معنی نخجیرگاه

لغت نامه دهخدا

نخجیرگاه

نخجیرگاه. [ن َ] (اِ مرکب) شکارگاه. (ناظم الاطباء). شواهدذیل نخچیرگاه ذکر شده است. رجوع به نخچیرگاه شود.


فروشسته

فروشسته. [ف ُ ش ُت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) پاکیزه شده. شسته:
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه.
نظامی.
رجوع به فروشستن شود.


شکارگه

شکارگه. [ش ِ گ َه ْ] (اِ مرکب) مخفف شکارگاه و به همان معنی. نخجیرگاه. (از یادداشت مؤلف):
به یک شکارگه اندر من آنچه زو دیدم
ترا بگویم خواهی کنی گر استفسار.
فرخی.
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بُوَد.
خاقانی.
|| تصویر نخجیر و نخجیرگاه بر دف:
چنبر دف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچوقت ازو هیچ شکار نشکری.
خاقانی.
و رجوع به شکارگاه و شکارستان شود.


شکارگاه

شکارگاه. [ش ِ] (اِ مرکب) محل شکار. جای صید کردن. آنجا که صید فراوان باشد. نخجیرگاه. (فرهنگ فارسی معین). صیدگاه. نخجیرگه. (یادداشت مؤلف). نخجیرگاه و ناحیه ای که در آن صید میکنند و محل صید. (ناظم الاطباء). شکارستان:
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکارگاه سره.
عنصری.
احمد [سامانی] را به شکارگاه بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). برنشست روزهای سخت صعب سرد... و به شکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی). در سواری و انواع سلاح کار فرمودن و میدان و شکارگاه چنان یافت که هیچکس به گرد او نمیرسید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86). باز مونس شکارگاه ملوک است. (نوروزنامه). توتل روزی به شکارگاه فرودآمد. (مجمل التواریخ و القصص). و سیف را غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند. (مجمل التواریخ و القصص). این شکارگاه من است. (کلیله و دمنه).
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن.
نظامی.
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی.
نظامی.
انوشیروان عادل در شکارگاهی صیدی کباب میکرد. (گلستان). یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد. (گلستان).
شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
|| تصویر نخجیر و نخجیرگاه در روی دف. شکارستان:
از حیوان شکارگاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد.
خاقانی.
و رجوع به شکارستان شود.


کمه

کمه. [] (اِخ) کمه و فاروق و سیرا شهرکی است [از کوره ٔ اصطخر] و دیههای بزرگ و نواحی هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادان است و به حومه ٔ آن جامع و منبر است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125). و رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی چ گای لیسترانج ص 160، 164 و 165 شود.

فرهنگ معین

نخجیرگاه

(~.) (اِمر.) شکارگاه.


شکارگاه

(~.) (اِمر.) محل شکار، جای صید کردن، نخجیرگاه.

فرهنگ عمید

نخجیرگاه

شکارگاه،


شکارگاه

سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، نخجیرگاه، شکارستان،

حل جدول

نخجیرگاه

شکارگاه


شکارگاه

نخجیرگاه


محل شکار

نخجیرگاه

واژه پیشنهادی

شکارگاه

نخجیرگاه

مترادف و متضاد زبان فارسی

شکارگاه

صیدگاه، نخجیرگاه


صیدگاه

شکارگاه، نخجیرگاه

معادل ابجد

نخجیرگاه

889

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری