معنی چیزی
لغت نامه دهخدا
چیزی. (اِخ) رجوع به طایفه ملکشاهی شود.
چیزی. (اِ) (مرکب از چیز + ی) شی ٔ. || کمی. قدری. مقداری. و چون با عدد بکار رود مترادف با عدد مجهول «اند» افتد؛ یعنی مبلغ یا مقدار یا مقداری بیشتر: کوه قارن ناحیتی است که مر او را ده هزار و چیزی ده است. (حدود العالم). گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان).
- چیزی شدن، عنوانی یافتن. موجودیت یافتن. اهمیت و اعتبار گرفتن:
هیچکس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ حلوائی نشد استادکار
تا که شاگرد شکرریزی نشد.
؟
بی چیزی
بی چیزی. (حامص مرکب) ناداری. تنگدستی. (یادداشت بخط مؤلف).
چه چیزی
چه چیزی. [چ ِ] (حامص مرکب) ماهیت. اصل و کنه هر چیز: چنانک اندررسید به چه چیزی روان و تصور کردن وی چنانک گردیدن به نامردن روان و تصدیق کردن به وی. (ابن سینا دانشنامه علائی ص 4).
فارسی به انگلیسی
An, Anything, None, Summat
حل جدول
فارسی به عربی
فارسی به ایتالیایی
qualcosa
فارسی به آلمانی
Etwas, Irgendetwas
معادل ابجد
30