خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۲ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی اتاق قرمز

ملیحا از روز عروسی اش می گوید: «لباس عروس هم نپوشیدم. یه لباس سفید دوخته بودم همونو تنم کردم. اونم زیادی بود.» دکتر می گوید: «چرا زیادی؟ شما هم اون موقع جوون بودین. الان هم زیبایین. اون موقع هم حتما خیلی زیبا بودین.» ملیحا می گوید: «زیبایی دردسره خانم دکتر.» دکتر می گوید: «معلومه این زیبایی نسل به نسل به شما رسیده. دخترتون هم زیباست.» ملیحا می گوید: «اگه مادرم رو می دیدین! من کجا و اون کجا؟ از همه بیشتر خواهرم شبهیش بود.» و دوباره با حسرت به فکر فرو می رود. دکتر از ملیحا می خواهد در مورد پدرش صحبت کند و ملیحا با لبخند و مشتاقانه از پدرش می گوید. او در ادامه می گوید آنها جایی دور از روستا و بالای یک تپه به تنهایی زندگی می کردند و پدرش که هیزم شکن بود برای کار به روستا می رفت و فورا برمی گشت و هرگز آنها را همراه خود نمی برد. خانم دکتر تعجب می کند و بیشتر در این مورد می پرسد. ملیحا می گوید: «در اصل بیرون رفتن مادرم ممنوع بود. بابام برای اینکه اونو از همه دور کنه بالای تپه خونه ساخته بود. هر بدبختی ای کشیدیم از زیبایی مادرم بود.» او دچار حمله عصبی می شود و به شدت گریه می کند. یادآوری گذشته برای ملیحا دشوار است و دکتر به او اطمینان می دهد که کنارش است و می گوید: «همه چیز تو یه روز اتفاق می افته. یه روز هم زندگی شما به هم ریخت. درسته؟»

ملیحا تعریف می کند: »مادرم حتی وقتی داشت هیزم می آورد مثل این بود که داره روی صحنه می رقصه…دست خودش نبود. طنازی تو طبیعتش بود. خودش هم می دونست زیباست.» ملیحا با ترس می گوید: «مادرم فاحشه بود…من دختر یه روسپی ام.» او به شدت گریه می کند و می گوید: «من تا حالا اینو به کسی نگفتم…. پدر بیچاره م عاشقش شده بود و به خاطرش جلوی خانواده ش واساده بود.» بعد تعریف می کند که یک روز جلوی خانه شان مشغول بازی بودند که چند مرد از روستا به آنجا می آیند و از پدرش مادرش را می خواهند. پدرش فورا زنش را داخل خانه می فرستد و تبرش را برمی دارد و با آنها درگیر می شود اما یکی از آنها اسلحه می کشد و پدرش را به ضرب گلوله می کشد. بعد در حالی که خواهر و برادرها بر سر جنازه پدرشان گریه می کردند آن مردها مادرشان را داخل خانه می برند و در را قفل می کنند و چند ساعت آنجا می مانند. او می گوید: «فقط خواهر بزرگم فهمید که چه اتفاقی افتاده. تا اینکه یکی از مردها بیرون اومد و با دیدن خواهرم به سمتش حمله کرد و خواهرم رو که فرار می کرد و التماس می کرد گرفت…» ملیحا که دیگر نمی تواند ادامه بدهد خودش را می زند و خواهرش را صدا می کند. دکتر که سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد به طرف ملیحا می رود و دست او را می گیرد و ملیحا می گوید: «خیلی ترسیدم. مادرم برای ما ارثی گذاشت که…» دکتر می گوید: »ترسیدن که مثل مادرتون بشین….» ملیحا جواب می دهد: «خیلی ترسیدم…»

و گریه اش شدت می گیرد. دکتر می گوید: «گذشت…» بعد او را برای هوا خوردن بیرون می برد و می گوید: «شما زن قوی ای هستین. با همه این اتفاقات از خواهر و برادراتون مراقبت کردین و یه زندگی تشکیل دادین… این کار هر کسی نیست. آشنایی با شما باعث افتخاره.» ملیحا که کمی آرامتر شده می گوید: «من تا حالا با کسی حرف نزدم. خجالت می کشیدم. شما به من نشون دادین که میشه آدما رو فهمید.» بعد دکتر را بغل می کند و نفس عمیقی می کشد و می گوید: «سی چهل سال بود گریه نکرده بودم. چقدر خوبه گریه کردن.» دکتر از او می خواهد به جلساتشان ادامه بدهند. ملیحا می گوید: «نمی دونم. من همه چی رو برای رفتن آماده کرده بودم. دوباره جنگیدن برام سخته.» دکتر می گوید: «شما هم برای کار آسون ساخته نشدین». بعد دکتر با دختر ملیحا صحبت می کند و از او می خواهد داروهای مادرش را به موقع به او بدهد و تنهایش نگذارد. ملیحا در حالی که احساس سبکی می کند با لبخند آنجا را ترک می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا