خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۶ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۶ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی اتاق قرمز

مهمت در سالن انتظار منتظر رسیدن وقت مشاوره است و به ساعت خیره شد و به دوران کودکی اش می رود که در خانه با ترس به ساعت نگاه می کند. او بعد از وارد شدن به اتاق توجهش به ساعت روی میز دکتر جلب می شود و دلهره می گیرد. دکتر برای شروع صحبت از او می پرسد که حالش چطور است و مهمت از زندگی اش می گوید و اینکه کم و کسری ندارند. دکتر چند بار این سوال را تکرار می کند و مهمت گیج می شود و نمی فهمد منظور او چیست. دکتر می فهمد که مهمت مدت های طولانی است به این که حالش چطور است فکر نکرده است. مهمت می پرسد: «ممکنه آدم چیزایی که براش اتفاق نیفتاده رو توی ذهنش بسازه و واقعی تصورشون کنه؟» دکتر می گوید: «تو خونه ای که به دنیا اومدین چی گذشته آقا مهمت؟ هر دوتون برای آزاد کردن اون دو تا بچه حبس شده و آزاردیده به اینجا اومدین! اینجا هیچکس شما رو قضاوت نمی کنه!»

مهمت می گوید: »پدرم هر روز سر ساعت مشخصی برمی گشت خونه. هنوزم ساعت ۷ که میشه دلم آشوب میشه. بابام راننده کامیون بود. برادرم هم درسش رو ول کرد و با پدرم کار می کرد. کار پدرم سخت بود. خیلی خسته می شد. اما من بودم. استرس روزاشو سر من خالی می کرد. یعنی حالا نزن و کی بزن…» دکتر می پرسد: «هر شب این اتفاق می افتاد؟» مهمت جواب می دهد: «اگه مسابقه فوتبال بود در می رفتم! به خاطر همین هنوزم فوتبالو خیلی دوست دارم.» و گریه اش می گیرد. دکتر که تحت تاثیر قرار گرفته می پرسد چرا پدرش او را اذیت می کرده؟ مهمت لبخندی می زند و می گوید: «چون ضعیف بودم، چون مریض شده بودم، چون شبیه برادرم نبودم، چون قدم کوتاه بود، چون بالای چشمم ابرو بود… اگر دنبال چرا بگردیم پیدا کردنش آسونه.» دکتر می پرسد: «برادرتون رو هم کتک می زد؟» مهمت می گوید: «نه. اونو دوست داشت. اونی که نمی تونست تحمل کنه من بودم.» مهمت به یاد می آورد که مادر و برادرش هیچ وقت از او دفاع نمی کردند و می گوید: «برای اینکه بتونن ادامه بدن تو ضعیف بودن همدست شده بود.»

مهمت ادامه می دهد: «اینا نباید می گذشتن؟ نباید از من دور می بودن؟ من قد خر شدم. یه خانواده دارم. کار دارم. درآمد دارم. هر ماه برای پدرم پول می فرستم. هزینه تحصیل برادرزاده هامو میدم. من قوی ام…» او داد می زند و گریه می کند. دکتر می گوید: «ولی خودتون رو قدرتمند حس نمی کنین!» مهمت تایید می کند. دکتر می گوید: «بچه ای که تو خونه ای بزرگ شده که دوستش نداشتن و بهش اهمیت ندادن، دنیا و آدماشو دوست نداره. چرا باید این دنیای بی عدالت که همیشه بهش ظلم کرده رو دوست داشته باشه؟ انقدر مطمئنه کسی نمی تونه دوستش داشته باشه که به کسی که دوستش داره باور نداره. فکر می کنه همه دروغ میگن. میگه اگه دوست داشتنی بودم پدر و مادرم دوستم داشتن. خودم خودمو دوست داشتم. هر چیزی که از اونا یاد گرفتین با بچه های خودتون کردین.» مهمت به تلخی گریه می کند. دکتر ادامه می دهد: «تنها رابطه پدر و پسری که دیدین و یاد گرفتین همین بوده.» مهمت می گوید: «درسته. من کی یه پسر بودم که یه پدر بشم؟»

دکتر می گوید: «نمی خوام ناامیدتون کنم.اگه پسرتون اینجا بود از چیزایی که می گفت بیشتر ناراحت میشدم. شما نسبت به خودتون هم بی رحمید. انگار کاری که پدرتون نیمه تموم گذاشته رو می خواین تموم کنین. تحمل هیچ نقص و ضعفی رو ندارین. کاش بتونید خودتون رو ببخشید. اینطوری شاید بتونید خودتون رو دوست داشته باشین و بعد هم نسرین و بچه هاتون رو. خانواده تون به شما یاد ندادن احساساتتونو نشون بدین اما شما دیگه بزرگ شدین. و خانواده تون می خوان شما رو دوست داشته باشن.» دکتر از او می خواهد که هفته بعد هم به او مراجعه کند و مهمت هم می پذیرد و از دکتر تشکر می کند.
بیمار بعدی ملیحاست که این بار با حال بهتری آمده و یک شال که کار دست خودش است به عنوان هدیه برای دکتر آورده است. دکتر از او می خواهد که صحبت کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا