خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۸ سریال ترکی اتاق قرمز
آلیا در یک عمارت بزرگ تنهاست. او رو به آینه بر سر خودش فریاد می زند و با مشت به آینه می زند و آن را می شکند. دکتر آن روز کمی نگران است و منتظر جواب یک آزمایش است که خبر می رسد آلیا آمده است. او وارد می شود با خجالت روی صندلی می نشیند و می گوید: «از اینکه قبولم کردین ممنونم.» دکتر اطلاعات او را می پرسد و وقتی می فهمد آلیا فارغ التحصیل رشته حقوق است آلیا می گوید: «چی شد؟ بهم نمیاد نه؟» دکتر می گوید: «بهتره بگم باور نکردم.» آلیا می پرسد: «خیلی بد به نظر میام؟» دکتر می گوید: «بله» آلیا با اینکه ناراحت شده می گوید: «خیلی خوشم میاد که صادقین.» در ادامه آلیا می گوید پدر و مادرش را از دست داده است. اما نمی خواهد در این مورد صحبتی کند. دکتر می گوید: «از اینکه جسارت کردی و بازم اومدی اینجا تعجب کردم.» آلیا می گوید: «راستش قبل از اومدن می خواستم مشروب بخورم ولی نخوردم.» دکتر می پرسد: «معمولا چقدر می خوری؟» آلیا می گوید: «تا مجبور نباشم نمی خورم. مردایی که باهمیم مجبورم می کنن بخورم.» دکتر می پرسد: «پس دوستای مرد داری.» آلیا می گوید: «نه دوستام نیستن. اونا می خورن منم می خورن. با کسی مثل من بودن تو هوشیاری آسونه؟ تیپ منو ببینین؟ به نظرتون چند پیک برای خوشگل شدن من لازمه؟»
دکتر می گوید: «با وجود اینکه اینا رو می دونی چرا باهاشونی؟» آلیا می گوید: «برای اینکه باهام حرف بزنن. وقتی لمسم می کنن احساس کنم وجود دارم.» دکتر می پرسد: «هیچ دوستی نداری؟» آلیا جواب منفیم می دهد و می گوید: «اگه شما بودین با من دوست می شدین؟» دکتر می گوید: «نه.» آلیا ه دکتر میگوید خیلی از او خوشش آمده و وقتی دکتر دلیلش را می پرسد می گوید: «از اینکه از دستم عصبانی شدین. شما راحت می تونین احساساتتونو بروز بدین. با مریضاتون انسانی رفتار می کنین. از سرتون باز نمی کنین.» دکتر که از حرف های او جا خورده می گوید: «به نظرن می تونیم با هم به جایی برسیم؟» آلیا می گوید: «نه اما من بازم می خوام به شما اعتماد کنم. من مثل یه مرده تو قبرستونم. به اندازه اونا تنهام. با اون آدما هم به خاطر همین ملاقات می کنم. فقط برای اینکه یه کم هم شده با آدما باشم. اما برام گرون تموم میشهو خیلی کتکم می زنن.» دکتر می پرسد: «چرا این اجازه رو بهشون میدی؟» آلیا می گوید: «مهم نیست. دردم نمیاد. حتی آروم میشم.»
دکتر می گوید: «اینجوری باهاشون ارتباط برقرار می کنی درسته؟» آلیا تایید می کند. دکتر از او می خواهد از خانواده اش بگوید اما آلیا باز هم سکوت می کند. دکتر پیش خودش می گوید: «نقشی که از من می خواد یه مادر عصبانی و جدیه.» و با جدیت از او می خواهد که سرش را بلند کند و حرف بزند. آلیا می گوید: «کسی رو ندارم. هیشکی منو نمی خواد. حتی وجودم آدما رو اذیت می کنه.» دکتر می گوید: «تو شبیه همسنات نیستی. تو همینجوری میری بیرون؟ اصلا تو آینه خودتو می بینی؟ نمی دونی چه جوری به نظر میاد؟» آلیا عصبانی می شود و می گوید: «مگه چیه؟ با دخترای زشت نمیشه دوست شد؟» دکتر می گوید: «مساله زیبایی نیست. تو افتضاحی دیده میشه. حتی موهاتو شونه نزدی. هیچ اهمیتی به لباسات ندادی. کثافت و چرک لباساتو ببین. جز این نمی دونی چطوری باید رفتار کنی.» آلیا که کلافه شده می گوید: «من باید چی کار کنم؟» دکتر می گوید: «از بچگیت تا الان رو تعریف کن.» آلیا عصبانی می شود و می گوید: «برای چی گیر دادین به بچگیم؟ شما دکترا جز این چیزی بلد نیستین؟ اگه بلدین الانمو درست کنین. من برای این اینجام. بچگی منم اگه مثل بقیه بود اینجوری نبودم. انتقام اینو یه روز از شما می گیرم.
هم از شما هم از همه کسایی که منو نخواستن.» دکتر می گوید: «تو دختر باهوشی هستی. مساله احساسات توئه.» آلیا با بغض می گوید: «من هم اشتباه و هم کم ام. یه دختر زشت و کثیفم که هیشکی نمی خوادش. پول دارم. عقل هم دارم. دانش هم دارم. اما نمی تونم هیچی رو درست کنم. از سوال پرسیدن ازم بگذرین. لطفا دکتر خوبی باشین و این مساله رو حل کنین. کمکم کنین.»
دکتر برای اینکه بتواند با آلیا ارتباط برقرار کند تصمیم می گیرد راه دیگری را امتحان کند. او شروع به تعریف کردن داستان هایی از تاریخچه زیبایی می کند و آلیا با علاقه و هیجان به حرف های او گوش می کند. بعد از مادرش می گوید: «مادر من خیلی زیبا بود. اما هیچ وقت خودش رو تو آینه نمی دید. فکر می کنم قلبش رو هم تو آینه میدید. شما بودین تحمل دیدن یه قلب سیاه و تاریک رو داشتین؟ اون روی همه آینه ها رو پوشونده بود.»
آلیا از دکتر می پرسد: «هفته بعدم می تونم بیام؟ اون موقع هم برام از این داستانها تعریف می کنین؟» دکتر با لبخند می گوید: «حتما!»