خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۶۷ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۶۷ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی اتاق قرمز

مشتری جوان کومرو به او می گوید شب جلوی خانه اش منتظر اوست تا فرار کنند. کومرو می گوید: «با خودم گفتم این پسر دوستت داره. اگه باهاش بری از دست یاووز و این زندگی خلاص میشی. اما شب نرفتم. نتونستم خودمو راضی کنم. یه آینده خوب و درخشان منتظر اون بود. من چی؟ نمی تونستم همون کاری رو که یاووز با من کرد من با اون کنم.» دکتر می گوید: «بهترین تصمیم رو گرفتی. تو آدم خیلی خوبی هستی. ترجیح دادی تو اون زندگی بمونی اما کس دیگه ای آسیب نبینه.» کومرو می گوید: «سرنوشتم رو قبول کرده بودم. قرار بود تو دست یاووز بمیرم. ذاتا مرده بودم فقط منتظر بودم برم زیر خاک. اما اتفاقی افتاد که انتظارش رو نداشتم.» کومرو می فهمد باردار است. او می گوید: «مطمئن بودم بچه از یاووزه. اما بهش نگفتم. اگه می گفتم مجبورم می کرد سقطش کنم.» در همین موقع کومرو گریه اش می گیرد و می گوید: «یه پدر واقعی همینجوری می تونه بچه ش رو دوست داشته باشه. به فخری گفتم وقتی حامله شدم باباش مرد. تو رو خدا بهش واقعیت رو نگین. اون انقدر آدم پاکیه که نمی تونه این همه دروغ و کثافت رو تحمل کنه.» دکترکومرو را تا پایین بدرقه می کند و او را به دست شوهر و دخترش می سپارد.

دنیز برای نهار پایین آمده که می شنود آینور و تونا در مورد او پیرایه صحبت می کنند و می گویند رابطه شان خیلی بد است و مدام در حال دعوا هستند. دنیز هم جلوی پیرایه را می گیرد و از او می خواهد جلوی آنها جر و بحث کنند تا سر به سرشان گذاشته باشند. پیرایه هم نه نمی گوید. طبق قرار قبلی عایشه باز هم به ملاقات خانم دکتر می رود. خانم دکتر از او می پرسد برنامه اش برای آینده چیست و عایشه می گوید می خواهد با مادربزرگش به آنکارا پیش دایی اش برود تا او هم نزدیک پسرش باشد و عایشه زندگی جدیدی را شروع کند. دکتر می پرسد نظر مادرش در این مورد چیست و عایشه می گوید او زندگی خودش را دارد و نمی تواند نظم آن را به هم بزند. عایشه می گوید حال مادرش رفته رفته بهتر شده و ازدواج کرده و حتی دو تا بچه دارد. او می گوید: «مادرم بعد از یه مدت به زندگی قبلیش برگشت. شروع کرد به بیرون رفتن با دوستاش. به خاطر همین مدام با پدربزرگم دعواش می شد. تا اینکه برای کمک به دوستش به کافه اون رفت و همونجا مشغول کار شد. اونجا با یه مرد آشنا شد و وقتی قرار شد بیاد خواستگاری پدربزرگم مخالفت کرد و دعوای شدیدی شد. وقتی مادرم گفت منو هم با خودش میبره دعوا بالا گرفت و پدربزرگ به مادرم سیلی زد. مادرمم دست منو گرفت و با خودش برد.» عایشه گریه می کند و می گوید با یادآوری آن شب نمی تواند خودش را کنترل کند و هیچ وقت به آن اندازه خودش را درمانده حس نکرده بود.

او می گوید دو سه روز بعد مادرش بدون حضور او عقد کرد و به خانه ریفات پدرخوانده اش رفتند. دکتر با خودش می گوید: «چقدر نادیده اش گرفتن! کنترل زندگیش کاملا دست دیگران بوده!» عایشه می گوید ریفات مرد خوب و مهربانی بود اما او خودش را در خانه ای که نمی شناخته راحت حس نمی کرده و آنقدر دلتنگ خانه پدربزرگ و مادربزرگش شده که بیمار شده و به این ترتیب پای مادربزرگش به خانه آنها باز شده و رفت و آمدها شروع شده. عایشه می گوید بعد از مدتی هم با شنیدن خبر بارداری مادرش، هر چند خوشحال شده اما خودش را کنار خانواده سه نفری آنها اضافی حس کرده با این حال مادرش اجازه نداده او به خانه پدربزرگ و مادربزرگش برگردد اما عایشه بیشتر اوقاتش را آنجا می گذرانده است. دکتر به عایشه می گوید: «تو زندگی خیلی از دست دادی.

می دونی که این چه تاثیری داره. اما ازت خواهش می کنم تو این هفته به حرفامون خوب فکر کنی. از دور به خودت نگاه کن. با زخمهات واجه شو. نذار اونا افسار زندگیت رو به دست بگیرن. زندگیت رو تسلیم تقدیر نکن.» عایشه با چشم های اشک آلود اما حالی خوب اتاق را ترک می کند. صادق و بونجوک وارد کلینیک می شوند. صادق عصبی است و بونجوک انگار که ترسیده باشد از او دوری می کند. قبل از بونجوک صادق وارد اتاق می شود و و بی مقدمه می گوید خسته شده و دیگر تحملش را ندارد. او میگوید حال بونجوک بدتر شده و دکتر که فکر می کرد حال او باید بهتر شده باشد تعجب می کند و در مورد داروها می پرسد و صادق می گوید همه داروها را مرتب به او می دهد. بونجوک وارد اتاق می شود و می گوید هفته بدی را گذرانده حتی همه چیز بدتر شده است. او می گوید: «می خوان منو بشکن!» دگتر شوکه می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا