خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۲۵ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۲۵ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی اتاق قرمز

آلیا در ادامه خاطره کابوس وارش می گوید: « با دیدن مادر و مادربزرگم که روی زمین افتاده بودن و خونی که کف حموم راه افتاده بود داد زدم و همه اهل خونه به اونجا اومدن. هیشکی نزدیک اون دو تا نمیشد. یهو مادرم از جاش بلند شد. اونی که زخمی شده بود مادربزرگ بود. همون موقع پدرم پرسید کی این کار رو کرده. همون موقع با مادرم چشم تو چشم شدیم.» آلیا به یاد می آورد که در جواب پدرش دست لرزانش را بالا آورده بود و مادرش را نشان داده بود. او به شدت گریه می کند و انگشت اشاره اش را همیشه زخمی است به میز می کوبد و ناله می کند. او می گوید: «تقصیر من بود.» دکتر به آلیا نزدیک می شود و او را در آغوش می گیرد و می گوید: «آلیا منم اگه اون روز به جای تو تو اون حموم بودم. اگه یه بچه کوچیک بودم، اگه اون همه مدت با حوله ها منتظر می ایستادم، و همه اینا جلوی چشمای من اتفاق می افتاد، اونقدر می ترسیدم که نمی دونستم چی کار باید بکنم. دلم می خواست به مادرم پناه ببرم. مادری که چند دیقه پیش احساس کردم قدرتمنده. ما شاید بازم انگشتم مادرم رو نشون میداد. من این کار رو می کردم. هیشکی منو درک نمی کرد. همه فقط انگشت منو می دیدن. هیشکی نمی فهمید چقدر ترسیدم و درمونده م. اگه مادر منم منو در آغوش نمی گرفت خودمو تنها حس می کردم. منم همین کار رو می کردم.»

آلیا که کمی آرام شده می گوید: «سر مادربزرگم ضربه خورده بود. پسراش بلندش کردن تا ببرنش. مادرم مدام داد می زند و می گفت من نکرد. بقیه ش رو زیاد یادم نیست. مادربزرگ س هروز تو بیمارستان بود و بعد مرد. همه مادرم رو سرزنش کردن و مادرم منو.» دکتر از او می خواهد کمی در بالکن بنشینند. دکتر کمی فکر می کند و می گوید: «این داستان اینجا تموم نشده. چرا مادرت داد می زد و می گفت من نکردم؟» آلیا می گوید: «اون نکرد. شایدم وقتی من بهش اشاره کردم خواست از خودش دفاع کنه.» دکتر می پرسد: «تو می خواستی بگی مادرت گناهکاره؟» آلیا داد می زند و می گوید نه و دوباره می خواهد به انگشتش صدمه بزند. دکتر جلویش را می گیرد و اشک هایش را پاک می کند. آلیا سرش را روی شانه دکتر می گذارد و می گوید: «میشه یه کم همینجوری اینجا بمونیم؟»
زن و شوهری جوانی به همراه دخترشان از دکتر دنیز وقت ملاقات گرفته اند و تونا آنها را به اتاق راهنمایی می کند. دکتر دنیز کمی با دختر که نامش ایپک است صحبت می کند و بعد از او می خواهد پیش تونا برود و آنجا نقاشی بکشد تا او کمی با پدر و مادرش صحبت کند. مادر پینار می گوید: «ما ایپک رو از پرورشگاه به فرزندخوندگی گرفتیم. اما ایپک اینو نمی ونه. دلیل اومدنمونم اینه. می دونیم باید بهش بگیم اما نمی دونیم چطوری.» پدر و مادر ایپک از خوبی و مهربانی ایپک می گویند از اینکه ایپک مثل بچه واقعی آنهاست و هیچ وقت ناراحتشان نکرده است.

مادر ایپک می گوید: «من بچه دار نمیشدم. چند بار باردار شدم ولی بچه تو یه ماهگی سقط میشد.» دکتر دنیز به یاد می آورد که همسر او هم فرزندشان را سقط کرده بود و آنها روزهای سختی را می گذراندند. وقتی دنیز سعی می کرد به همسرش دلداری بدهد او می گوید: «تو اینو خواستی. ما هیچ کم و کسری ای تو زندگی نداشتیم تو مجبورم کردی. نمیشه دنیز. من نمی تونم.» دنیز می گوید: «اینجوری نگو. دوباره امتحان می کنیم.» همسر دنیز عصبانی می شود و می گوید: «تو حال منو نمی بینی؟ فکر می کنی آسونه؟» او می گوید اتاق بچه را به اتاق کار تبدیل می کند و دنیز با شنیدن این به هم می ریزد. همسر دنیز می گوید: «تو از اول منو ناکافی می دونی. انگار اگه بچه نباشه خانواده نمی تونه وجود داشته باشه.» وقتی پدر و مادر ایپک از لحظات زیبایشان با ایپک می گویند دنیز با حسرت لبخند می زند. آنها می گویند: «مادر ایپک فقط پونزده سال داشته. وقتی ایپک به دنیا اومده تو بیمارستان رهاش کرده و رفته. از اونجا هم بردنش شیرخوارگاه. وقتی آوردیمش سه ماهه بود…» دنیز دوباره به گذشته برمی گردد. وقتی که با همسرش می خواستند یک بچه از پرورشگاه به سرپرستی بگیرند اما همسرش در لحظه آخر گفته بود: «من نمی تونم دنیز.

نمی خوام. بعضیا این احساس مادری رو ندارن. برای این به دنیا نیومدن.» مادر ایپک می گوید: «من الان باردارم. نمی دونم چجوری تا دیر نشده این موضوع رو به ایپک بگم. می ترسم دلش بشکنه. ازمون فاصله بگیره.» او گریه می کند و می گوید در موقعیت سختی است. دکتر دنیز می گوید: «بیاد قبل از رفتن بچه ها به دبستان این موضوع بهشون گفته بشه. باید از خانواده شون اینو بشنون.» دنیز می گوید: «بهش بگین بعضی بچه ها از شکم مادرشون به دنیا میان بعضی بچه ها رو هم مادرشون از قلبشون به دنیا میاره. تو هم از قلب من به دنیا اومدی. تو رو جایی دیدیم که یه عالمه بچه زیبا اونجا بودن. خیلی قشنگ بهمون لبخند می زدی. همون لحظه اولی که دیدیمت تصمیم گرفتیم پدر و مادرت بشیم.» او ادامه می دهد: «هر وقت شکمتون جلو اومد می تونید در مورد بارداری هم بهش بگین. ولی حتما باید از شما بشنوه.» در آخر ایپک نقاشی اش را که در آن خانواده اش را کشیده به دنیز نشان می دهد و در گوشش می گوید: «من قراره خواهر یا برادر داشته باشم.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا