معنی منفک

لغت نامه دهخدا

منفک

منفک. [م ُ ف َک ک](ع ص) جداگردنده.(غیاث)(آنندراج). از هم جدا گردیده. و جداشده و زایل گشته.(ناظم الاطباء). رجوع به انفکاک شود.
- منفک شدن، جدا گردیدن:
حیات حاسد جاهت به یک نفس گرو است
رسید نوبت آن کآن از او شود منفک.
ابن یمین.
در این مقام، خشیت و هیبت به جای خوف درآیدو ادای حق عظمت الهی لازم ذات گردد و هرگز منفک نشود.(مصباح الهدایه چ همایی ص 392).
- || منشعب شدن: بدین سبب اجزاء جزاز جزو دوم هزج منفک می شود.(المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 52).
- منفک نشدن، همیشه بودن.(ناظم الاطباء).
|| آزاد.(یادداشت مرحوم دهخدا).

فارسی به انگلیسی

منفک‌

Disjointed, Separate

مترادف و متضاد زبان فارسی

منفک

پراکنده، جدا، سوا، منتزع، کنده، منفصل، منقطع، دور، غافل


منفک شدن

جداشدن، سوا شدن، منتزع شدن، منشعب گشتن

فرهنگ فارسی آزاد

منفک

مُنفَکّ، (اسم مفعول انفکاک) جدا و غیر متصل -باز و گشوده (عقده)، آزاد شده (بنده)

فرهنگ معین

منفک

(مُ فَ کّ) [ع.] (اِفا.) جدا شده.

فرهنگ عمید

منفک

بازشده، جداشده،
رهاشده،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

منفک

جدا

فرهنگ فارسی هوشیار

منفک

جدا باز شده رها شده (اسم) جدا شونده باز شده.


منفک شدن

‎ جدا شدن، ستاکیدن (منشعب شدن) (مصدر) جدا شدن، ناشی شدن منشعب گردیدن: } و بدین سبب اجزا ء رجز از جزو دوم هزج منفک می شود. . . ‎{ (المعجم. مد. چا. ‎ 52:1)

معادل ابجد

منفک

190

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری