خلاصه داستان قسمت ۶۹ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۶۹ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۶۹ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۶۹ سریال ترکی اتاق قرمز

بونجوک در آشپرخانه سم موش را در سوپ می ریزد و آن را سر میز می برد. او سوپ را در ظرف می ریزد و همین که می خواهد آن را به دست صادق بدهد درویش ها را می بیند که در گوشه ای ایستاده اند و به او اشاره می کنند که این کار را نکند. بونجوک گه از برگشتن آنها سر از پا نمی شناسد با خوشحالی بهشان خیره شده و بقیه با تعجب به او نگاه می کنند. صادق دیگر طاقت نمی آورد و سر او داد می زند و می گوید دیگر خسته شده و بونجوک قابلمه سوپ را روی فرش خالی می کند و می گوید: «عصبانی نشو صادق! دیگه این کارو نمی کنم!» دکتر آن روز به کومرو می گوید: «کومرو تو چجور خونه ای بزرگ شدی؟ از کدوم بارون فرار می کردی که گرفتار رگبار شدی؟ دیگه وقتش رسیده اینا رو بدونم تا بتونیم بهتر زندگی و تصمیماتت رو درک کنیم.» کومرو گریه اش می گیرد و دکتر می فهمد که زخم اصلی را او در کودکی خورده است.

کومرو به یاد کودکی اش می افتد و سایه ای که نیمه شب روی او افتاد و مردی که وارد اتاقش شد در حالی که کومروی کوچک زیر لب می گفت: «خدیا گناهم رو ننویس!» کومرو می گوید: «من هنوز به دنیا نیومده بودم که پدرم مرد. پدرم برای من فقط یه عکس و بوی پالتوی توی کمدش بود.» تا اینکه مادرش بعد از چند سال با تشویق و معرفی یکی از آشناها تصمیم گرفت ازدواج کند و به کومرو که ناراحت بود گفت بهتر است یک مرد بالای سرشان باشد. کومرو می گوید در عالم کودکی نمی توانست آن مرد را جای پدرش بگذارد اما به او گفتند ثروت پدرش است و او هم پذیرفت و ثروت هر رفتاری می کرد کومرو به خیال اینکه همه پدرها این کارها را می کنند اعتراضی نمی کرد. کم کم ثروت رفتارهای عجیبی از خودش نشان می داد و کومرو به او حس بدی پیدا می کرد. کومرو می گوید: «تهدیدم کرد که تو مدرسه با پسرها حرف نزنم و برام شلوارهای ضخیم خرید تا از زیر لباسام بپوشم. گاهی وقتی می رفتم توالت یواشکی از لای در نگاهم می کرد.»

یک شب ثروت از کومرو می خواهد روی پایش بنشیند تا نوازشش کند و کومر که حس خوبی نسبت به او نداشت به سمت اتاقش دوید و ثروت با کلافگی به زنش گفت: «این هنوز منو بابای خودش نمی دونه. دیگه داره زورم میاد.» کومرو می گوید ثروت شغلی نداشت و پول ارث پدری اش را می خورد و می گوید: «میگن تقدیر دخترا شبیه مادراشونه. اونم یه مفت خوری بود مثل یاووز.» کومرو می گوید بعد از مدتی مادرش حامله شد و توجه مادرش بیشتر به خانواده جدیدش و بچه توی شکمش بود. در این مدت رفتارهای ثروت هم عحیب تر شده بود. کومرو می گوید شب ها کابوس می دید و گاهی جایش را خیس می کرد و این را می گذاشتند به پای حسادت و تلاشش برای جلب توجه. خانم دکتر می گوید: «بچه ها همیشه زودتر خطر رو حس می کنن.» کومرو گریه می کند و می گوید: «بهم گفتن دروغگو. حرفامو باور نمی کردن. گفتن چون حسادت می کنم دروغ می بافم. یعنی اون شبم تو خیالم بافتم؟» خانم دکتر می گوید: «آه کومرو! بقیه باورت نکردن. حداقل تو با اون بچه کوچیک این کارو نکن. حداقل تو باورش کن!»

او با خودش می گوید: «بچه هایی که مورد تجاوز قرار گرفتن همیشه خودشون و زندگیشون رو بی ارزش تلقی می کنن.» او به کومرو می گوید: «اینا گناه تو نبودن. گناه دیگران رو گردن نگیر.» کومرو می گوید: «هی از خودم می پرسم چرا اون شب داد نزدم؟ چرا سکوت کردم؟» خانم دکتر می گوید: «الان اومدی برای فریاد زدن اونهمه آزاری که دیدی اومدی. تو کاری نکردی که خجالت بکشی. چه خوب که اومدی. از اینکه جسارت گفتن اینا رو داشتی بهت افتخار می کنم!» کومرو موقع رفتن دکتر را در آغوش می گیرد و می پرسد: «همیشه همینجوری به حرفام گوش میدی مگه نه؟ بدن اینکه خجالتم بدین! با محبت!» خانم دکتر می گوید: «همیشه!»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا