خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۲۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۲۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

گلبن وقتی از خواب بیدار می شود می بیند که دوباره جایش را خیس کرده و ملافه ها را جمع می کند و به واحد بالایی میبرد که نریمان با دیدنش پوشکی بهش می دهد و می گوید: «آبجی من نمیخوام دیگه با شرمندگی و خجالت منو نگا کنی و هرروز ملافه ها را بالا بیاری . از این به بعد از این استفاده کن. » گلبن که دلخور شده به پوشک نگاه می کند و می گوید: «نریمان به خواهرت داری پوشک میدی آره؟ ببرش نمیخوام! » و قبولش نمی کند.
هان با صفیه و گلبن حرف می زند و می گوید: «من کل دوران بچگیمو با حسرت کنار شماها بودن بزرگ شدم. سالهای سال از خونه و خانواده دور بودم. تو مدرسه ی شبانه روزی که همه بچه ها تعطیلات آخر هفته شونو کنار خانواده هاشون بر میگشتن کیک و بورک می خوردن، من که فقط نه ساله بوده تو اون سالن غذاخوری به اون عظمت تنهایی مینشستم و غذامو میخوردم. آبجی دوست ندارم و نمیخوام سر سفره هایی که خانواده ام نیستن غذا بخورم. واسه همین اون میز غذاخوری که توی اون سالن هستش و درشو بستی واسه من خیلی با ارزشه. اگه الان ما یه خانواده ایم و دوست نداریم از همدیگه جدا بشیم باید هرشب دور هما میز غذاخوری بشینیم و با هم دیگه غذامونو بخوریم. »

صفیه ازش می پرسد: «یعنی انقدر خانواده ت واست با ارزشن؟ » هان می گوید: «معلومه که واسم با ارزشن. من هرگز هیچ موقع شماها را ول نمیکنم برم. » صفیه که خوشحال شده می پرسد: « حتی به خاطر اون دختر یا هر دختر دیگه ای هم مارو ول نمیکنی بری؟ » هان با اطمینان بهش می گوید اصلا. صفیه خیلی خوشحال می شود و بعد می گوید: «داداش من خودم واست بورک و کیک درست می کنم. » هان بهش می گوید: «پس شب که برگشتم در سالن باز کرده باشی، باشه؟ » صفیه می گوید قول میدم اول تمیزش کنم بعد در را دوباره باز میکنم.
هان پیش پدرش می رود تا حالشو بپرسد که حکمت با غصه ازش می پرسد: «واقعا من اون دختر را آوردم توی خونه و رو به صفیه بهش گفتم خدمتکار این خونست؟ یعنی اونقدر حالم بده که دیگه بچه های خودمم نمیشناسم؟ یعنی به زودی همه چیزو دیگه فراموش میکنم؟ حالا من فراموش میکنم ولی صفیه چی؟ اون همه کارهایی که کردم یا نکردم را به خاطر میاره و واسش میشم مثل یه روح… » هان که ناراحت شده تلاشش را می کند تا پدرش را آرام کند.

