبوب کرد.
مولوی (مثنوی ص 139).
- محجوب گردانیدن، دور گردانیدن. پوشیده ساختن: و مرد را در این مشغله از کمال معرفت محجوب میگرداند. (گلستان سعدی).
- محجوب گردیدن، محجوب شدن.
- محجوب گشتن، محجوب شدن.
|| بازداشته. بازداشته شده. (ناظم الاطباء). بازداشته شده از درک حقایق:
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی.
مولوی (مثنوی ص 139).
|| نابینا. (منتهی الارب). مکفوف. بینای چشم پوشیده. || آنکه به سبب حجب از ارثی کلاً یا بعضاًمحروم است. || باحیا و شرمگین. (ناظم الاطباء). شرمگن. کم رو. آزرمین. باآزرم.


حسین محجوب

حسین محجوب. [ح ُ س َ ن ِ م َ] (اِخ) ادیب شاعر خطیب. متوفی در نجف 1298 هَ. ق. / 1871 م. دیوان شعر و «مجالس المواعظ» دارد. (اعلام الشیعه ٔ قرن سیزدهم هجری) (معجم المؤلفین).

فارسی به انگلیسی

محجوب‌

Bashful, Chaste, Coy, Demure, Diffident, Shy, Timid, Self-Effacing

فرهنگ معین

محجوب

(مَ) [ع.] (اِمف.) باحجاب، شرمگین.

فرهنگ عمید

محجوب

باشرم، باحیا،
[قدیمی] پنهان، پوشیده، درپرده،
(اسم، صفت) [قدیمی، مجاز] بی‌خبر، ناآگاه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

محجوب

باحیا، خجول، سربه‌زیر، کم‌رو، شرمگین، شرمناک، پوشیده، محجبه، مستور، نقابدار،
(متضاد) نامحجوب

فرهنگ فارسی آزاد

محجوب

مَحجُوب، پنهان و پوشیده، در پرده مانده، ممنوع، مجازاً: شرم و حیا، غافل و بی خبر،

فارسی به آلمانی

محجوب

Unbestimmt, Vage [adjective]

حل جدول

محجوب

با حجاب، شرمگین


حسین محجوب

از بازیگران فیلم ساکن طبقه وسط

بازیگر سریال ستاره حیات


حسن محجوب

از بازیگران فیلم با دیگران

فارسی به عربی

محجوب

خجول، محترم

فرهنگ فارسی هوشیار

محجوب

باز داشته شده از بیرون آمدن، پوشیده، در پرده کرده، در حجاب


محجوب شدن

محجوب گشتن: پنهان شدن رو نشان ندادن (مصدر) پنهان شدن پوشیدن شدن.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

محجوب

59

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری