معنی محلی
لغت نامه دهخدا
محلی. [م َ ح َل ْ لی ی] (اِخ) محمدبن احمدبن ابراهیم بن احمد شافعی محلی، مکنی به ابوعبداﷲ ملقب به جلال الدین معروف به جلال محلی و جلال الدین محلی. رجوع به جلال الدین محلی شود.
محلی. [م َ ح َل ْ لی ی] (اِخ) عبدالرحمن بن سلیمان محلی شافعی متولد در محلهالکبری و متوفی در 1097 هَ. ق. او راست: حاشیه ٔ بر تفسیر بیضاوی. (از تاج العروس).
محلی. [م َ ح َل ْ لی ی] (اِخ) رجوع به اسعدالدین یعقوب بن اسحاق شود.
محلی. [م َ ح َل ْ لی ی] (اِخ) حسین بن محمد محلی شافعی (مقریزی در خطط نام او را حسن ضبط کرده است) فقیه و ریاضی دان. او راست: کتابی در فقه بر مبنای مذهب شافعی و فتح رب البریه علی متن السخاویه (علم حساب)، تألیف در 1138 هَ. ق. (از معجم المطبوعات ج 2 ص 1625).
محلی. [م َ ح َل ْ لی] (ص نسبی) منسوب به محل. || منسوب به حرم سرا. || خواجه سرا. (ناظم الاطباء).
محلی. [م ُ] (ع ص) آرایش کننده ٔ چشمها. رجوع به احلاء شود. || کسی که چیزی را شیرین می کند. (ناظم الاطباء). شیرین گرداننده. || شیرین یابنده چیزی را. (آنندراج). رجوع به احلاء و تحلیه شود.
محلی. [م ُ ح َل ْ لا] (ع ص) آراسته شده و زینت داده شده ٔ با زیور. (ناظم الاطباء). آراسته شده و زیورداده شده. (غیاث) (از منتهی الارب): مرصع به زر و گوهر و محلی به لاَّلی و جوهر. (سندبادنامه ص 313). هر دو منزه از لغو و تأثیم و محلی بخالص تبر تفضل و تکریم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 449).
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی و بی زینت مزین.
سعدی.
|| جلاداده شده. (ناظم الاطباء). || وصف کرده شده. (غیاث) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به تحلیه شود. || شیرین کرده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به احلاء و تحلیه شود. || فرمان داده شده. || خوش نما و ظریف نوشته شده. (ناظم الاطباء). || مجازاً به معنی چهره. (غیاث) (آنندراج).
محلی. [م َ ح َل ْ لی ی] (ص نسبی) منسوب به محله است و آن غیر از المحلهالکبری به مصر می باشد. (از تاج العروس).
محلی. [م ُ ح َل ْ لی] (ع ص) کسی که زینت میکند قبضه و غلاف شمشیر را. رجوع به تحلیه شود. || شیرین کننده. (ناظم الاطباء). شیرین گرداننده. (آنندراج). رجوع به احلاء و تحلیه شود. || آن که بیان می کند و وصف می نماید برای کسی حلیه و آرایش ظاهری وی را. (ناظم الاطباء). رجوع به تحلیه شود. || آن که حلیه ٔ سپاهی را نزد عارض بیاض بیان کند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
آمد به عرضگاه دلارام من فراز
پیش بساط عارض در جمله ٔ حشم
دادش جواب گفت محلی که هست راست
این است آنچه گفتی و یک ذره نیست کم.
مسعودسعد.
فرهنگ عمید
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
برزنی، بومی
مترادف و متضاد زبان فارسی
بومی، اهلی، بومزاد،
(متضاد) غیر بومی
فارسی به انگلیسی
Civic, Folk, Local, Native, Nonstandard, Parish-Pump, Parochial, Regional, Somewhere, Vernacular
فرهنگ فارسی هوشیار
جلا داده شده، آراسته شده و زینت داده شده، وصف کرده شده
فرهنگ فارسی آزاد
مَحَلّی، مزیّن، آراسته، بارز و زیور، شیرین و گوارا (شده)، (اسم مفعول از تَحلِیَه)،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Einheimische, Lokal, Örtlich, Vorortzug, Angeboren, Eingeboren, Eingeborene (m), Gebürtig, Heimatlich
فارسی به عربی
سکنی، محلی، مواطن
عربی به فارسی
خانگی , خانوادگی , اهلی , رام , بومی , خانه دار , مستخدم یا خادمه , محلی , موضعی
فرهنگ معین
(مُ حَ ل لا) [ع.] (اِمف.) به زیور آراسته شده.
شیرین گرداننده چیزی را، شیرین یابنده. [خوانش: (مُ) [ع.] (اِفا.)]
معادل ابجد
88