خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۳۶ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۳۶ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی اتاق قرمز

ملک به دکتر اصرا می کند که در مورد مادرش به او بگوید و دکتر می گوید نمی تواند این کار را کند. ملک می گوید: «حداقل اینو به من بگین. منو فراموش کرده بود؟» دکتر می گوید: «هیچ وقت فراموشت نکرد. در مورد خیلی صحبت می کرد.» ملک با گریه می پرسد: «چی می گفت در مورد من؟» دکتر به سختی جلوی گریه اش را می گیرد و می گوید: «اون صورت زیبایی ملک از جلوی چشمم کنار نمیره.» ملک به شدت گریه می کند و می گوید: «حالا من چی کار کنم؟ می خواستم کاری کنم که منو ببخشه. اگه می فهمید من چیا کشیدم منو می بخشید.» ملک می گوید: «اگه برای شما تعریف کنم شما گوش میدین؟» دکتر با کمال میل می پذیرد.
ملک می گوید: «خانم دکتر این چیزیه که تو وجود آدم هست. من و خواهرم تو یه خونه بزرگ شدیم ولی ما زمین و آسمون فرق داریم. اون درس خون بود من راه مدرسه رو گم می گردم. اون سر به راه بود من لوس و عاصی.» دکتر می پرسد: «شبیه کی بودی؟ پدرت یا مادرت؟» ملک می گوید: «هیچکدومشون. مادر من یه زن اخمو و جدی بود. همیشه انگار از مجلس ختم برگشته بود. انگار پیر به دنیا اومده بود. چی میشد یه بار بهمون لبخند می زد؟» دکتر پیش خودش می گوید: «آه ملک اگه می دونستی مادرت تو زندگی چیا کشیده بود!» ملک از سختگیری های مادرش می گوید و می گوید برای او آرزوهای زیادی داشته و دلش می خواسته همه به آنها احترام بگذراند.

او گریه می کند و می گوید: «اما چشم من به جز دنبال همه چی بود!» ملک ازشب آتش سوزی می گوید و تعریف می کند آن زمان با یک پسر از محله به نام عرفان دوست بوده و بیشتر روزها با او از مدرسه فرار می کردند و تا شب در شهر می چرخیدند. ملک می گوید: «اما دیگه اون گشتنا برام کافی نبود. دلم می خواست شبها رو هم ببینم. می خوستم شب و روز شهر رو تجربه کنم.» ملک می گوید در شب آتش سوزی او بعد از خوابیدن اهل خانه با عرفان بیرون می رود و وقتی برمی گردد از دور می بیند که خانه آتش گرفته است. ملک تا زمانی که همه خانواده اش از ساختمان بیرون بیایند آنجا می ماند و بعد از ترس اینکه فهمیده باشند او شب از خانه بیرون رفته نزدیک نمی شود و عرفان او را به یک خانه کوچک می برد. دکتر می پرسد: «بعد از اون شب دیگه خانواده ت رو ندیدی؟» ملک می گوید: «پیششون نرفتم اما همیشه از دور تعقیبشون می کردم. کاش مادرم انقدر منو اذیت نمی کرد.» ملک می گوید او و عرفان مدتی در آن خانه کوچک با پس انداز عرفان زندگی کردند و خوشحال بودند. ملک می گوید یک روز عرفان با یک روزنامه به خانه آمد که در آن نام کشته شدگان آتش سوزی لیست شده بود و ملک با دیدن نامش در آن لیست فهمیده بود که دیگر او مرده محسوب می شود و آزاد است. تا اینکه پس انداز عرفان هم تمام شده و زندگی روی دیگرش را به آنها نشان داده است. ملک می گوید: «من اهمیت پول رو خیلی زود فهمیدم!» عرفان با یک یادداشت کوتا و کمی پول خانه را ترک می کند و کلید خانه را هم بر می دارد تا اگر ملک بیرون رفت نتواند برگردد.

اما ملک می گوید: «اما نترسیدم. صدام خوب بود. خوشگل بودم. به خودم گفتم یه کاریش می کنم. میرم خواننده میشم. انگار که همه منتظرم بودن.» دکتر می پرسد: «هنوزم انقدر جسوری؟» ملک می گوید: «نه. جسارتی نمونده. بلایی نموند که زندگی سرم نیاره. زندگی بی رحم بوده.» دکتر می پرسد: «می دونستی می خوای کجا بری؟» ملک می گوید: «نه. ولی حالم خوب بود. من خیلی هوس راه رفتن تو اون راه رو داشتم. حتی شناسنامه نداشتم. اگه هم داشتم من دیگه یه مرده بودم. تا شب تو خیابونای شلوغ استانبول راه رفتم. چراغ ها که روشن شدن هوش از سرم رفت. قصه من از اونجا شروع شد.» دکتر متوجه می شود که حرف زدن برای ملک سخت شده و می گوید: «ملک اگه می خوای امروز اینجا تمومش کنم.» ملک موافقت می کند و از دکتر تشکر می کند. او موقع رفتن می گوید: «خانم دکتر اسم من دیگه ملک نیست. اسمم حیاته.» و با گریه از آنجا می رود.
در یک خانه بزرگ و مجلل مردی با پریشانی و کلافگی از به مادرش می گوید: «چند ساله از این خونه بیرون نرفتی؟ تو پونزده سالگی اومدی اینجا. سی و پنج ساله پاتو بیرون نذاشتی. بابام مرد نرفتی تشییع جنازه ش. داداشم مرد یه بار سر قبر پسرت نرفتی. بچه م داره دنیا میاد. نوه ت داره میاد.» زن گریه می کند و می گوید: «اگه دست خودم بود می اومدم. نمی تونم.» مرد می گوید: «نمی تونی نه؟» او با عصبانیت مادرش را می گیرد و او را کشان کشان تا دم در می برد اما زن با وحشت گریه می کند و پسرش بالاخره او را رها می کند. آنها مدتی همانجا روی زمین در سکوت می نشینند و زن نزدیک پسرش می شود و سرش را روی شانه او می گذارد. پسر می گوید: «باشه. دکتر نمیری دکتر رو میام اینجا. پرس و جو کردم یه روانپزشک خوب پیدا کردم.» مرد با کلینیک تماس می گیرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا