خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۲۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
شب خواستگاری که می شود، پدر دیدم همراه هردو زنش به انجا می آیند که باعث تعجب سارسلماز ها می شود. آسمان با سرخوشی می گوید که سوزان را او برای شوهرش جور کرده! دیدم هم انگار که این یک مسئله عادی باشد با لبخند هردوی آنها را مادر صدا می کند! نجات بلند می شود و حلقه ها را انگشت هردو جوان می کند و می گوید:« ما برای امر خیر اینجا جمع شدیم. امیدوارم زندگی طولانی پیش روی هردوتون باشه! » مورات با غصه به حلقه ی توی دستش خیره می شود و بعد آسمان و سوزان اصرار می کنند تا مورات عروسی را ببوسد! دیدم جلو می رود و لب هایش را غنچه می کند اما مورات با بی میلی گونه او را بوسه کوچکی می زند و شب بخیر می گوید تا زودتر آنجا را ترک کنند. او زیرلب می گوید: «کابوس تازه برای من شروع شده… » حیات اصلا حال و حوصله ی چیزی ندارد و با ناراحتی به آصلی و ایپک می گوید که باید مورات را ببیند و همه چیز را به او بگوید و دیگر چیزی برایش اهمیت ندارد.
دخترها سعی می کنند مانع او بشوند اما حیات تصمیم خودش را گرفته و شب همراه کرم به سمت خانه ی مورات به راه می افتد. از طرفی مورات هم وارد خانه می شود و با چشمان پر از اشک به هر نقطه ی ان نگاه می کند، حیات را به خاطر می آورد که ناگهان حیات را می بیند که در حیاط خانه منتظر او است. مورات جلو می رود و از او علت امدنش را می پرسد. حیات با هیجان و به آرامی می گوید: «اومدم یه چیز مهمی رو بهت بگم که تا فردا هم نمیتونستم صبر کنم. من همه چیزو به یاد آوردم و جوابم رو هم گرفتم. فقط اومده بودم اینو بهت بگم. » و لبخند می زند و به سمت در خروجی می رود که مورات در حالی که بغض کرده می گوید:« همش دروغ بود! هرکاری که اون شب کردیم فقط برای این بود که بهت نزدیک بشم. من دیدم رو دوست دارم حیات. » حیات با بغض و ناباورانه به او چشم می دوزد و چیزی نمی گوید و پشتش را به مورات می کند تا برود. مورات می پرسد: «نمیخوای عصبانی بشی؟ » حیات جواب می دهد: «حتی ارزش عصبانیتمو نداری! » و آنجا را ترک می کند و انقدر در حال و هوای خودش نیست که به کرم هم چیزی نمی گوید و کرم هم او را نمی بیند.
حیات پیاده و ان وقت شب درحالی که گریه می کند به راه رفتنش ادامه می دهد. مورات هم زیر گریه می زند و ساعتی که می گذارد و کرم می فهمد که حیات هنوز نیامده به خانه ی مورات می رود و سراغ او را می گیرد. مورات می گوید که حیات خودش رفته و کرم با نگرانی می گوید باید دنبالش بگردند اما مورات با عصبانیت می گوید: «به من ربطی نداره! خودش دختر بزرگیه میدونه باید چیکار کنه. » کرم با دلخوری و نگرانی به خاطر حیات انجا را ترک می کند. مورات هم وسایل را بهم می ریزد و گریه می کند. حیات بدون توجه به چیزی از وسط خیابان می گذرد که سگ پسر جوانی پارس می کند و پسر جوانی وقتی مبیند ماشینی مستقیم به سمت حیات می رود دوان دوان به سمتش می رود و او را در آغوش می گیرد و کنارش می کشد. حیات به خودش می آید و می پرسد که چه شده؟ پسر می گوید که لطف سگش شرلوک او را توانسته نجات بدهد! حیات تشکر می کند و سوار تاکسی می شود تا به خانه برود. عظیمه سلطان که نگران مورات بوده به خانه اش می رود و می بیند که او گریه می کند و در آغوشش می گیرد تا آرامش بکند. مورات گریه می کند و می گوید: «دیگه فرقی نمیکنه که حقیقتو ازش پنهون کردم یا دروغ گفتم. من یه مرد متاهلم که منتظر بچه ست. خیلی دوسش دارم و نتونستم بهش حقیقت رو بگم تا آسیب ببینه. »
حیات وقتی وارد خانه می شود، امینه چراغ را روشن می کند و با عصبانیت به سمتش می رود و می گوید: «این وقت شب کجا بودی؟! » حیات با عصبانیت و در حالی که گریه می کند می گوید: «فقط واست مهمه که من کجا بودم! یه بار شد حالمو بپرسی؟ چرا انقدر ناموسم برات مهمه! که بری به بابام بگی؟ تو چجور مادری هستی؟ تو منو مجبور میکنی تا این وقت شب مثل دزدها وارد خونه م بشم! تو لیاقت اینو نداری مادر من باشِی! » امینه گریه اش می گیرد و به آشپزخانه می رود. فادیک سعی می کند او را آرام بکند اما امینه می گوید: «من به خاطر حرف های اون ناراحت نیستم من به خاطر این که نمیدونم چه اشتباهی کردم که بچه م این حرف هارو بهم زد، به خاطر همین ناراحتم. »