خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی میباشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.
خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی
داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …
قسمت ۱۴ سریال ترکی ستاره شمالی
فریده در محوطه کتاب میخواند. عمر برایش ساندویچ میبرد.یکنفر از آنها درخواست ساندویچ میکند.فریده میبیند که چتین است.با عصبانیت به او میگوید اینجا چکار داری ؟ تا به پلیس زنگ نزدم ، از اینجا میروی.چتین میگوید که «بعد از ازدواج پشیمان میشوی.»عمر میخواهد به او حمله کند، ولی فریده مانع میشود.چتین به فربده میگوید که :«من در مورد او تحقیق کردم و چیزهایی فهمیدم که تو هم تعجب میکنی .تو واقعا نمیدانی که او کی هست؟»عمر میخواهد او را بزند ولی چتین خودداری میکند و قصد برخورد ندارد. در این موقع کوزی پیدا میشود و او را به باد کتک میگیرد.
چتین میگوید من پا پس نمی کشم. ییلدیز میبیند کوزی خیلی عصبانی است، جلو رفته و مانع کتک زدن او میشود .یبلدیز ،کوزی را داخل میبرد تا او را آرام کند. کوزی می گوید که او نزول خوار را به جان من انداخت. او در ازای پولها ،فریده را از من میخواهد. ییلدیز میگوید که اومرد بی شرفی است اما اگر اورا بکشی به زندان میروی، انوقت دختر هایت بدبخت میشوند.به ییلدیز خبر میدهند که از ژاندارمری میایند.
کوزی در اتاق دادستان است و ماجرا را از اول برای او توضیح میدهد.دادستان به او تذکر میدهد که همه این مسایل باعث نمی شوند که او محق به کتک زدن باشد و ادامه میدهد که :«دعا کنید اقای چتین از مراقبت های ویژه بیرون بیایند، اگر اینطور نشود،مشکلات بعدی برایتان درست میشود.» دادستان با قید عدم خروج از شهر ، کوزی را آزاد میکند. کوزی پیش دخترها میاید .فریده ناراحت است و خودش را در این ماجرا مقصر میداند و فکر میکند که اگر چتین عاشق او نمیشد،این اتفاقات نمی افتادند.عمر او را آرام میکند.کوزی به آنها یاد آور میشود که دخترهای کوزی هستند و باید قوی باشند.
ییلدیز به فریده آموزش کار کردن با اسلحه میدهد. در این موقع آقا روحی آنجا میاید و از ییلدیز میخواهد که اجازه دهد تا او توضیح بدهد. یبلدیز علاقه ای به شنیدن حرفهایش ندارد.اقا روحی میگوید که:« ما اینهمه سال با هم دوستی داشتیم، یعنی انها هم بی ارزش میشوند؟ تو هم قرار بود با کسانی که دشمن میدانستی، ازشان دور بمانی، مراقب باش که دوباره بهت خنجر نزنند.» ییلدیز در پاسخ میگوید که:« تو بزرگترین خیانت را به من کردی و من با هر کس که بخواهم، دوست میشوم.» روحی با تاکید بر دوست داشتن او، میگوید که اگر تصمیم ات عوض شود ، من منتظرت میمانم.
فریده از ییلدیز میپرسد که چرا از آن مرد ناراحت است. جواب ییلدیز این است که او نتوانست دوست داشتن درون خودش را ادامه دهد.
برای پنبه خواستگار آمده است،مردی مسن به همراه پسرش ، به خانه شرف آمده اند و ضمن صحبت ها، از حجب وحیا و متانت پنبه تعریف میکنند. در این موقع در باز میشود و پنبه با یک لباس سفید و باز و آرایش غلیظ و موهای طلایی ، وارد میشود.
پنبه با خنده و حرکات جلف با آنها برخورد میکند. پنبه فکر میکند که پسر برای خواستگاری او آمده است، ولی پسر میگوید که ما برای پدرم آمده ایم و آن مرد هم میگوید که من چنین زنی را نمی خواهم و میروند.
کوزی با دخترها با هم نشسته اند.کوزی به فریده میگوید که:« تو اینروزها با ییلدیز زیاد وقت میکذرانی.»فریده میگوید که از او چیزهایی را یاد میگیرد. در باز میشود و پنبه با همان سر و وضع ،انجا میاید و شروع به کتک زدن امینه و گوکچه میکند و ادعا دارد که آنها او را به این شکل و قیافه دراورده اند.کوزی برای اینکه او را آرام کند، شروع به تعریف از زیبایی و اندام او میکند .
صفر بنا به در خواست ناهیده، برای اینکه پدرش آنها را ببخشد، جلوی درخانه ،روی زمین با سنگها جمله « مارا ببخش »را مینویسد .ناهیده پلاکاردی در دست دارد که تقاضای بخشش دارند.ناهیده میگوید که این روش را از هنرپیشه های یک فیلم ، یاد گرفته است.صفر چند بار سنگهای کوچکی را به شیشه اتاق یاشار میندازد تا او بیرون بیاید اما از او خبری نمی شود.صفر بناچار سنگبزرگتری را برمیدارد و پرتاب میکند و در همان لحظه ، یاشار بیرون میاید.سنگ به میخورد و او نقش زمین میشود.صفر و ناهیده از ترس فرار میکنند.
کوزی برای کار به ساحل میرود و میبیند که صفر نیامده است.او سراغ صفر را میگیرد و به او میگویند که صفر چند روزی مرخصی گرفته است.کوزی میخواهد با تورگوت به ماهیگیری برود اما او قبول نمی کند. در این موقع ییلدیز جلو میاید و به کوزی میگوید که از وقتی که صفر نیست،من بجای او کاپیتان هستم.
کوزی او را مسخره میکند اما میبیند که تورگوت هم از ماهیگیری او تعریف میکند. ییلدیز چند نفر از کارگران را احضار میکند و به کوزی هم اشاره میکند که به قایق بیاید.انها به دریا میروند. هوا ابری است و از پایگاه اعلام میکنند که توفانی در راه است.