معنی مرج

گویش مازندرانی

مرج

واحد اندازه گیی باروت مانند:رزه مرج rezemarj درشته مرج dereshte...

فرهنگ فارسی هوشیار

مرج

پارسی تازی گشته مرغ چراگاه پنیرک از گیاهان (اسم) پنیرک.

فرهنگ فارسی آزاد

مرج

مَرج، دشت سبز، زمین سبز و پر گیاه، چراگاه، خلط و اختلاط (جمع: مُرُوج)،

مَرج، (مَرَجَ، یَمرُجُ) به هم آمیختن و مخلوط کردن، به چراگاه فرستادن، چریدن، به مذمّت و بدگوئی زبان گشودن، زبان به دروغ گشودن، تضییع کردن، ضایع و فاسد گذاشتن..،

مَرَج، (مَرِجَ، یَمرَجُ) صنایع و فاسد شدن (مثل عهد و پیمان و امانت و دیانت)، اختلاط ورزیدن،

مَرَج، فتنه، فساد، قَلَق، اضطراب... (این کلمه چون با هَرج آید به مراعات قرینه بیان مَرج تلفظ می گردد (هَرج و مَرج)،

لغت نامه دهخدا

مرج

مرج. [م ُ رِج ج](ع ص)مادیان نزدیک به زادن رسیده.(ناظم الاطباء). مرجیه.(متن اللغه). نعت است از ارجاج. رجوع به ارجاج شود.

مرج. [م ُ جِن ْ](ع ص) مرجی. نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود.

مرج. [م َ رَ](ع ص) شتران بر سر خود به چرا گذاشته.(منتهی الارب). شترانی که بدون راعی و چراننده ای چرا کنند.(از متن اللغه)(از اقرب الموارد). واحد و جمع در آن یکسان است. گویند: بعیر مرج و ابل مرج.(از اقرب الموارد). ||(اِمص) قلق. اضطراب.(متن اللغه)(اقرب الموارد). بی آرامی.(منتهی الارب). اختلاط. فتنه ٔ سخت و چون با هرج مرادف آید حرف دوم در هر دو کلمه ساکن شود و گویند: هَرج و مَرج به معنی اختلاط و فتنه و تهویش و اضطراب.(از اقرب الموارد). آمیختگی. اضطراب. پریشانی. فساد.(ناظم الاطباء). || تباهی.(غیاث اللغات)(منتهی الارب). فساد.(غیاث اللغات). رجوع به معنی قبلی شود. || جنبش انگشتری.(ناظم الاطباء). ||(اِ) خطمی صحرائی.(برهان قاطع). پنیرک.(فرهنگ فارسی معین). ||(مص) آمیخته شدن.(منتهی الارب). ملتبس و مختلط شدن کاری.(متن اللغه). || مضطرب و پریشان گردیدن.(منتهی الارب). مرج الدین، اضطرب.(متن اللغه). تباه شدن.(منتهی الارب). مرج الامانه، فسدت.(متن اللغه). || تباه شدن.(منتهی الارب). مرج الامانه، فسدت.(متن اللغه). || جنبیدن خاتم در انگشت.(منتهی الارب). قلق.(از متن اللغه).

مرج. [م َ](ع اِ) چراگاه.(منتهی الارب). ج، مروج. رجوع به مدخل قبل، معنی دوم شود. ||(مص) به چرا گذاشتن ستور.(تاج المصادربیهقی)(از زوزنی)(منتهی الارب). به چرا سر دادن دواب.(برهان قاطع). به چرا یله کردن وفرستادن شتر و غیر آن را. چرا کردن. چریدن.(از متن اللغه)(از اقرب الموارد). || اندرهم گشادن.(ترجمه ٔ علامه جرجانی ص 87). اندرهم گذاشتن.(تاج المصادر بیهقی)(زوزنی). آمیختن.(منتهی الارب). چیزی را با چیزی دیگری آمیختن و مخلوط کردن.(از اقرب الموارد). || درهم وبرهم کردن. آشفتن.(فرهنگ فارسی معین). || جنبیدن خاتم در انگشت.(فرهنگ خطی). مرج الخاتم فی اصبعه، قلق.(متن اللغه). || رها کردن و آزاد گذاشتن زبان را در غیبت و بدگوئی دیگران، گویند: مرج لسانه فی اعراض الناس.(از اقرب الموارد)(از متن اللغه). || دروغ گفتن و افزودن در سخن: مرج فی حدیثه، کذب و زاد فیه.(متن اللغه). || پوشاندن چیزی را.(از متن اللغه). || ایجاد فساد کردن.(فرهنگ فارسی معین). ||(اِمص) آمیختگی. درهمی. شوریدگی.(یادداشت مؤلف).
- هرج و مرج، رجوع به هرج در این لغت نامه و نیز رجوع به مَرَج در سطور ذیل شود.

مرج. [م َ](اِ) مرز.(اوبهی)(جهانگیری). زمین.(برهان قاطع)(غیاث اللغات). رجوع به معنی بعدی شود. || مرز. زمین کشت زار.(رشیدی)(انجمن آرا). زمینی را گویند که کنارهای آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند.(برهان قاطع). چراگاه. مرغزار.(برهان قاطع)(انجمن آرا)(جهانگیری). معرب مَرغ است. مَرغ. چمن.(یادداشت مؤلف). جائی که دواب در آن چرا کنند.(از اقرب الموارد):
از برای این قدر ای خام ریش
آتش افکندی در این مرج حشیش.
مولوی.
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما در این دعوت امین و محسنیم.
مولوی.
گاو آبی گوهر از آب آورد
بنهد اندرمرج و گردش می چرد.
مولوی.
مرجی هست در آنجا مارهای فراوان در کنارهای مرج و رهگذرها.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 39). || پاشنه یا بند دست مردم. || وظیف ستور.(ناظم الاطباء).

مرج. [م َ](اِخ) دهی است از دهستان میمنه بخش شهر بابک شهرستان یزد، در 49 هزارگزی شمال شرقی راه نجف آباد به فیض آباد و شهر بابک، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 343 تن سکنه است. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل مردمش زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

فرهنگ معین

مرج

درهم و برهم کردن، ایجاد فساد کردن. [خوانش: (~.) [ع.] (مص م.)]

(اِ.) چراگاه، (مص م.) به چراگاه فرستادن چرنده، (~.) (مص ل.) چریدن چرنده. [خوانش: (~.) [معر.]]

مرز، زمینی که کناره های آن را بلند ساخته در درون آن چیزی بکارند. [خوانش: (مَ) (اِ.)]

حل جدول

مرج

یار هرج

عربی به فارسی

مرج

زمین بایری که علف وخاربن دران می روید , تیغستان , بوته , خاربن , خلنگ زار , چمن , چمن زار , مرغزار , راغ , علفزار

فرهنگ عمید

مرج

مَرغ

مترادف و متضاد زبان فارسی

مرج

مرز، چراگاه، مرغزار، علفزار، مرتع، چریدن

معادل ابجد

مرج

243

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری