معنی افق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
افق. [اُ ف ُ] (ع اِ) کران. (نصاب الصبیان).کناره ٔ آسمان. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی) (از منتخب از غیاث اللغات). کنار و گردبرگرد جهان. آنچه پیدا باشداز نواحی آسمان و اطراف زمین. کنار جهان. (یادداشت مؤلف). کرانه ٔ آسمان و هر کرانه باشد. (آنندراج). کرانه یا آنچه ظاهر باشد از کرانه های آسمان و کرانه های مهب باد شمال و جنوب و دبور و صبا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اُفْق. (منتهی الارب). کران. کرانه. ناحیه. کرانه ٔ آسمان و در اصطلاح جغرافیایی، محیط دایره ٔ ناتمام که در امتداد آن چشم شخصی کره ٔ زمین را می بیند. حد فاصل میان بخش مرئی و بخش نامرئی آسمان. (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح علم هیئت و نجوم بطور اشتراک بر معانی متعددی اطلاق می شود. اهل هیئت آنرا بر سه دائره ٔ ثابته اطلاق کنند. و منجمان آنرا بر دائره ٔ ثابته ٔ دیگری نیز اطلاق نمایند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از زیج ایلخانی آورده است که: معرفت آفاق حادثه ٔ کواکب ضروریست در دو مطلوب: یکی مطارح شعاعات کواکب و دیگر در تسییرات کواکب، پس گوئیم هر کوکب که در صورت طالع نصف شرقی افق بمرکز جرم آن کواکب بگذرد افق ولادت افق آن کوکب باشد بحسب موضع او و هر کوکب که نصف غربی افق بمرکز جرم او بگذرد نظیر افق ولادت یعنی افق که در جانب جنوب عرض آن افق مساوی عرض افق ولادت باشد افق ولادت افق آن کوکب باشد بحسب موضوع او و هرکوکب که دائره ٔ نصف النهار بمرکز جرم او بگذرد چه فوق الارض و چه تحت الارض دائره ٔ نصف النهار افق آن کوکب باشد بحسب موضع او و چون دائره ٔ نصف النهار یکی از آفاق خط استوا باشد افق آن کوکب را هیچ عرض نبود و هر کوکب که میان دو وتد افتد دائره ای تصور باید کرد که بمرکز جرم آن کوکب و بدو نقطه ٔ شمال و جنوب یعنی دو نقطه ای که موضع تقاطع نصف النهار و افق باشد در هر دو جهت و آن دائره افق آن کوکب باشد بحسب موضع او، پس اگر کوکب در نصف صاعد باشد یعنی مابین عاشر و طالع یا مابین رابع و طالع عرض افق او کمتر باشد از عرض افق ولادت در جانب شمال و اگر در نصف هابط باشد یعنی در یکی از دو ربع دیگر، عرض افق او کمتر از عرض افق ولادت باشد لیکن در جانب جنوب. (از کشاف اصطلاحات الفنون).ابوریحان گوید: آن آسمان که بدیدار چون قبه است همیشه نزدیک نیمه ٔ او پدید باشد دیدار را و کرانه ٔ این قبه بزمین همی رسد و همچون دائره ای باشد گرد برگرد مردم. آنچه زیر او بود او را پیدا باشد و این دایره را افق خوانند و افق دو گونه است: یکی حسی و دیگری حقیقی. (التفهیم ص 61). و رجوع به آفاق در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ذیل دائره و افق و بحر الجواهر شود: و هو بالافق الاعلی. (قرآن 7/53).
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد.
خاقانی.
ازافق ملکت ار ستاره فروشد
طلعت شمس ابد سوار بماناد.
خاقانی.
- افق اعلی، افق برتر: و هو بالافق الاعلی (قرآن 7/53)، و او بود بر افق برتر.
- افق حسی، کرانه ای که به حس درآید. رجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- افق حقیقی، کرانه ٔ علمی. رجوع به افق و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
|| آنچه در مابین دو چوب پیشین رواق خانه بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اسب نیک نجیب الطرفین و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب نیک رو. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی). || گرداگرد گوش. (آنندراج). || ج ِ اَفیق، بمعنی دلو بزرگ و پوست نیم پیراسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به افیق شود.
افق. [اَ ف َ] (ع اِ) اسم جمع افیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به افیق شود. || روی راه. ج، آفاق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پوستهای نیم پیراسته و پوستهائی که آنها را دوخته و یا ناشکافته دباغت دهند. (ناظم الاطباء).
افق. [اَ ف َ] (ع مص) در نهایت کرم و علم شدن. (ناظم الاطباء). بنهایت کرم رسیدن یا بنهایت در علم رسیدن. (از اقرب الموارد). || در نهایت فصاحت و فضیلت گردیدن. (ناظم الاطباء).
افق. [اَ ف ِ] (ع ص) پوست نیم پیراسته یا پوستی که آنرا نادوخته یا ناشکافته دباغت دهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
افق. [اَ] (ع مص) بر سر خود شدن و رفتن در آفاق. (ناظم الاطباء). بطور خود شدن و رفتن در آفاق. (منتهی الارب). بر سر خود به آفاق رفتن. (از اقرب الموارد). در زمین رفتن. (المصاد زوزنی). رفتن. (آنندراج). || عطا کردن بعضی را بیشتر از بعضی. (ناظم الاطباء). تفضیل نهادن برخی را بر برخی در عطا. (از اقرب الموارد). زیاده دادن بعضی را از بعضی. (منتهی الارب). تفضیل نهادن در عطا. (تاج المصادر بیهقی). || افزون شدن از کسی در عطا. (المصادر زوزنی). بغایت کریم شدن. (آنندراج). || ناتمام دباغت کردن پوست را. (ناظم الاطباء). دباغت ناتمام دادن پوست را. (منتهی الارب). دباغت کردن پوست را. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چیره شدن. (ناظم الاطباء). غلبه نمودن. (منتهی الارب). || ختنه کردن کودک را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || در نهایت کرم یا علم شدن. (منتهی الارب). || درغایت فصاحت و فضایل شدن. آفق و اَفیق لغت مذکر و آفِقَه واَفیقَه لغت مؤنث از آن است. (منتهی الارب).
کرانه، ناحیه، نیم دایره ای که در امتداد آن، چشم کره زمین را می بیند، جمع آفاق. [خوانش: (اُ فُ) [ع.] (اِ.)]
ناحیه، کرانه،
کرانۀ آسمان،
(جغرافیا) دایرهای که در امتداد آن چشم انسان کرۀ زمین را میبیند، حد فاصل میان قسمت مرئی و نامرئی آسمان،
چشمانداز،
کرانه آسمان
دوردست، کران، فراس، کرانه
کرانه، کران، چشمانداز، دورنما
اُفُق، کرانه، ناحیه، کشور، کنار (جمع: آفاق)،