خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی اتاق قرمز
مردی به نام آکف با یک کیسه زباله پر به کلینیک می آید و تونا او را به اتاق دکتر پیرایه راهنمایی می کند. این دومین مراجعه آکف است. او به محض نشستن دو دستگاه ضبط صدا روشن می کند و روی میز دکتر می گذارد و ساعت و تاریخ را در آن اعلام می کند. دکتر پیرایه حالش را می پرسد و آکف می گوید: «خیلی خوبم. داروهامم قطع کردم. فکر می کنم به زودی تدریس رو شروع کنم. حتی نتیجه آزمایش خونم هم اومد. خیلی خوبه.» دکتر پیرایه می گوید: «آقا آکف از اینکه حالتون خوبه خوشحالم اما درمورد داروها باید با هم تصمیم بگیریم.» آکف در ادامه می گوید: «فقط این قضیه خواهرم ناراحتم می کنه. می خواد گزارش سلامت روانی رو بگیره تا نتونم تو اون خونه زندگی کنم. مگه من دیوونه م؟ حال من خوبه. حتی شروع کردم به تدریس. یعنی یه دانش آموز دارم. همسایه مونه. بهش ریاضی درس میدم.» دکتر می گوید: «آقا آکیف شاید نگرانی شما از خونه نیست. از وسایلیه که اونجا جمع می کنین.» آکف با ناراحتی تایید می کند. اما می گوید: «امروز فقط یه کیسه آوردم.» دکتر می گوید: «از دفعه بعد می تونین این رو هم با خودتون نیارین.»
آکف می گوید: «نه خانم دکتر. اینا لازمن.» دکتر می گوید: «پس قانونمون رو اجرا کنین. یه تیکه توی کیسه و یه تیکه بیرون.» او سطل زباله رو جلو می رود و آکف به سختی و با مکث زیاد فقط یک تکه کوچک را توی آن می اندازد. آکف میگوید وقتی این چیزها را از دست می دهد آرامشش را از دست می دهد. دکتر می گوید: «آقا آکف برای اینکه بهتر پیش بریم باید چیزای بیشتری بدونم.» آکف می گوید: «من فقط می خوام خودمو تضمین کنم. در برابر همه چی. هر چیزی ممکنه سر آدم بیاد. هر لحظه هر جا.» آکف مدام در حال جمع کردن وسایلی از کوچه و خیابان است. او هر چیز ساده حتی خرید روزمره را در دستگاه ضبطش ثبت می کند و از بقیه هم می خواهد موقعیت را اعلام کنند. او می گوید: «اگه اون موقع هم مدرکی داشتم بی گناهیم ثابت میشد.» دکتر می پرسد: «چه اتفاقی براتون افتاده؟ بی عدالتی ای در حقتون شده؟» آکف تعریف می کند وقتی در مدرسه تدریس می کرده یکی از دانش آموزانش که از او خوشش می آمده در راه مدرسه منتظرش ایستاده بوده و آکف هم از همه جا بی خبر ناگهان می بیند شاگردش روی زمین افتاده و پایش زخمی شده و وقتی می رود به او کمک کند دختر معلمش را در آغوش می گیرد و یکی دیگز از دانش آموزان از آنها عکس می گیرد و به مدیر مدرسه تحویل می دهد و آکف نمی تواند ثابت کند که او کاری نکرده است.
دکتر می گوید: «من باورتون دارم آقا آکف. شما گناهکار نیستین.» آکف می گوید بعد از آن اتفاق خودش استعفا داده و به یک مدرسه خصوصی رفته اما آنجا هم شکم دردهای کشنده اش شروع شده و نتوانسته به تدریس ادامه دهد. او به پزشکان زیادی مراجعه کرده اما دلیل دردها مشخص نشده و تشخیص داده اند که دردها منشا عصبی دارند. دکتر با خودش می گوید: «وقتی نتونسته تحمل کنه بدنش به جای اون شروع به صحبت کرده.» دکتر می گوید: «از اینکه به راحتی حرفاتون رو زدید بهتون افتخار می کنم. اما فکر می کنم هنوز برای تدریس زود باشه. از این ناراحت نشین. امیدتون رو از دست ندین. من اینجام و بهتون کمک می کنم شما هم باید تلاش کنیم» دکتر از او می خواهد گفته های این جلسه را تا جلسه بعد به خاطر داشته باشد.
مراجع بعدی عثمان است که به محض دیدن دکتر عایشه او را در آغوش می گیرد. مددکار عثمان می گوید: «شبها بد می خوابه. غذا هم خیلی کم می خوره. با ما هم صحبت نمی کنه.» در اتاق عثمان برای عایشه آهنگ می زند و بعد سراغ اسباب بازی ها می رود. عثمان یک تفنگ اسباب بازی می بیند و با دیدن آن به یاد صحنه مرگ مادرش می افتد. او تفنگ را برمیدارد و شروع به تیراندازی می کند و عایشه را می کشد. عایشه با خودش می گوید: «داره بازی روز مرگ مادرش رو می کنه. اما این بار قربانی نیست. او اسلحه به دست گرفته.» عثمان سوت را از گردنش باز می کند و توی یک خانه اسباب بازی پرت می کند. بعد خانه را با عصبانیت آنقدر تکان می دهد تا همه چیزش را به هم بریزد. عایشه می گوید: «خون ش همینجوری از هم پاشیده.» او از توی خانه یک سگ برمی دارد و آن را در جاهای مختلف اتاق می گذارد و عایشه می فهمد عثمان آن سگ را مثل خودش می بیند که جایی و خانه ای ندارد.
عثمان بعد از مرگ مادرش در خانه دوست مادرش مانده و بعد از آن به پرورشگاه منتقل شده است. عثمان یک عروسک را زیر شن بازی دفن می کند به عایشه می گوید: «اون دیگه همینجا می مونه. دیگه برنمی گرده.» و دوباره از عایشه می پرسد خانه اش کجاست و سگ را توی دست او می گذارد. عایشه می گوید: «اینو جای امنی نگه می دارم. چون خیلی برام با ارزشه. می دونم نمی خوای از اینجا بری ولی تو هفته بعد بازم میای. بازم بازی می کینم و تو برام آهنگ میزنی.» عثمان سگ را از عایشه می گیرد و کنار عروسک زیر شن بازی می گذارد می گوید: «این همینجا بمونه. کسی برش نداره.» او تفنگ را هم زیر شن دفن می کند عایشه را بغل می کند و می رود.