خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۷۰ سریال ترکی اتاق قرمز
آن روز عایشه از کلینیک می رود و تونا و آینور و حسین در حال تدارک میز ناهار دسته جمعی هستند. عایشه موقع جمع کردن وسایلش کتابی که دکتر دنیز قبلا برای مطالعه به او داده را می بیند و با لبخند به آن نگاه می کند. بعد از پیرایه دنیز وارد کافه می شود و طبق قرار قبلیشان جلوی آینور شروع به جر و بحث می کنند. وقتی همه جمع می شوند خانم دکتر می گوید: «بعد از اینکه عایشه تصمیم رفتنش رو اعلام کرد شانس اینو داشتم که چند بار باهاش صحبت کنم و زیبایی قلبش دوباره بهم ثابت شد. اما نتنستم قانعش کنم که باهامون بمونه. دلمون خیلی برات تنگ میشه عایشه.» عایشه هم می گوید همه آنها در زندگی اش جایگاه خاصی دارند و از اینکه در کنار آنها بوده خیلی خوشحال است و از همه تشکر می کند. تونا گریه اش می گیرد و همه احساساتی می شوند و عایشه می گوید نمی خواهد این یک خداحافظی تلخ باشد. بعد از آن تونا از طرف کلینیک یک ساعت به عایشه هدیه می دهد و ناهار می خورند و جشن خداحافظی کوچکی برگزار می کنند. وقتی عایشه برای برداشتن جعبه اش به اتاقش می رود نیز هم پشت سر او وارد اتاق می شود و یک مجسمه چوبی که خودش ساخته را به او می دهد.
عایشه هم کتاب دنیز را به او پس می دهد و می گوید: «تو این مدت اخیر تو رفتارم با شما خیلی احساساتم رو دخیل کردم.» دنیز می گوید اگر رفتارش باعث احساس بدی در او شده او را ببخشد و عایشه می گوید: «شما کاری نکردین. من بعضی احساسات رو تو خودم تجربه کردم.» بعد گونه دنیز را می بوسد و دنیز جا می خورد اما با لبخندی عایشه را راهی می کند. همه با چشمان پر از اشک عایشه را در آغوش می گیرند و بدرقه اش می کنند. خانم دکتر منتظر بیمار بعدی اش است که مردی به همراه ماشین اسکورت و چند محافظ وارد کلینیک می شود و محافظ ها از تونا می خواهند رئیسشان با دکتر ملاقات داشته باشد.
حال مرد بد است و مدام دستش را روی قلبش می گذارد و نفس نفس می زند. تونا می گوید خانم دکتر نمی تواند امروز ملاقاتی داشته باشد و کمی بعد از سر و صدای سالن خانم دکتر به آنجا می آید و با دیدن وضعیت از بیمارش اجازه می خواهد تا چند دقیقه مرد را ببیند. خانم دکتر که حدس می زند مرد دچار پنیک اتک شده باشد از دکتر پیرایه می خواهد برای معاینه به اتاق او برود. وقتی مرد که سادی نام دارد کتش را در می آورد خانم دکتر با دیدن اسلحه توی کمرش عصبانی می شود و سر او داد می زند و وقتی پیراهنش را در می آورد می بیند روی بدن سادی هیچ جای سالمی وجود ندارد و پر از رد زخم گلوله چاقوست و شوکه می شود. او برای اینکه سادی را از آن حالت دربیاورد و فکرش را به چیز دیگری معطوف کند با عصبانیت به سمتش می رود و سرزنشش می کند و می گوید: «کامیون از روت رد شده؟ خوبه زنده موندی!» سادی می گوید: «اگه بشه به این گفت زندگی!» سادی کمی آرام تر می شود و رو به روی دکتر می نشیند و برگه های آزمایش هایش را به او نشان می دهد و می گوید: « هر چی میرم دکتر و بیمارستان بهم میگن هیچیت نیست. ولی می دونم دارم می میرم. دارن بهم دروغ میگن.» خانم دکتر می گوید: «چرا باید دروغ بگن. بدنت سالمه.» سادی می گوید: «یعنی داری میگی من دیوونه م؟» خانم دکتر با دلخوری می گوید چنین چیزی نگفته و نگفته او بمیار نیست.
بیماری او روانی است و و از ترس ناشی می شود. سادی می گوید او از چیزی نمی ترسد و حتی وقتی گلوله و چاقو خورده نترسیده. خانم دکتر می گوید: «خودت نمی ترسی ولی بدنت می ترسه و واکنش نشون میده. نمی میری ولی حس می کنی داری می میری و اینو باور می کنی. ویژگی این بیماری همینه!» او برای سادی دارو می نویسد و می گوید از منشی وقت بگیرد و هفته بعد به ملاقاتش بیاید. سادی می گوید: «هر چی بگی قبوله خانم دکتر. فقط نجاتم بده. به خاطر خودم نمیگم. عین خیالم نیست. به خاطر دخترام.» بونجوک این بار با خواهرش و البته درویش ها یش وارد کلینیک می شود. رضان می خواهد قبل از او با خانم دکتر صحبت کند اما بونجوک اجازه نمی دهد و زود خودش را به اتاق می رساند. دکتر با دیدن حالت های او متوجه می شود که بازهم توهم می بیند و مطمئن می شود داروهایش را قطع کرده است. بونجوک می گوید دیگر همه چیز خوب شده و مشکلی هم ندارد و صادق هم به هلند برگشته و او هم برای خداحافظی آمده چون حرف نمانده که بزند. و بلند می شود که برود.