خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی می‌باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.

قسمت ۴۰ سریال ترکی ستاره شمالی
قسمت ۴۰ سریال ترکی ستاره شمالی

خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی

داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …

قسمت ۴۰ سریال ترکی ستاره شمالی

ییلدیز به بهانه آب دادن به گلها،خانه کوزی را در نظر می گیرد.کوزی هم به بهانه ورزش کردن به تراس می آید و زیر چشمی ییلدیز را نگاه می کند.
ناهیده و صفر آنجا می آیند. ییلدیز علت آمدنشان را می پرسد و صفر موضوع را تعریف می کند.ییلدیز با ناهیده بیمارستان می روند.صفر فکر می کند که شاید خانه ییلدیز‌ جای امنی نباشد و اطراف خانه کوزی میرود.بعد از آنکه در می زند و وارد می شود،برای کوزی هم تعریف می کند که این بار دنده های پدرش را شکسته است.
قمر روی تخت دراز کشیده ‌و با عروسکی که صدای بویراز از آن پخش می شود،و قبلا به او هدیه داده است،حرف می زند.وقتی که صدای بویراز قطع می شود،قمر عصبی می شود.فریده برایش صبحانه می آورد.قمر برای بویراز نگران است.فریده می گوید که از ناهیده خبر بگیرد.امینه پیش آنها می آید و برنامه رفتن به خانه امین دارد. آنها می گویند که الان دیروقت است،ولی او گوش نمی کند.امینه می خواهد پنهانی از کنار اشرف و امینه رد شود که آنها می بینند و می گویند که هنوز تنبیه ات تمام نشده و باید به اتاق برگردد.امینه لجش می گیرد و پیش دخترها برمی گردد. قمر می گوید که:« امینه الان می فهمد که‌ من در این خانه چی کشیده ام.»

امینه می گوید که قمر و بویراز حق داشتند که از آن خانه فرار کنند.
صحبت از خانواده امین پیش می آید و قمر به آنها می گوید که امین هیچ خانواده ای ندارد و سه سال پیش،در یک تصادف همه اعضای خانواده اش را از دست داده است.
امینه که این موضوع را نمی دانست، ناراحت می شود که قبلا دل او را شکسته و او را ناراحت کرده است. او می گوید که من باید اشتباهم را جبران کنم.امینه با گریه پیش شرف می رود و از آنهاا خواهش می کند که مانع رفتنش نشوند.شرف که به نوه هایش دلبستگی پیدا کرده،از گریه کردن او ناراحت می شود‌ و علت گریه اش را می پرسد.امینه می گوید که او،ندانسته،یکی از دوستانش را ناراحت کرده است.شرف می گوید که:« پس با دخترها با هم بروید تا تنها نباشی ودیروقت هم برنگردید.» امینه به شرف می گوید که بخاطر علاقه به نوه هایش،مجازات آنها را فراموش کرده است.شرف متوجه شده است که جوان ها،هرکاری دلشان بخواهد،انجام میدهند و به زور نمی شود کاری کرد.

صفر و کوزی شب کنار هم روی تخت می خوابند،اما آخر سر،صفر می خواهد پایین برود که روی کاناپه بخوابد.صفر سایه ای را کنار پنجره میبیند.او‌ ناهیده است.ناهیده به او می گوید که :« پدرت تو را دست پلیس نمی دهد، ولی خودش مجازاتت می کند.» او انگشتری را به صفر نشان می دهد و می گوید که:« پزشکان آن را از معده پدرت در آوردند.» صفر به انگشتر نگاه می کند و می بیند که برق و درخشش خاصی دارد.دخترها دم در خانه امین می روند.
فریده و قمر به امینه می گویند که قیافه نرمال و خوب به خودش بگیرد و اشکهایش را پاک کند. آنها داخل خانه می روند و امینه ،پیش امین می رود و او را بغل می کند. فریده هم کنار عمر می نشیند. عثمان سراغ گوکچه را می گیرد.چند دقیقه بعد،او هم وارد می شود و هر کدام با دوست خودشان صحبت می کنند. امینه از امین می پرسد که چرا درباره تصادف و خانواده اش چیزی نگفته است؟ امین بعد از مکث کوتاهی،به او می گوید که او تنها نیست،چون امینه را دارد، و اضافه می کند که برای خواستگاری او میخواهد بیاید.امینه جواب می دهد که:« تو به خواستگاری بیا، ولی پدرم که موافقت نمی کند.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا