خلاصه داستان قسمت ۱۷ فصل دوم سریال وضعیت زرد از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷ فصل دوم سریال وضعیت زرد را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال در ژانر درام، کمدی و اجتماعی به کارگردانی مجید رستگار و تهیه کنندگی حامد بامروت نژاد و با بازی بازیگران شناخته شده و معروفی چون مهران رجبی، مریم سعادت، زین‌العابدین تقی‌پور، بهار داورزنی، حسام خلیل‌نژاد، آرش ماهان‌کیا و مهدی رضایی و… ساخته شده است. فصل اول سریال “وضعیت زرد” روایتگر قصه‌ای درباره طراح سانتریفیوژها است. داستانی که در وهله اول همه را تحت تأثیر خودش قرار می‌دهد. به تعبیر حامد بامروت‌نژاد تهیه‌کننده این مجموعه تلویزیونی، سریال پیرنگی دارد که به اخراج یک دانشمند هسته‌ای می‌رسد.

قسمت ۱۷ فصل دوم سریال وضعیت زر

قسمت ۱۷ فصل دوم سریال وضعیت زر

قسمت ۱۷ فصل دوم سریال وضعیت زرد

مادر ارش باهاش تماس میگیره و میگه نباید تو خواستگاری اونجوری درباره دختره حرف میزدی! من بهت گفتم وقتی از یه دختر خوشت نمیاد چاییتو نصفه بخور! آزش میگه مادر من تو نمیدونی تو مجلس ها نمیتونم چیزی بخورم؟ مادرش میگه خوب پرتغال یا خیارتو نصفه میخوردی! آرش میگه مامان من میگم هیچی نمیتونم بخورم میگی نصفه بخور؟ مادرش میگه خوب خیارو نصف میکردی نمیخوردی! من می فهمیدم! آرش میگه اونوقت نمیگفتن این پسر دیونه ای چیزیه؟ و همان موقع حرفو میپیچونه و تماسو قطع میکنه. سامان بهش میگه تو میدونی واسه چی نمیتونی چیزی بخوری تو مهمونی؟ خودتو با ارزش تمیدونی و فکر میکنی همین که تو خونه شون راه دادنت خیلیه! آرش مخالفت میکنه و میگه اصلا اینجوری نیست. پسر اکرم از سربازی سرزده بدون خبر دادن به خونه آنها اومده. حمید میپرسه چجوری یکدفعه ای اومدی؟ اصلا یکدفعه ای نمیشه! اون میگه تا کارها اوکی شد اومدم دیگه! حمید میگه آخه منم همینو میگم سربازی تو لب مرز کار آسونی نیست! خیلی حساسه، انقدر فشار روشونه که فرار میکنن!

او تایید میکنه و میگه آره بابا همین چند روز پیش یکی فرار کرد دلش واسه نامزدش تنگ شده بود! حمید بهش شک میکنه و حدس میزنه که فرار کرده باشه. آرش با سامان در حال حرف زدنه که یکدفعه آرش میبینه که ابراهیم حاتمی کیا یکی از پست های او را لایک کرده او حسابی خوشحال میشه. سپس با رضا و سعید حرف میزنه و میگه باید چیکار کنم؟ و شروع میکنه با عکس حاتمی کیا که تو اتاقش زده عکس گرفتن  تا توی پیجش بزاره. سپس میگه به نظرتون چطوری نظرشو جلب کنم؟ یعنی اصلا میتونم؟ سامان میگه یه فکری به سرم زده! یه تیکه از فیلم یوسف پیامبرو بزار تو پیجت ابراهیم حاتمی کیارو هم تگ کن! رضا ازش میپرسه یوسف پیامبر به ابراهیم حاتمی کیا چه ربطی داره؟ سامان میگه یه فیلم یوسف ساخته بود! بوی پیراهن یوسف!!! رضا با درماندگی میگه این یوسف به اون یوسف چه ربطی داره؟ و سعی میکنن کلا بحث را عوض کنن.

