خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۴۲ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۴۲ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال ترکی اتاق قرمز

سلوی می گوید: «خیلی طول کشید تا از وسایل خونه سردربیارم و کار با اونا رو یاد بگیرم. من مثلا خانم اون خونه بودم اما اصلا اینجوری حس نمی کردم. اما وقتی صبح همه رو راهی می کردم یه نفس راحت می کشیدم.» او لبخند می زند و می گوید: «بهترین قسمت روز همون ساعت ها بود. می رفتم تو اتاق دخترها و همه چی رو خوب به هم می ریختم. انقدر چیزای قشنگی داشتن. ساعت ها مشغول می شدم. لباس هاشون رو می پوشیدم. آرایش می کردم. خودم رو تو آینه تماشا می کرد. با عروسکا بازی می کردم و نقاشی می کشیدم. حسابی خوش می گذروندم. بعد هم باید همه چی رو با دقت سر جاشون می ذاشتم.» اخم های سلوی توی هم می رود و می گوید: «یه روز وقتی رضا و دخترا برگشتن خونه، شیدا دختر کوچیک به طرفم حمله کرد و گفت چرا اتاقش را به هم ریختم؟ منم گفتم داشتم مرتب می کردم اما شیدا راضی نمی شد تا اینکه رضا عصبانی شد و با یه سیلی محکم دختر رو روی زمین پرت کرد. من که ماتم برده بود گفتم شیدا که چیزی نگفت و رضا شروع کرد به کتک زدن من.» سلوی آهی می کشد و می گوید: «با خودم می گفتم هر چی هم نباشه حداقل کتک های بابام نیست. من برای خلاص شدن از دست اون به اینجا اومدم اما این از اون بتر بود. هم من و هم دخترها رو به قصد کشت می زد.»

سلوی می گوید اما آن روز برای اولین بار به دخترها نزدیک شده و زخم شیدا را شسته تا عفونت نکند و آنها هم با دیدن سلوی در آن حال دلشان برایش سوخته است. سلوی می گوید: «بالاخره روی واقعی اون مرد رو دیدم و فهمیدم بقیه عمرم چطوری قراره بگذره. خیلی تنها بودم.» سلوی می گوید برای اینکه بتواند به دخترها نزدیک شود تصمیم گرفت کاری که خیلی خوب از پسش برمی آید برای آنها انجام دهد. سلوی خوب خمیر عمل می آورده و شروع کرده به پختن انواع کیک و شیرینی و بورک برای دخترها. دخترها هم از این کار او حسابی خوشحال می شوند و او را بین خودشان راه می دهند. سلوی از خواهرهایش برای آنها می گوید و می گوید با دیدن آنها یاد فاطمه و عایشه می افتد و فخریه و شیدا هم به او دستبندی به عنوان یادگاری می دهند. سلوی دستش را بالا می آورد و دستبند را به خانم دکتر نشان می دهد و می گوید: «با اینکه خیلی با هم فرق داشتیم و از حرفاشون سر در نمی آوردم اما بالاخره منو قبول کردن. حداقل دیگه باهام دشمن نبودن.»

سلوی می گوید یک روز وقتی تنها بوده زن همسایه برای خوشامدگویی و آشنایی به دیدنش می آید و سلوی هم او را به قهوه مهمان می کند و زن می گوید: «توی این محله سن همه بالاست. چند بار دیدم از پشت پنجره نگاه می کنی. گفتم با هم دوست باشیم و رفت و آمد کنیم. من همه جا رو بهت نشون می دم.» سلوی می گوید: «خیلی خوشحال شدم. گفتم بالاخره یه دوست پیدا کردم و از تنهایی در میام. اما وقتی رضا اومد خونه و زن و همسایه رو دید بعد از رفتنش یه سیلی محکم بهم زد. بعدش رو یادم نمیاد. بیهوش شدم. فخریه بلندم کرده و برده تو اتاق. چند بار بهم سر زده تا ببینه زنده م یا نه.» خانم دکتر که شوکه شده به سلوی می گوید: «چی دارین میگین سلوی خانم؟» سلوی ادامه می دهد: «صبح توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: این تو رو زنده نمیذاره. فورا فرار کن و برو خونه ت. مصمم بودم. گفتم میرم پیش مادرم. اگه قراره کتک بخورم از پدرم بخورم اما مادرم رو زخمام مرهم بذاره.» سلوی می گوید کمی پول که از مادرش گرفته بود برمی دارد و وقتی کسی در خانه نبوده قصد رفتن می کند اما می بیند که در قفل است و همانجا می نشیند و ساعت ها گریه می کند. سلوی می گوید بعد از آن نه غذا می خورده نه حرف می زده و نه حتی به اتاق دخترها می رفته است. سلوی می گوید: «بعد مادرم رو به خاطر آوردم. اینکه چطور سر پا موند. ناامید نشد. مراقب دختراش بود. منم باید مثل مادرم میشدم. تقدیرم و قبول کردم و بدون گریه و زاری سر پا می موندم. اینجوری همه چیز راحت شد.»

سلوی می گوید هر روز مرتب کار خانه می کرده و و به بچه ها و رضا رسیدگی می کرده است و دیگر آرزویی نداشته اما می گوید: «همیشه یه امیدی توی دلم زنده بود. می گفتم تو دوباره خورشیدو می بینی سلوی.» او لبخند می زند و می گوید: «گاهی دخترها سعی می کردن خوشحالم کنند. می رقصیدن و منو به زور با خودشن همراه می کردن.» خانم دکتر از سلوی می پرسد در این مدت از خانواده اش خبری نداشته و سلوی می گوید: «هیچ خبری. فهمیدم که مادرم چند بار زنگ زده و خواسته منو ببینه اما رضا اجازه نداده.» سلوی می گوید کم کم روستایشان، خانه شان، چهره و صدای مادر و خواهرهایش را از یاد می برده و به آنجا عادت می کرده است. خانم دکتر می گوید: «شما با غم رفیق شدین. اما همیشه راهی برای موندن و ادامه دادن پیدا کردین. زمانش نرسیده که این امید رو از رویا به واقعیت تبدیل کنین؟» دکتر از سلوی می خواهد تا روز ملاقات بعدی به این فکر کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا