معنی مستکبر
لغت نامه دهخدا
مستکبر. [م ُ ت َ ب ِ](ع ص) نعت فاعلی از استکبار. بزرگ و عظیم یابنده چیزی را.(ازاقرب الموارد). ج، مستکبرون و مستکبرین. رجوع به استکبار شود. || دارای کبریاء.(از اقرب الموارد). گردنکش و متکبر و مغرور.(غیاث):
ز مستکبران دلاور مترس
از آن کو نترسد ز داور بترس.
سعدی(بوستان).
مستکبرین
مستکبرین. [م ُ ت َ ب ِ](ع ص، اِ) ج ِ مستکبر(در حالت نصبی و جری): مستکبرین به سامراً تهجرون.(قرآن 67/23). اًنه لایحب المستکبرین.(قرآن 23/6). رجوع به مستکبر شود.
فرهنگ عمید
باتکبر، خودخواه، بزرگمنش،
گردنکش،
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
آنکه از راه استثمار دیگران نیرومند و توانگر شده است، استثمارگر. [خوانش: (مُ تَ بِ) [ع.] (اِ.)]
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
استثمارگر، امپریالیست، سرمایهدار، طاغوتی، گردنکش، متکبر، مغرور،
(متضاد) مستضعف، زورگو، قدرتطلب، جهانخوار
مستضعف
ضعیف، محروم،
(متضاد) مستکبر، ضعیفنگهداشتهشده، فقیر، تنگدست، بینوا، بیبضاعت، ناتوان، درمانده
متفرعن
خودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور،
(متضاد) متواضع
گردنکش
سرکش، طاغی، عاصی، عصیانگر، گردنفراز، مارد، متجاسر، متمرد، مستکبر، ناجم، نافرمانبردار، نافرمان، یاغ، یاغی،
(متضاد) فرمانبردار، مطیع
سرمایهدار
ثروتمند، غنی، متمول، پولدار،
(متضاد) فقیر، بیپول، کاپیتالیست، امپریالیست،
(متضاد) پرولتاریا، صاحب سرمایه، مستکبر،
(متضاد) مستضعف
فرهنگ فارسی آزاد
مُستَکبِر، با عظمت و کبریاء، بزرگوار، خودداری کننده از قبول حق از روی عمد و عناد، روی گرداننده از حق، مُعرِض،
معادل ابجد
722