سعید و فرزانه باهم در حال خواندن نماز صبح هستن. بعد از نماز فرزانه به سعید میگه من چند بار باید بهت بگم که این الله اکبرو که میگی بلند بگو من بشنوم! سعید بهش میگه بیا واسه یه بار برای همیشه این مشکلو حل کنیم! و شروع میکنه با صدای بلند الله اکبر گفتن و میگه اینجوری خوبه؟ فرزانه میگه آره خوبه همان موقع حمید به سعید زنگ میزنه و میگه چیزی شده اتفاقی افتاده؟ سعید میگه نه چطور؟ دایی حمید میگه آخه با صدای بلند الله اکبر میگفتی سعید میگه تا پایین صداش اومد؟ سپس بعد از قطع تماس به فرزانه میگه بیا حالا تو میگی بلند بگم! فرزانه میخنده و میگه چقدر دیوارهارو نازک ساختن! وقتی به سر کار میره سر میز ناهار رضا به سعید میگه دایی زنگ زد گفت این پسره فراریه! ریخته بود بهم نمیدونه باید چیکار کنه. شب شام دعوت کرد گفت بریم اونجا تا ببینیم چیزی میفهمیم یا نه. همان موقع آرش با ظاهری آراسته از راه میرسه. همه انها جا میخورن و میگن خوشتیپ کردی؟ آرش میگه خواستگاری رفته بودم، بهش میگن بشین ناهار بخور واست کنار گذاشتیم، آرش میگه نه من خوردم تو خواستگاری. رضا جا میخوره و میگه خواستگاری ناهار موندی؟ آرش میگه اصرار کردن منم دیدم برای آشنایی بیشتر خوبه قبول کردم دیگه. رضا با تعجب میگه آرش من بعد از این همه سال وقتی پدر شوهرم خونشون مارو دعوت میکنه کلی تعارف میکنه بعد من بازم من میگم بهتون زنگ میزنم خبر میدم تو یکاره سریعا دعوتو رو هوا زدی رفتی ناهار؟ آرش خیلی معمولی رفتار میکنه و سراغ شناسنامه شو میگیره و میگه من برم چندتا جا دیگه هست اگه خوب بودن بریم یه راست عقد کنیم دیگه و میره. بعد از رفتنش میگن چرا این اینجوری شده بود؟ سامان میگه معجزه اعتماد به نفسه!

شب همه به خانه دایی حمید رفتن و اونجا به خاطرات پسر اکرم گوش میدن سپس رضا به سعید میگه تو هم خاطرات سربازیتو تعریف کن و به جمع میگه خیلی باحاله! سعید شروع میکنه با خنده تعریف کردن که رفته بودیم پژوهشگاه بعد مسئولش مرخصی بود ما هم درجه الکترون ها و بردیم بالا و شروع میکنه به خندیدن فرزانه هم پشت سرش میخنده اما بقیه با بی تفاوتی بهش نگاه میکنن و. ن رضا از فرزانه میپرسه ببخشید دقیقا کجاش خنده داشت؟ نفهمیدم! فرزانه یواشکی میگه. ن باید همیشه هوادار شوهرش در بیاد. سپس رضا میخواد شروع کنه به تعریف کردن خاطره، هنوز چیزی نگفته که زنش میخنده فرزانه میگه اول بزار بگه بعد بخند هنوز که نمیدونی چی گفته! رضا وقتی خنده بی مورد زنشو میبینه کلا یادش میره میخواسته چی بگه. چشمش به اسباب بازی های روی میز میوفته و میپرسه ماجراش چیه؟ فرزانه میگه من رفتم خریدم برای بچه های مسجد که وقتی مادرانشون میخوان نماز بخونن سرگرم بشن مزاحم نشن. رضا میگه شانس آوردی بچه های من نیستن وگرنه الان سالم نبودن و میخنده که با دیدن زنش خنده اش خشک میشه و او بهش میگه اینجوریا هم نیست مگه نه؟! رضا یادش میاد که (یکدفعه با بچه هاش به شهربازی رفتن که مسئول اونجا پیشش میره و میگه من پولتونو پس میدم فقط از اینجا برین!

وقتی رضا دلیلشو میپرسه مسئول شهربازی میگه اکثر دستگاه های بازیو خراب کردن!) رضا با حمید دایی اش میرن تا جوجه ها را درست کنن که اونجا رضا بهش میگه باهاش یخورده وقت بگذرون تا باهات احساس راحتی کنه شاید واقعیتو گفت! فردای آن روز حمید با پسر اکرم میرن شهربازی او جا میخوره که چرا با این سن باید بیان شهربازی! سپس به کافه میرن و به خاطر اختلاف نسل حمید از همه چیز ایراد میگیره و پسر اکرم پیشنهاد میده برن خونه. وقتی به خونه میرسن حمید باهاش خونه سازی بازی میکنه او کلافه میشه و به بهانه خستگی میره اتاقش تا بخوابه. فردای آن روز پسر اکرم را پیش سامان میبرن تا با مشاوره یه چیزهایی بفهمن اما سامان هرچی میگه او دلیل منطقی میاره و به نفع خودش تموم میکنه حرفو رضا وقتی میبینه اوضاع خوب نیست میره تو اتاق و میگه بقیه باشه واسه جلسه بعد امروز معارفه بود. آرش از اتاقش به سامان میگه چمدان میخواد چون میخواد بره ونزوئلا….

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل ۱ و۲ سریال وضعیت زرد + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا