خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۴۹ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی اتاق قرمز

زنی تنها در خانه اش در هلند از پنجره بیرون را تماشا می کند و کمی بعد در سکوت می نشیند. ناگهان سه پیرمرد رداپوش روی کاناپه ظاهر می شوند و به زن می گویند عجله کند و حاضر شود تا او را با خود ببرند. زن با خوشحالی آرایش می کند و لباس هایش را می پوشد و چمدانش را می بندد و منتظر می نشیند. شب وقتی شوهرش به خانه می آید با تعجب از او می پرسد که این چه سر و وضعی است و زن به کاناپه اشاره می کند و می گوید : «قراره منو ببرن. می خوان منو بدن به یه شوهر دیگه!» شوهر زن با تعجب و ترس به او نگاه می کند.
صبح در کلینیک خانم دکتر از تونا به خاطر توجه و حساسیتش به همه تشکر می کند و از او می خواهد به اتاقش برود تا کمی با هم صحبت کنند. تونا با خوشحالی چای خانم دکتر را به اتاقش می برد و با هم مشغول درددل و گپ زدن می شوند.
سلوی در خانه پشت پنجره بی صبرانه منتظر است و به محض اینکه پسرش را جلوی در می بیند دوان دوان خودش را پایین می رساند و مرت با خوشحالی می گوید پسرش به دنیا آمده و عکس او را به سلوی نشان می دهد. سلوی با گریه به عکس نوه اش نگاه می کند و قربان صدقه او می رود. بعد از رفتن مرت وقت ملاقات سلوی با دکتر می رسد و سلوی با خوشحالی به خانم دکتر خبر خوش را می دهد و بعد با بغض می گوید اسم او را به یاد پسر از دست رفته اش ییئیت گذاشته اند.

سلوی می گوید بعد از رفتن دخترها با دو پسر کوچکش تنها مانده و زسیدگی به آنها و شوهرش و کارهای خانه برایش طاقت فرسا بوده است و رضا هم از این وضعیت ناراضی بوده اما حاضر نمی شده کسی را برای کمک به سلوی استخدام کند. سلوی می گوید: «وقتی با ترس ازش خواستم کسی رو برای کمک بیاره گفت پس تو به چه دردی می خوری؟ تو خونه ننه بابات هم خدمتکار داشتین؟» او می گوید با همه این دشواری ها از بازی کردن و بوسیدن و بوییدن پسرهایش سیر نمیشده و از داشتن آنها لذت می برده است. سلوی می گوید: «ولی از من بپرسین رضا هم از ازدواج با من پشیمون بود. حساب و کتابایی که کرده بود درست از آب درنیومده بود. فکر می کرد دختر جوونی که گرفته تا آخر عمر بهش خدمت می کنه ولی اینجوری نشد.» سلوی ادامه می دهد: «ولی اصل سختی ها وقتی شروع شدن که بچه ها بزرگ شدن. می گفتن چرا مادرمون مثل بقیه ما رو نمی بره مدرسه؟ چرا نمیاد دنبالمون؟

وقتی بچه بودن می گفتم دکتر بیرون رفتن رو برام ممنوع کرده ولی وقتی بزرگ شدن دیگه باور نمی کردن. مرت آروم تر بود اما ییئیت خیلی حساس بود. چند بار منو از مدرسه خواستن. وقتی نتونستم برم خیلی عصبانی شد.» سلوی می گوید رفته رفته ییئیت عاصی تر می شد و با پدرش هم درگیر می شد. او می گوید: «هر چی اونا بزرگ تر میشدن رضا هم عصبانی تر می شد. با بالا رفتن سنش غیر قابل تحمل شده بود.» او می گوید یک بار رضا ییئیت را به زندانی کردن در خانه تهدید کرده و ییئیت هم گفته نمی تواند او را هم مثل مادرش زندانی کند و رضا ییئیت را زده بود. سلوی می گوید: «ییئیت اومد سراغم و با عصبانیت گفت مامان بسه دیگه. التماست می کنم از این زندان برو بیرون. داری اینجا می پوسی.» دکتر می پرسد: «سلوی خانم از ترس رضا نمی تونستین برین بیرون؟» سلوی می گوید: «یه کم پیچیده ست. یه بار از مدرسه بچه ها زنگ زدن و گفتن باید برم اونجا. منم تصمیم گرفتم هرطور شده برم. لباسمو پوشیدم، کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون.»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا