خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
صفیه خاطره های گذشته برایش زنده می شود،” گلبن وقتی از مدرسه برمیگردد، مادرش میبیند که شپش کرده موهاش به خاطر همین کلی دعواش میکنه و با عصبانیت تمام موهایش را کوتاه میکند. گلبن با گریه به مادرش میگه من کاری نکردم تو مدریه و التماسش میکند تا موهایش را کوتاه نکند، اما مادرش بدون اعتنا کردن بهش موهایش را کوتاه میکند و میگه تا خودتو خوب نشستی بیرون نمیای و میره. صفیه کنارش مینشیند و دلداریش میدهد و میگه گریه نکن زود بلند میشه دوباره قشنگتر میشی.” اگه به طرف خانه پدرش میرود تا حالش را بپرسد و بهش سر بزند که میبیند چندتا طلبکار با عصبانیت اونجا رفتن تا پولشان را ازش بگیرن و بهش میگن اگه نمیتونی پول مارو بدی به دامادت زنگ بزن و ازش دوباره پول بخواه. هالوک وقتی وضعیت را میبیند به هان سریعا زنگ میزند. هان به هالوک میگه همین الان مقدار پولی که میگمو برمیداری میاری وگرنه میرم به ممدوح میگم که با دخترم اینجی ازدواج کردی! اگه این حرف های پدرشو میشنود و اعصابش خورد میشه و بعد از اینکه طلبکارا میرن، پیش پدرش میره و بهش میگه: پدر بزرگم حق داشت پس درباره ات درست میگفت، تو اندازه دوهزارم اصلا نمی ارزی، از این به بعد دیگه نمیخوام ببینمت و میره. گلبن از حرف هایی که به صفیه زده پشمان است به خاطر همین پیش صفیه میره و با بغضی که داره ازش عذرخواهی می کند و بهش میگه من نمیتونم بدون تو زندگی کنم آبجی، خدا منو بکشه. صفیه که از حرف های گلبن دلش شکسته میگه از همه انتظار این حرفارو داشتم به غیر از تو. خیلی سخته مثل قبل باهم باشیم.
گلبن بهش میگه من به هیچکس اجازه نمیدم مارو از هم جدا کنه حتی خودتم اینکارو نمیتونی بکنی. گلبن میرود کنارش و شروع میکنه به تمیز کردن خانه. صفیه میگه همه این چیزا تقصیر اون زنه ست میدونم اون مارو چشم زده وگرنه تا حالا نشده بود تو اینجوری با من حرف بزنی از وقتی اومد تو این خونه همه چیزو بهم ریخته. صفیه در حال تمیز کردن است که مجسمه ای که تو دوران کودکیشان پدرشان واسشون خریده بود میوفته و میشکنه. صفیه میگه وای تنها چیزی که پدر واسمون خریده بود با نحسی و بد شگونی اون زنه افتاد شکست حالا چیکار کنیم؟ گلبن میگه ناراحت نباش آبجی داداش هان درستش میکنه. صفیه به گلبن میگه به نریمان زنگ بزن داره میاد اسپند بگیره دود کنیم. اگه با اینجی تماس میگیرد که اینجی میگه مگه مدرسه نیستی؟ اگه که عصبانی هست میگه بسه دروغ گفتن دیگه بهتره هرچی زودتر پیشش بره. اینجی از از حرف های اگه تعجب میکنه و شوکه میشه و سریعا پیش اگه میره. وقتی میرسه ازش میپرسه چیشده؟ که اگه میگه بسه دیگه کم دروغ بگو، هیشه میگفتی مثل مامان نمیشم ولی الان مثل همونی یواشکی رفتی با هان ازدواج کردی؟ اینجی شوکه میشه و میگه بزودی به پدر بزرگ میگم فقط یخورده زمان میخوام همین اگه میگه خسته شدم از این همه دروغ همین امروز باید بگی بهش. امروز رفته بودم پیش بابا دیدم به هان زنگ زده ازش پول میخواد و میگه اگه نده میره به پدربزرگ میگه. این موضوع را باید از زبون خودت بشنوه از هان بشنوه کمرش صاف نمیشه. اسد و اسرا باهم قرار میگذارند و اسد میگه چیشد که خواستی منو ببینی؟ اسرا میگه همینجوری خواستم بیشتر آشنا بشیم باهم و به صورت خیلی محرمانه از زیر زبون اسد درباره هان و گذشتش میپرسد.
اسرا میگه از اول انقد تودار بوده؟ اسد میگه نه هان اتفاقا خیلی شلوغ بود حتی شاید باورت نشه یه بار تو کلوب رفت روی سن منو با آهنگ خوندن همراهی کرد ولی بعد از یه مدت آروم شد حتی یه دیوونگی بازی هایی درآورد که خنده دارم نیست ولش کن اصلا تو ار بچگیت بگو. اسرا اصرار میکنه که هان مجبور میشه بگه ولی میگه اینجی نفهمه. اسد میگه نه سالمون بود که هان عاشق معلم پرورشیمون شد اسرا میگه این که طبیعیه اقتضای سنش بوده اسد میگه این مثل بقیه نبود چون روسریشو نگه داشته بود حتی معلم به بچه های دیگه میرسید هان عصبی میشد، یه روز یکی از هم خوابگاهیش میفهمه که هان عاشق معلم شده و مسخرشت میکنه. هان سعی میکنه روسریو ازش بگیره ولی نمیده در آخر جوری گردنشو میگیره که داشت کبود میشد پسره هیچکدومون زودمون بهش نمیرسید تا یکی از معلم ها اومد جداشون کرد. اسرا که این موضوع را می فهمد تو فکر فرو می رود و کمی میترسد.
هان مجسمه ی گلبن و صفیه را میچسباند، که گلبن با دیدنش خیلی خوشحال می شود موقع بیرون رفتن از اتاق حلقه ازدواج اینجی و هان را میبیند و با ترس و ناراحتی با خودش می گوید: «اون واقعا ازدواج کرده. یعنی میخواد مارو تنها بزاره و بره.. » سرمیز شام گلبن چشم از هان برنمیدارد و بهش خیره می ماند. هان تعجب میکند از این کار گلبن.
اینجی که موضوع را فهمیده عصبانی شده و پیش پدرش می رود و تهدیدش می کند اگه فقط یک بار دیگه از شوهر من پول بگیری خودم با این دستام میکشمت! هالوک به اینجی می گوید: «دخترم تو باید از هان فاصله بگیری. اون مریضه خطرناکه» اینجی پوزخند میزند و میگه دیگه ناراحت نمیشم درباره حرفات فقط دلم میسوزه واست و میره. بعد از چند دقیقه اسرا بهش زنگ میزند و می گوید: «اینجی از اسد چیزایی شنیدم که فکر میکنم حق با تو باشه. هان یه مشکلی داره که اصلا حس خوبی بهش ندارم… مشکلش مربوط میشه به کنترل خشم و یه چیزهایی مثل حس مالکیت زیاد به کسانی که دوسش داره. » اینجی با شنیدن این حرف ها شوکه میشه….