خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۳۲ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۳۲ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

رحمت وقتی به خانه می رسد از بوی کیکی که پیچیده به هوی می آید و یک تکه بزرگ ازش می خورد. گلبن وقتی به خانه برمی گردد با دیدن کیک خورده شده استرس میگیرد و نمیداند که چجوری این ماجرارو به صفیه بگوید که ناراحت نشود. گلبن به اتاقش می رود که میبیند صفیه هنوز خوابه و بیدار نشده به خاطر همین نگرانش می ود. صفیه بعد از چند دقیقه بالاخره از خواب بیدار می شود که با دیدن کیک خورده شده سر گلبن غر می زند و در آخر می گوید: « دیگه چاره ای ندارم باید کیک را ببرم و تیکه تیکه بهشون بدم! » صفیه ظرف کیک را برمیدارد و به سمت خانه ممدوح می رود و بهش می گوید: «من این کیک را برای تشکر براتون درست کردم. واقعا خیلی خوشحالمون کردین ممنونم که به خواستگاری داداشم جواب رد دادین. » ممدوح با دیدن صفیه با کلافگی در را روش می بندد. صفیه لبخند رضایتمندی میزند و با خودش می گوید: «حتی اینا هم از ما اصلا خوششون نمیاد. خیلی خوب شد اینجوری عمرا نوه ش رو بهمون بده! » اینجی کنار اگه می نشیند و بهش میگوید انقد اخمالو نباش. اینجی ادامه می دهد: «اگه تو همیشه رازدار من بودی، چیشد یکدفعه که اینجوری شد؟ » اگه بخش می گوید: «واسه اینه که دیگه خسته شدم از دروغ گفتنات! »

هان به اتاق نریمان می رود تا باهاش صحبت کند و بهش می گوید: «من اگه ماجرای ازدواجمو بهت نگفتم واسه این بود که نمی خواستم همچین باری را روی دوشت بزارم. » نریمان که از دسته هان ناراحته می گوید: «اون بهم گفت ما مریضیم. پس واسه همینه که نحواستی زنت با ما آشنا بشه مگه نه؟ البته خوب حقم داری… » آخر شب هان به قسمت زباله دانی می رود و روبه روی مانکنش که روسری معلمش را دور گردنش بسته می ایستد وباهاش درباره اینجی درد و دل می کند و میگه بعد از تو اولین نفر بود میدونستی؟ اولین کسی که ازم حالمو پرسید که خوبم یا نه، درست مثل تو اون موقع ها، هان به یاد روزی می افتد که وقتی تو مدرسه شبانه روزی بود، معلمش میره کنارش می نشیند و ازش حالش را می پرسد، و بهش می گوید که هر وقتی حس دلتنگی داشتی بیا با خودم حرف بزن. هان به مانکنش میگه به نظر تو اگه برم بهش بگم تو زباله دانی با یه مانکن درد و دل میکنم بازم حس دوستم داره اونجوری؟ من خودم که دوست ندارم؟! هان به سمت خانه می رود. وقتی به خانه می رسد میبیند اویگار اونجاست و جلوی در خانه ی اینجی ایستاده. هان عصبانی می شود و با خشم او را از ساختمان بیرون می کند. اویگار بهش میگه بالاخره اینجی با چهره ی واقعی تو روبرو میشه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. هان با خونسردی و با کمال آرامش صندوق عقب ماشینش را باز می کند و اویگار را به زور اونجا جا می دهد. هان اویگار را به قسمت زباله دانی می برد.

اویگار که حسابی از هان ترسیده بهش میگه روانی چیکار میخوای بکنی؟ هان همانجوری که می خندد یه میله بر میداره و ازش میپرسه به نظرت این خوبه؟ سپس ادامه می دهد نه همه جا خون میپاشه. اویگار که خیلی ترسیده می خواد فرار کنه که هان میگه بشین باید باهم حرف بزنیم و از تو ماشین اسلحه برمیدارد و به طرفش میگیرد اویگار به شدت وحشت کرده و میگه باشه باشه من به هیچ کسی هیچی نمیگم خودمو گم و گور می کنم تا دست کسی بهم نرسه هان ازش میپرسه پس کارهایی که قبلا کردی چی؟ اویگار معذرت خواهی میکنه و میگه اشتباه کردم هان اسلحه را پایین می آورد ولی دوباره به طرفش میگیرد که اویگار ازش خواهش میکند تا ببخشدش ولی هان اعتنایی نمی کند و ماشه را می کشد. اویگار فریاد می کشد و التماسش می کند ولی بعد میبینه که کلا اسلحه اش اسباب بازی بوده و آب میپاچه. هان شروع می کند از ته دل خندیدن. اویگار با حالت ترس و وحشتزده به اتاق جنیت می رود و اسرا هم اونجا بود، اویگار پشت سر هم با خودش می گوید: «اون مرد روانیه. داشت منو می کشت. باید به اینجی بگین که از اون مرد دور بشه. منو تو زباله دانی برد و روی پیشونیم اسلحه گذاشت. داشتم سکته می کردم از ترس ولی تفنگ آبی بود. اون دیوونست. » اسرا که اویگار میبینه میخنده و می گوید: «از چرت و پرت هایی که میگی معلومه زیادی مست کردی! » و اسرا حرف هایش را باور نمی کند.

فردای آن روز اگه می رود و تو کلاس کنار نریمان می نشیند و ازش جلوی همه عذرخواهی می کند. نریمان بهش لبخند میزند و می بخشتش. هان اینجی را با خود به کنار یه درخت چنار بزرگ می برد و بهش می گوید: «اینجا یکی از همون جاهایی هستش که میومدم همیشه قایم می شدم. دوست داشتم تو هم ببینی اینجارو. آخر هفته ها که همیشه تو خوابگاه تنها بودم اینجا می آمدم. این درخت حکم خانواده ام را داشت وقتی میومدم زیرش می نشستم حس امنیت بهم میداد. بعضی وقت ها دوتا زوج بودن میومدن اینجا و می خواستن رو تنه این درخت اسماشونو حک کنن ولی من با همون قد کوتاهی که داشتم نمیذاشتم… چون میدونستم باید ازش محافظت کنم. من دوست داشتن را با روش دیگه ای بلد نیستم… » اینجی بهش می گوید: «ولی تو نمیتونی اینجوری و همیشه مواظب آدم ها باشی و بالاسرشون واسی تا نکنه یه وقتی یه اتفاقی واسشون بیوفته… » هان بهش می گوید: «یکی از وظایف من همینه. کسه دیگه ای نیست بخواد این کارو بکنه. » اینجی می گوید: «درباره خانوادت داری میگی؟ واسه چی؟ مگه بالغ نیستن؟ چرا مسئولیت خودشونو، خودشون بر عهده نمیگیرن؟!» هان عصبی می شود و بهش می گوید: «همونجوری که تو خودسری و منظم نیستی اونا هم مثل تو هستن. » اینجی به درخت نگاه می کند و می گوید: « رو تنه درخت یه نفر اومده یه حرف حک کرده! چقد بد شد که نتونستی کنترلش کنی! » هان گذشته را برای خودش یادآوری می کند که خودش اومده حرف اول معلمش را حک کرده. اینجی جلو می رود و نزدیک هان می شود و بهش می گوید: «هان بذار پس من هم ازت مراقبت کنم… » هان اینجی را بغل می کند….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا