خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت
خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
هان و اینجی بیرون میروند تا قدم بزنند و تو طبیعت بکر خوش می گذرانند. وقتی به وسط جنگل میرسند، کنار هم دراز می کشند و هان به اینجی خیره میشود و بعد از مدتی تو خودش می رود. اینجی تغییر رفتار هان واسش سوال میشه و میگه چیزی شده؟ هان جواب میده: «یک دفعه همه چیز واسم عجیب شد. »سپس می گوید: «دوست داشته شدن. » اینجی با عشق بهش نگاه میکند و می گوید: «پس از الان تا آخر عمرم همیشه سورپرایزت میکنم. » از آنجایی که اینجی دوست دارد با هان تنها باشد، وقتی به سمت ویلا برمی گردند به اسرا و اسد خبر نمیدهند و تنهایی وارد ویلا می شوند و باهم خلوت میکنند. هان ازش می پرسد: «دوست داشتی اینجا فقط دوتایی بودیم و هیچ کسی نزدیکمون نبود؟ » اینجی بهش می گوید: « به نظر من که الان بهترین ایده دنیا را بهت نشون میدم واسه همین چیزی درباره اش نمیگم. » و همان موقع به آغوش هان میرود.
صفیه از رعد و برق خیلی می ترسد و به خاطر همین تمام شب را بیدار میماند و نمیتوند بخوابد و خاطرات کودکی اش با هان را مرور میکند که همیشه در این مواقع کنارش می خوابید تا نترسد و بتواند بخوابد
فردای آن روز حکمت وقتی از خواب بیدار می شود لباس برمیدارد و بدون اینکه به کسی خبر بدهد از خانه بیرون می رود. گلبن وقتی میفهمد پدرش نیست سریعا به صفیه خبر می دهد. ۲تایی وحشت می کنند و با همدیگه همه جا را دنبال پدرشان می گردند اما پیداش نمی کنند واسه همین موضوع سریعا به هان زنگ میزنند.
صفیه از رعد و برق خیلی می ترسد و به خاطر همین تمام شب را بیدار میماند و نمیتوند بخوابد و خاطرات کودکی اش با هان را مرور میکند که همیشه در این مواقع کنارش می خوابید تا نترسد و بتواند بخوابد
فردای آن روز حکمت وقتی از خواب بیدار می شود لباس برمیدارد و بدون اینکه به کسی خبر بدهد از خانه بیرون می رود. گلبن وقتی میفهمد پدرش نیست سریعا به صفیه خبر می دهد. ۲تایی وحشت می کنند و با همدیگه همه جا را دنبال پدرشان می گردند اما پیداش نمی کنند واسه همین موضوع سریعا به هان زنگ میزنند.
سر میز صبحانه اسرا می گوید که اینجی تصمیم دارد به سر کار قبلیش برگردد و کار کند، هان عصبانی می شود و به اینجی می گوید: «تو الان میخوای بری با اون مرتیکه تو یه جا کار کنی؟ تو که بهم گفتی دیگه نمیری اونجا کار کنی؟ » اینجی می گوید: «شرط میذارم واسشون میگم اگه با اویگار باید کار کنم قبول نمیکنم. بعدشم من خیلی واسه اون رادیو زحمت کشیدم، دلم نمیاد، نمیتونم همینطوری بزارمش کنار و ولش کنم. » همان موقع نریمان با هان تماس میگیرد و بهس میگوید که پدرشان حکمت گم شده می گوید. آنها وسایلشان را جمع میکنند و به سرعت به شهر می روند و به دنبال حکمت پدرش می گردد. کم کم ممدوح و همسایه ها نیز از گم شدن حکمت خبردار می شوند. ممدوح میرود تا پارک را ببیند. ممدوح تو پارک حکمت را میبیند و پیشش می نشیند ولی حکمت او را به خاطرش نمی آورد و نمیشناستش. همان لحظه هان به آنجا می رود و به پدرش می گوید: «بابا دیگه پاشو بریم خونه. » حکمت به ممدوح نگاه میکند و می گوید: «حتما پسر شما هستن باهاتون کار دارن. حکمت به یه پسر بچه اشاره میکند و میگه پسر من اونجاست داره تاب بازی میکنه. » هان که با شنیدن این حرف از پدرش غصه می خورد و به کمک ممدوح پدرش را راضی میکنن تا به خانه برگردد.
