خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی اتاق قرمز
آلیا به وارد اتاق دکتر می شود و خانم دکتر بلافاصله متوجه زخم روی دست او می شود و با نگرانی می گوید: «بازم چی کار کردی با خودت آلیا؟» آلیا ماجرای دزدی که قصد دزدیدن کیفش را داشت تعریف می کند و می گوید با داد و بیداد مانع بردن کیفش شده است. بعد هم دکتر از او می خواهد ماجرای زندگی در استانبول را برایش تعریف کند.
آلیا از آزار و اذیت های وحشتناک مادرش می گوید که به محض بیرون رفتن پدرش از خانه شروع می شد. او می گوید: «مامانم اصلا بهم رسیدگی نمی کرد. حتی غذایی هم بهم نمی داد. دلم نمی خواست از مدرسه بیام خونه.» او روزی را تعریف کند که مادرش با او قایم باشک بازی می کرد با این تفاوت که با پیدا شدن آلیا آن قدر کتک خورد که بیهوش شد. آلیا می گوید بعد از مدتی پدرش متوجه زخم های بدن آلیا شده و او را پیش دکتر برده و آنجا فهمیده که دیگر نباید آلیا را تنها بگذارد. آلیا می گوید: «دیگه مامانم نمی تونست اونجوری که دلش می خواد کتکم بزنه. اما بابام حتی اگه پنج دقیقه بیرون می رفت، می افتاد دنبالم.» آلیا می گوید وقتی دیگر مادرش نتوانسته او را کتک بزند با پدرش درگیر شده و دعواهای آنها ار روز و هر شب ادامه داشته است.
خانم دکتر که با شنیدن اینها به شدت متاثر شده می گوید: «همه اینا گذشتن آلیا. تو الان یه زن جوون و سالمی.» آلیا با عصبانیت می گوید: «گذشتن؟ هیچ کدوم نگذشتن. همشون موندن.» او ژاکتی را که پوشیده جلو می برد و از دکتر می خواهد آن را بو کند. او می گوید: «مادرم وقتی داشت می مرد. وقتی تو چشمام نگاه می کرد. این تنش بود. هیچی نگذشته. همه چی رفته توی وجودم.» دکتر می گوید: «دیگه مجبور نیستی این وضعیت رو تحمل کنی. می تونی مرده ها را تو گذشته رها کنی. این لباس رو بنداز دور.» آلیا می گوید: «نمیشه. اگه لباسای مادرم رو بندازم دور گناه نیست؟ تو آتیش جهنم نمی سوزم؟» دکتر می گوید: «تو گناهکار نیستی آلیا! حتی انقدر سختی کشیدی که تاوان گناهایی که تو مغزت ساختی رو دادی!»
آلیا داستانش را ادامه می دهد: «پدرم هر شب تا می رسید خونه بدنم رو بررسی می کرد تا ببینه زخم تازه ای هست یا نه. من دیگه تو این مدت تو اتاقم با خیال راحت کتاب می خوندم و رویا می بافتم. درسم خیلی خوب بود. یه بار یه ساعت جایزه گرفتم. اون شب پدر و مادرم دعوای سختی با هم کردن. وقتی مادرم منو که یه گوشه واساده بودم دید نگاه وحشتناکی بهم کرد. فهمیدم که کارم تمومه. شب وقتی خواب بودم احساس کردم یکی نزدیک صورتمه. فکر کردم دیگه می میرم اما مادرم ساعتم رو برد و خردش کرد. تنها هدیه ای که تو زندگیم گرفته بودم رو ازم گرفت. بابام وقتی فهمید دعوای سختی با مادرم کرد و دوباره کتکش زد. دشمن خونی هم بودن. دیگه دعواشون دعوای زن و شوهری نبود جنگ بود.»