خلاصه داستان قسمت ۷۱ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۷۱ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۷۱ سریال ترکی اتاق قرمز
بونجوک می خواهد برود و خانم دکتر با خودش می گوید: «نباید بذارم بره! وضعیتش اصلا خوب نیست!» او جلوی بونجوک را می گیرد و می گوید: «بونجوک هنوز حرفی نزدیم. مثلا در مورد اینکه داروهاتو نمی خوری بهم نگفتی.» بونجوک که جا خورده می نشیند و می گوید: «می دونستم خودت می فهمی. از اینکه بهت دروغ می گفتم خیلی ناراحت بودم. ولی باید می گفتم. تو که مثل خواهرم و صادق نیستی. اما فقط بلدن داد بزنن.» دکتر می پرسد چه شده که درویش ها برگشته اند و و شروع به حرف زدن می کند.
آن روز بعد از اینکه بونجوک با دیدن درویش ها سوپ را روی زمین ریخت و همه را کلافه کرد منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و با درویش ها حرف بزند.صادق که دیگر خسته و کلافه شده سرش را روی پاهای بونجوک می گذارد و گریه می کند اما بونجوک توجهی به او ندارد و به محض بیرون رفتنش وارد اتاق می شود. درویش ها به او می گویند برای رسیدگی به کارهای او رفته بودند و به کمک سازمان های بین المللی کار را تمام کرده اند و بونجوک می تواند به شوهرش برسد. درویش ها می گویند شوهری که برای بونجوک انتخاب کرده اند جان است.
بونجوک چشم می چرخاند و جان را در کنار خودش می بیند و با خوشحالی او را در آغوش می گیرد. بونجوک بعد از گفتن اینها وقتی نگاه مشتاق همیشگی خانم دکتر را نمی بیند با ترس می گوید: «چرا اونجوری نگاه می کنی؟ خوشحال نشدی؟»دکتر می گوید: «نه! من خیلی دوست دارم تو خوشحال باشی اما با واقعیتا!» بونجوک می گوید: «اینا رو ول کن. من خوشحالم. همه چی درست شد. صادق هم که رفت.» تمام آن شب بونجوک در اتاق با صدای بلند آهنگ خودش و جان را می خواند و خواهر و شوهرخواهرش را کلافه می کند.
وقتی صادق به خانه برمی گردد وارد اتاق می شود و بونجوک را می بیند که جلوی آینه موهایش را شانه می زند و آواز می خواهند و هر چه صادق داد می زند که تمامش کند بونجوک اعتنایی نمی کند. صادق که دیگر طاقت ندارد وسایلش را جمع می کند تا به هلند برگردد و پول زیادی به باجناقش می دهد و می گوید هر ماه پول بیشتری هم می فرستد تا خرج کارها درمان بونجوک کنند و رضان و شوهرش وقتی پول را می بینند دیگر حرفی نمی زنند.بونجوک می گوید دیگر به هلند نمی رود و به جای زیبا و پر درختی خواهد رفت. دکتر از او می پرسد مگر متوجه نشده بود که همه چیزهایی که می بیند خیال است. بونجوک که نمی خواهد واقعیت را قبول کند می گوید شبی که جان ناپدید شد یک کابوس بود و ذهنش آن موقع آشفته بود.
دکتر می گوید: «تو می تونی واقعیت رو از خیال تشخیص بدی ولی چون نمی تونی تو واقعیت چیزی را جای خیالاتت بذاری تسلیم این بیماری شدی! من این اجازه رو بهت نمیدم! یه کم بهم زمان بده!» بونجوک می گوید: «زمان وجود نداره. زمان به درد نمی خوره! زخم های مادرم، اون لحظه ها همه شون سر جاشونن. رویاهای من چرا نمونن؟» دکتر می پرسد:«پس کسایی که دوستت دارن چی؟ صادق؟ خواهرت؟» بونجوک می خندد و می گوید: «خواهرم جز خودش کسی رو دوست نداره. از کسی محافظت نمی کنه!» او به یاد می آورد شبی که کنعان به خانه شان آمده بود خواهرش او را تنها گذاشت و به کمکش نیامد و کنعان او را کتک زد.
دکتر می گوید: «به خودت باور داشته باش. باید دوباره خوردن داروها رو شروع کنی. وقتی تا اینجا اومدیم نباید منصرف شیم. این راه رو با هم شروع کردیم. با هم ادامه ش می دیم. هر وقت بیفتی با هم بلند میشیم. » بونجوک می گوید نمی تواند.او می گوید: «اگه پا پس نکشم و ادامه بدم چی میشه؟ من هستم اما همه چیز خیلی دوره. نمی تونم به هیچ واقعیتی تکیه کنم. همه چیز به یک نخ نازک بنده. دلم می خواهد یه باد بزنه و منو بندازه یه جای دیگه.» دکتر بونجوک را در آغوش می گیرد و بعد از رفتن او به خواهرش می گوید همین امشب باید بونجوک را بستری کنند.
رضان موقع رفتن به دکتر می گوید: «اون دیوونه شد و راحت شد. کسایی که دیوونه نمیشن چی کار کنن؟» و با گریه می رود.شب رضان از شوهرش می خواهد که بونجوک را برای بستری ببرند اما شوهرش می گوید حوصله اش را ندارد و در ضمن باید پول بیمارستان را جدا بگیرند چون پولی که صادق قبلا داده هزینه خورد و خوراک خودشان هم نمی شود. وقتی رضان برای دادن داروهای بونجوک به اتاق می رود او را با لباس عروس روی تخت می بیند و سعی می کند داروهایش را با زور بخوراند اما بونجوک به او ضربه محکمی می زند و از خانه فرار می کند و در خیابان با اشاره درویش ها به سمتی می رود که جان با لباس دامادی منتظرش ایستاده. جان آغوشش را باز می کند و بونجوک در حال رفتن به سمت او با کامیونی برخورد می کند. او پیش از بیهوش شدن خانم دکتر را می بیند که از او می خواهد دستش را بگیرد و بلند شود.