مدرسه ی جدیدی که اگه رفته بود برای ثبت نام، قبولش نکرده بودن ولی بهش گفته بودن میخواهند اگه را بورس بسکتبال کنند. اینجی با شنیدن این حرف حدس میزند که بورس کار هان است.
مدرسه ی جدیدی که اگه رفته بود برای ثبت نام، قبولش نکرده بودن ولی بهش گفته بودن میخواهند اگه را بورس بسکتبال کنند. اینجی با شنیدن این حرف حدس میزند که بورس کار هان است.
هان که تصمیم دارد اینجی را سورپرایز کند بهش می گوید صبح زود پیشش برود. بعد از چند دقیقه یه مرد کنار اینجی می نشیند و به اینجی پیشنهاد همکاری در رادیویشان را می دهد و می گوید: «شرکت آقای هان اسپانسر برنامه ما شدن و ما هم دوست داریم شما رادیو ما را بچرخونین.» اینجی از این پیشنهاد اصلا خوشحال نمی شود و با ناراحتی و عصبانیت از سر میز بلند می شود. هان به دنبالش می رود تا بفهمد چرا انقد عصبانی شده، اینجی بهش می گوید: «تو اصلا به من اعتماد نداری نه؟ اون رادیو همه چیز مه مثل خونه منه، من خیلی واسش زحمت کشیدم خواهشن اینو بفهم. » هان می گوید: «من دوست ندارم با اون مرد یک جا کار کنی. قبول که داییش ظاهرا قبول کرده که تو باهاش همکار نباشی ولی به مرور زمان اویگار خودشو بهت نزدیک میکنه. » اینجی می گوید: «تو نمیتونی جای من تصمیم بگیری! تو نمیتونی منو توی عمل انجام شده بگذاری و مجبورم کنی. » و می رود. پدر اینجی کل روز هان را تعقیب می کند و در اخر به شرکتس می رود.
هان با حرص و عصبانیت به اسد میگوید که نمیخواد اینجی در رادیو کار کند، اسد می گوید: «داداش خیلی دیگه داری سخت میگیری. باید بهش اعتماد کنی. » همان لحظه پدر اینجی وارد اتاقشان می شود و با لبخند می گوید: «اومدم اینجا تبریک بگم آقای داماد! میبینم یواشکی با دخترم ازدواج کردی! » هان با دیدنش اصلا خوشحال نمی شود.
اینجی با اسرا درد و دل می کند و می گوید: «اسرا من اصلا این آدم را خوب نمیشناسم. اگه اصلا اون چیزی که فکر میکردم نباشه چیکار کنم؟ »
فردای آن روز حکمت بر سر میز صبحانه می رود و میبیند که هان نیست که می گوید: «هان کجاست؟ نیست؟ اهان اصلا یادم نبود که ازدواج کرده . » صفیه از شنیدن این حرف پدر شوکه می شود و ازش می پرسد: «چی؟ چی میگی؟ یعنی چی؟ با چه کسی ازدواج کرده؟ » حکمت می گوید: «با همین دختر همسایه پایینی. »
اینجی با اسرا درد و دل می کند و می گوید: «اسرا من اصلا این آدم را خوب نمیشناسم. اگه اصلا اون چیزی که فکر میکردم نباشه چیکار کنم؟ »
فردای آن روز حکمت بر سر میز صبحانه می رود و میبیند که هان نیست که می گوید: «هان کجاست؟ نیست؟ اهان اصلا یادم نبود که ازدواج کرده . » صفیه از شنیدن این حرف پدر شوکه می شود و ازش می پرسد: «چی؟ چی میگی؟ یعنی چی؟ با چه کسی ازدواج کرده؟ » حکمت می گوید: «با همین دختر همسایه پایینی. »
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله