خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۳۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۳۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

اینجی وقتی اون کیسه های زباله را می بیند انقدر شوکه می شود که چیزی نمی تواند بگوید و فقط سکوت می کند. هان به اینجی می گوید که چیزی نمیخوای الان بهم بگی؟ » اینجی که بو اذیتش می کند جلوی بینی اش را می گیرد تا بتواند درستنفس بکشد! صفیه وقتی به خودش میاد با داد و فریاد و ناراحتی به جلو می رود و به هان می گوید: «اصلا باورم نمیشه! چجوری تونستی این کارو بکنی؟ چجوری با خودت کنار اومدی که این زنو بیاری اینجا! » صفیه در آن واحد را رویشان می بندد. هان تلاش می کند تا بتواند با صفیه صحبت کند ولی صفیه آرام نمی شود و فقط گریه می کند. اینجی فکر می کند که بهتر است محل را ترک کند و به پایین می رود و سعی می کند تا چیزهایی را که دیده بوده را هضم کند.
صفیه که عصبیه پیش گلبن می رود و بهش می گوید: «حالا تو هی بیا با من بد رفتاری کن ولی همون داداشت که همش طرفداری می کنی و بهش اعتماد داری، اون زنیکه رو برده بود واحد بالایی. اگه دیر میرسیدم و جلوشو نمیگرفتم همه چیزو داشت درباره ملافه های شاشیت به اینجی میگفت! » گلبن که شوکه شدهبه حالت خجالت زده بهش میگه که من حرفاتو باور نمی کنم هان این کارو نمیکنه و با سرعت به اتاق هان می رود تا بفهمد حرف هایی که صفیه گفته حقیقت داره یا نه. هان بهش می گوید: «آره بردمش بالا و نشونش دادم.» گلبن گریه می کند و می گوید: «تو می خوای آبروی منو پیش همه ببری؟ اون الان میره به همه میگه. من خودم از اونجا متنفرم باعث میشه خجالت بکشم و چندشم بشه! »

هان سعی می کند آرومش کند و میگه من بهش نگفتن تو کیسه ها چیه خیالت راحت من رازتو بهش نگفتم. گلبن با گریه میگه از بوش چی؟ از بو می فهمه. من رازتو پیش خودم نگه داشتم به کسی نمیگم ولی تو چی؟ هان میگه منم رازتو پیش خودم نگه داشتم مطمئن باش کسی چیزی نمیفهمه. گلبن با گریه به اتاقش بر می گردد و با خودش تکرار می کند و قول می دهد که دیگه ملافه اش را نمیزاره خیس کنه. فردای آن روز وقتی بیدار می شود میبیند که دوباره جایش را خیس کرده…
هان وقتی از خانه بیرون می زند، اینجی رامیبیند که تو کوچه منتظرش ایستاده و وقتی هان را میبیند او را بغل می کند.
گلبن ملافه اش را برمیدارد. ایندفعه تصمیم میگیرد تا ملافه اش را به جای اینکه ببرد طبقه بالا بشوید. صفیه وقتی میفهمد گلبن می خواد همچین کاری کند با عصبانیت بهش می گوید: «داری چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ همه جارو نجس کردی. وااای حمومو هم کثیف کردی جمعش کن! » گلبن بهش می گوید: « نه عادیش همین کاره! » صفیه از حرفی که گلبن زده جا می خورد و می گوید: «آهان پس میخوای مثل بقیه عادی بشی آره؟ فکر کردی عادی بشی اسد میخوادت؟ بدبخت رک بهت گفته دوست نداره. گلبن میگه من فقط میخوام مثل بقیه عادی زندگی کنم صفیه میگه باشه پس زود باش بندازش تو ماشین لباسشویی بقیه اونجوری میشورن! » صفیه ادامه می دهد بدو دیگه چرا وایسادی؟ بنداز تو ماشین. گلبن که چندشش می شود نمیتونه این کارو بکنه و صفیه بهش پوزخند می زند و می گوید: «تو هیچ وقت نمیتونی تغییر کنی. » گلبن تمام تلاشش را می کند تا بتواند ملافه اش را بشوید ولی در نهایت نمی تواند…

اینجی و هان باهم به ساحل می روند و با همدیگه صحبت می کنند. هان ازش می پرسد: «چرا ساکتی؟ از چیزی که دیدی ترسیدی؟ » اینجی بهش می گوید: «نه… از کی خواهرات اینجورین؟ » هان می گوید: «از وقتی که یادم میاد… » اینجی ازش می پرسد: «تو اون پلاستیکا چی هستش؟ » هان که به یاد قولش به گلبن می افتد بهش می گوید: «تو خونه ما هیچ چیزی جز آشغال های سبزی و میوه و غذا دور ریخته نمیشه! فکر می کنن که احتمال داره یه روزی به درد بخوره واسه همین نگهشون میدارن… » اینجی که تعجب کرده می گوید: «سعی کردی تا حالا بفهمونی بهشون که این کار اشتباهه؟ » هان می گوید: «مگه میشه همچین کاری نکرده باشم؟ ولی اونا قانون های خاص خودشونو دارن حتی میدونن اشتباهه واسه همین پنهان می کنن از همه… » اینجی ازش می پرسد: «چرا تاحالا بهم چیزی نگفته بودی؟ » هان می گوید: «تو اگه جای من بودی به کسی که دوستش داری و میخوای پیشش کامل بدون نقص باشی همچین چیزیو میگفتی؟ » اینجی بهش لبخند میزند و می پرسد: «پس چرا تو باهاشون اینهمه متفاوتی؟ » هان بهش می گوید: «چون بچه که بودم بابام منو فرستاده بود مدرسه شبانی روزی و به مدت چند سال پیششون نبودم . »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا