خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۱۵ سریال ترکی اتاق قرمز
دختر جوانی به دیدن پدرش در یک رستوران می رود و به محض نشستن از او می خواهد که دست از سرش بردارد و با او تماس نگیرد. او با عصبانیت بلند می شود که برود اما پدرش او را راضی می کند که چند دقیقه بیشتر بنشیند. دختر می گوید: »مامانم سرطان گرفته. به خاطر دردهایی که کشیده. حالا می تونی این خبر خوشو به زنت بدی و با هم جشن بگیرین.» مرد که به شدت متاثر شده با صدای بلند زیر گریه می زند و همه در رستوران متوجه او می شوند.
مدتی بعد او در اتاق دکتر پیرایه نشسته و گریه می کند و می گوید: «یه هفته ست وضعیتم همینه. نمی تونم خودم رو جمع و جور کنم. کنترلم رو از دست دادم. به من گفتن شما معجزه می کنین. برای من هم یه معجزه کنین.» او می گوید می خواهد به همسر سابقش برگردد. دکتر پیرایه می گوید: «تا جایی که می دونم شما متاهلید!» مرد می گوید: «می خوام از همسرم جدا شدم و پیش جیدا برگردم.» او تمام جراتش را جمع می کند و می گوید: «من به جیدا خیانت کردم.» او تعریف می کند که با جدا در دانشگاه آشنا شدند و ازدواج کردند و می گوید بهترنی روزهای عمرش همان سالها بوده است. مدتی نگذشته که بچه دار شدند و خوشبختیشان کامل شده است. مدتی بعد در محل کار با زنی به اسم سیبل آشنا شده و سیبل دستیارش شده است. او می گوید: «یه زن جوان و زیبا. انقدر شاد و جذاب بود… دیوونه من بود. اینکه مورد توجه همچین زنی قرار گرفته بودم خیلی منو تحت تاثیر قرار داده بود. انگار مهم ترین آدم روی زمین بودم. همه ش بهم می گفت من بدون تو چی کار می کردم؟ »
پیرایه می پرسد چنین حسی را قبلا تجربه کرده یا نه و مرد می گوید با مادرش رابطه عاطفی و دوستانه شدیدی داشته است و مادرش همیشه به او افتخار می کرده است. احمد می گوید: «تو زندگی خودم کسی بهم احتیاج نداشت. زنم کار می کرد و پول خودش رو درمی آورد. زندگی اجتماعی داشت. ورزشش رو می کرد. دخترم نوجوون بود و تو صورتم نگاهم نمی کرد. سیبل باعث شد فک کنم بهم نیاز داره و من مهمم.» احمد می گوید خیلی زود عاشق سیبل شده و همیشه به او فکر می کرده است. احمد می گوید: «می خواستم از جیدا جدا شم ولی نمی تونستم. مادرش رو تازه از دست داده بود. اما انقدر زن باهوشیه که خودش فهمید.»
دکتر پیرایه به یاد زندگی مشترک خودش می افتد و شبی که متوجه شده بود همسرش با زن دیگری ارتباط دارد. آنها به تازگی صاحب دو بچه شده بودند و پیرایه اصلا این انتظار را نداشت اما شوهرش به او گفته بود: «من خیلی دوست دارم ولی عاشق اون شدم.» پیرایه از او خواسته بود فردا خانه را ترک کند. اما شوهرش گفته بود انتظار داشته به او بگوید که این مشکل را با هم حل می کنند و به این سادگی از او نگذرد. پیرایه به شدت عصبانی می شود و از شوهرش می خواهد همان شب از خانه برود.
چیزی که احمد تعریف می کند هم کم و بیش شبیه تجربه دکتر پیرایه است و پیرایه به فکر فرو می رود. احمد می گوید جیدا هم به راحتی از او گذشته است. بعد از مدتی احمد و سیبل ازدواج می کنند و اخمد می گوید دیگر هیچ چیز مثل گذشته نبود. او می گوید: «دیگه من اون قهرمانی که سربزنگاه می رسه و سیبل رو نجات میده نبودم. همه چیز خود به خود براش تامین می شد. دیگه همیشه با هم بودیم. منو با پیژامه میدید. دیگه ابهت سابق رو نداشتم. تفاوت سنی هم خودش رو نشون داد. بهش اعتماد ندارم. وقتی شوهر داشت با من به اون خیانت کرد. حالا از کجا معلوم به من خیانت نمی کنه؟» احمد با بی قراری بلند می شود و از شرایط روحی بدش می گوید و می گوید سیبل اهمیتی به وضعیت او نمی دهد و با درماندگی ادامه می دهد: «جیدا بود که منو دوست داشت. با پیژامه هم منو دوست داشت. من خیلی اذیتش کردم. به خاطر هیچ و پوچ. چی به دست آوردم؟» او دوباره می پرسد: «این راه برگشتی نداره دکتر؟» وقتی پیرایه دلیلش را می پرسد می گوید: «جیدا بیماره. می خوام کنارش باشم.» او می گوید مادرش را هم با همین بیماری از دست داده و تنها شده است. احمد می گوید: «خیلی دیر شده خانم دکتر؟» پیرایه می گوید: «معلوم نیست. این زندگیه. هر چیزی ممکنه.» پیرایه می گوید بعد از این زندگی او را از کودکی مرور می کنند تا ببینند چرا با وجود اینکه زندگی خوبی داشته راه دیگری را انتخاب کرده است.