اینجی با هان حرف میزند و به خاطر دیشب ازش عذر خواهی می کند، سپس ازش قول می گیرد که دیگه هیچ چیزی را از هم دیگه پنهان نکنند. هان هم قول می دهد و ازش می پرسد: «دیگه چیو میخوای بدونی؟ » اینجی می گوید: «دوست دارم درباره آبجیت بدونم. حس می کنم یه مشکلی داره و به نظرم دیگه وقتشه درباره اش باهم صحبت کنیم. » هان بهش برمی خورد و می گوید: «تنها چیزی که هست اینه که خواهرم از سه تا خواهر و برادرش مواظبت کرده بزرگشون کرده و مثل مادر نداشتمون بوده. آره درسته یه مشکل هایی داره و یکم هم تنده ولی فداکاری و کارهایی کرده که تو این دنیا امروزی هیچ کسی نمیکنه. » اینجی ازش می پرسد: «از خونه نمیتونه بره بیرون نه؟ » هان که به شدت عصبی شده، بلند می شود و میخواد برود که اینجی می گوید: «واسه چی جوری رفتار میکنی باهام که انگار من دارم روی خواهرت مشکل و عیب میزارم؟! من فقط درباره اش پرسیدم. » هان فورا جبهه می گیرد و می گوید: «اونوقت پدربزرگ تو چی؟ پدربزرگ تو هم خیلی نرمال نیست! دختر بالغی هستی ولی دیگه کم مونده تو خونه زندانیت کنه که جایی نری.» اینجی می گوید: «آره ولی پدربزرگم مثل خواهرت کسی را تحقیر نمیکنه و الکی به کسی تهمت نمیزنه. واقعا الان چرا انقدر بزرگش کردی؟ من فقط دارم تلاشمو میکنم که بتونم درکش کنم. » هان بهش می گوید: «چجوری میخوای معالجه و درمانش کنی؟! میدونی مشکل بزرگ خانوادگی شما چیه اصلاا؟ اینکه همتون از دم پارانوئید هستین! دیروز میاین به من تهمت میزنین که من بلایی سر پدرتون آوردم حالا هم امروز به خواهرم تهمت دیوونگی می زنی! » اینجی که از این رفتار و حرف های هان شوکه شده می گوید: «الان مشکل بزرگ تو میدونی چیه؟ اینکه تو خودت واقعیتو ازم پنهون کرده بودی! »

صفیه به اجبار به گلبن و نریمان می گوید که سالن را تمیز کنند و بهشون می گوید: «اون زن که اومد همه جا کثیف شده! هنوز از کتابا بوی ادکلنش میاد! » نریمان به صفیه می گوید: «آبجی بذار برم مدرسه عصر کلاس دارم.» صفیه با عصبانیت و جدی می گوید: «ما اینجا داریم جون میکنیم خسته مشیم بعد تو فقط به فکر درس و مدرسه ای؟! الان چی تو اون مدرسه هست که واسش بال بال میزنی میخوای سریع بری؟ » نریمان می گوید: «چون نمیخوام مثل تو بشم میخوام برم مدرسه! که برای خودم کسی بشم! » صفیه ازش میپرسد: «الان مگه من چجوریم؟ نادونم یا بی سوادم؟ » نریمان می گوید: «نه هیچ کدوم از اینا نیستی! فقط پشیمونی. واسه این که نتونستی بری درستو تموم کنی. » صفیه که یادش می افتد ناراحت می شود و بهش می گوید که به مدرسه اش برود. بعداز مدتی آب خانه دوباره قطع می شود و گلبن و صفیه وحشت می کنند!
هان که حالا بعد از چند دقیقه آرام تر شده از اینجی می پرسد: «اصلا شده تا حالا با کسی درد و دل کنی؟ نکردی چون به کسی اصلا اعتماد نداری؟» هان فقط گوش می کند و اینجی می گوید: «تو حتی با زنت هم درد و دل نمیتونی بکنی؟ اگه من و تو نمی تونیم زندگی را با همدیگه پیش ببریم پس چرا باهم ازدواج کردیم ؟ تو میتونی به من اعتماد کنی. » هان بهش می گوید: «اینجی من با تو خیلی خوشبختم. واسه این بهت دروغ گفتم چون دوسن نداشتم به خاطر پدرت شرمنده من بشی. اون اومد فقط پیشم و ازم درخواست پول کرد، منم بهش پول دادم همه ماجرا این بوده. » اینجی که با شنیدن این حرف شوکه و ناراحت می شود که هان بهش می گوید: «تو نباید واسه این چیزا ناراحت بشی. چون ما که نمی تونیم خانواده هامونو انتخاب کنیم اینجی. یکسری چیزها دست ما نیست . »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا