خلاصه داستان قسمت ۵۷ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۵۷ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۵۷ سریال ترکی اتاق قرمز
بونجوک در خانه خواهرش تنها مانده و اخبار تماشا می کند. گوینده خبر در بین خبرها می گوید بونجوک باید برای رفتن آماده باشد و به نشانه ها توجه کند. درویش ها هم به بونجوک می گویند: «این نشانه ها بهت میکن کی وقت رفتنه. چشماتو خوب باز کن.»
سلوی در خانه به همراه پسرش نشسته و مرت به او در مورد نوه اش می گوید و می پرسد جلساتش با خانم دکتر به کجا رسیده و سلوی با خوشحالی می گوید همه چیز خوب است و همین امروز هم وقت ملاقات دارند. در همین موقع خانم دکتر با سلوی تماس می گیرد و می گوید: «خواستم خبر بدم امروز نمی تونیم با هم ملاقات تصویری داشته باشیم چون من جلوی در خونه تونم. نمی خواین ازم استقبال کنین؟» سلوی می فهمد خانم دکتر از قبل با مرت هماهنگ کرده و مرت حاضر نمی شود در را باز کند. سلوی به ناچار و با دلهره جلوی در می رود و با خانم دکتر با صورتی خندان در پشت در رو به رو می شود. خانم دکتر با خوشرویی به او می گوید از دیدنش خیلی خوشحال است و سلوی هم که از دیدن دکتر ذوق کرده به او خوشامد می گوید. دکتر دستش را به طرف سلوی دراز می کند و از او می خواهد به ورودی خانه بیاید و سلوی با ترس برای اولین بار این کار را می کند.
خانم دکتر او را تشویق می کند و می گوید انتظار این را نداشت و سلوی روحیه می گیرد. دکتر در حالی که دست های سلوی را گرفته سعی می کند از هر دری با سلوی حرف بزند و حواس او را از کاری که می کند پرت کند. بعد از مسافت قابل توجهی او از سلوی می خواهد که برگردد و به خانه اش نگاه کند و سلوی ازدیدن راهی که آمده جا می خورد. او به پسرش که پشت پنجره خانه ایستاده و او را تماشا می کند با خوشحالی دست تکان می دهد. آنها به خانه برمی گردند.
سلوی که از دیدن خانم دکتر از نزدیک خیلی خوشحال است دست او را می گیرد و می گوید: «می دونین چند وقته دست یه دوست رو نگرفتم؟» خانم دکتر به او اطمینان می دهد که کنارش است و دیگر تنها نیست. سلوی به تعریف کردن داستان زندگی اش بعد از رفتن اجباری مادرش ادامه می دهد. او می گوید یک روز حال رضا ناگهان بد شد و مشخص شد سکته مغزی کرده است. سلوی می گوید: «ناراحت نبودم. خوشحال هم نبودم. هیچ حسی نداشتم. راستش فقط ترسیده بودم. اون همه سال با این آدم زندگی کرد بودم؟ حالا چی میشد؟ زندگی چطوری ادامه پیدا می کرد؟» بعد از مدتی رضا از بیمارستان مرخص می شود و به خانه برمی گردد. سلوی می گوید: «اون آدم با هیبت و قلدر رفته بود و یکی دیگه اومده بود.» سلوی می گوید با این حال باز هم از او می ترسیده است اما رضا دیگر قدرت آزار دادن او را نداشته و دست هایش حتی به سختی تکان می خوردند چه برسد به اینکه روی او بلند شوند.
سلوی می گوید: «البته توی اون حال هم با زبونش آزارم میداد. از اینکه بهش می رسیدم و سکوت می کردم هم عصبانی می شد. تحقیرم می کرد. اما نمی تونست کاری کنه. با این حال هیچ کم و کسری براش نذاشتم. می تونستم نکنم اما دلم می سوخت.» سلوی می گوید بعد از مدتی مرت با دختری آشنا شد و قصد ازدواج داشت و با اینکه از سر و سامان گرفتن پسرش خوشحال بود تنها ماندن با رضا در آن خانه بزرگ نگرانش می کرد. اما این نگرانی جایش را به ترس از تنهایی داد. چون رضا از دنیا رفت. سلوی می گوید با خودش گرفته حالا که تنهاست مادرش را پیش خودش بیاورد و از مرت خواسته خبر مرگ رضا را به روستایش برساند. اما در حالی که سلوی منتظر مادرش بوده خواهرش از راه می رسد و سلوی پیش از آنکه بتواند خوشحالی اش را از دیدن او ابراز کند می فهمد مادرش بعد از رفتن از خانه او به روستا برنگشته است. او گریه می کند و می گوید: «کاش نمی ذاشتم بره. بیمارستان و کلانتری ای نموند که نگردیم و نپرسیم. پیدا نشد. تقصیر من بود. خواهرام رفتن مادرم رو قبول کردن و جای مرده گذاشتنش اما من نتونستم.» سلوی با حسرت می گوید: «این زندگی چی بوده؟ چرا روی خوشش رو به من نشون نداد؟»