خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی اتاق قرمز

نیمه شب دختر کومرو زنی که در رستوران با چاقو به یک مرد حمله کرده بود مادرش را می بیند که پشت مبل پنهان شده و پشت سر هم با می گوید: «خدایا گناهم رو ننویس!»
صبح پیرایه با خوشحالی وارد اتاق دنیز می شود و می گوید در خانه نان درست کرده و برای او هم آورده است. دنیز جا می خورد و فورا می خواهد دستپخت پیرایه را بچشد اما متوجه می شود که او به جای نمک شکر به نان زده و خنده اش می گیرد و پیرایه دلخور می شود.
سلوی آن روز بالاخره به همراه پسرش وارد کلینیک می شود. خانم دکتر با خوشحالی به استقبالش می آید و او را در آغوش می گیرد و سلوی که با دیدن هر چیز کوچکی هیجان زده می شود از خوشحالی گریه می کند. در اتاق وقتی تونا می گوید به خاطر سلوی قهوه را با شکر درست کرده او احساساتی می شود و می گوید عادت ندارد کسی انقدر به او توجه کند. سلوی به دکتر می گوید مثل این است که به دیدن یک دوست قدیمی آمده باشد و دکتر هم با شنیدن این حرف گریه اش می گیرد. او از سلوی می پرسد هفته گذشته را چطور گذرانده و سلوی تعریف می کند باز هم با مرت به پیاده روی رفته و به دیدن همسایه اش رفته و با او قهوه نوشیده است. اما می گوید امروز که برای آمدن به کلینیک آماده میشده رضا را دیده که روی صندلی همیشگی اش نشسته و به او می گوید: «می خوای بری دکتر؟ نادون! یا تو راه گم میشی یا از حال میری.»

سلوی به او گفته: «گم بشم می پرسم و راهم رو پیدا می کنم اه هم بیفتم بلند میشم.» رضا باز هم می خندد و او را تحقیر می کند و می گوید: «فرض کنیم خوب شدی. وقتی پسرت زیر خاکه و مادرت گم شده می تونی راحت بگردی و خوشحال باشی؟ تو لایق خوشحالی نیستی. تو یه زن بی عرضه ای که نتونستی مراقب مادر و پسرت باشی. بدبخت!» سلوی به او می گوید: «بدبخت تویی! بابام بدبخته! اون قانونی که منو به این روز انداخته بدبخته! من با وجود شما به کسی بدی نکردم. تو قلب بچه هام محبت کاشتم.» سلوی در خیالش با شجاعت جلوی رضا می ایستد و می گوید: «ارزشش رو داشت؟ یه عمر خودت و من و بچه هات رو ناراحت کردی. احترام و پولت به چه دردت خورد؟ فقط تا قبر همراهت بودن.» سلوی می گوید وقتی به اتاق رفته تا حاضر شود خودش را در جوانی در لباس عروس دیده که به او گفته: «نرو! اینجا شهر بزرگیه. شبیه روستای تو نیست.» سلوی با دلسوزی به او می گوید: «آخ دختر بیچاره! همه عمرت ترسیدی و تو این چهاردیواری زندانی شدی اما حالا وقت بیرون رفتنه! دیگه نترس.» بعد پدرش را دیده که به او می گوید: «تو دیگه چی می خوای؟ این خونه ت. اون غذات، اون راننده ت! نمک به حروم!» سلوی می گوید: «تو وجدان نداری؟ کدوم پدری با بچه ش همچین کاری می کنه؟ می دونی من چی کشیدم؟ تو حسرت کتک های تو موندم!» پدر سلوی می گوید: «به جای اینکه خدا رو شکر کنی و از من تشکر کنی ناشکری می کنی. من تو رو از اون روستا نجات دادم.»

سلوی می گوید: «اون پولی که از رضا گرفتی ارزشش رو داشت؟ برات موند؟ هیچ وقت دلت برای من نسوخت؟» سلوی می گوید: «نگو همه اینا رو تو خواب دیدم و از همه تو خواب حساب پس گرفتم! اما حتی اگه خواب باشه سبک شدم.» دکتر می گوید: «تو دیگه اون دختر کوچیک نیستی. از یه جنگ بزرگ با پیروزی بیرون اومدی.» سلوی می گوید: «اما خانم دکتر ترس از بیرون رو شکست دادم ولی ترس از زندگی تموم نیشه. انقدر با همه چی غریبه م…» دکتر می گوید: «طبیعیه. چون قبل از این سلوی ای بودی که وابسته به دیگران بود. اما الان تو هستی. از پس هر کاری برمیای. تو خیلی عوض شدی. تو خیلی خوب درس می گیری سلوی. اگه زندگی راه رو برات باز می کرد حتی می تونستیم همکار شیم.» سلوی با ذوق می خندد و می گوید: «اینجوری هم نیست ولی الان دیگه جرات خیال پردازی رو دارم.» دکتر از او می خواهد از رویاهایش بگوید و سلوی می گوید اول همه جای استانبول را خواهد گشت و بعد هم می گوید می خواهد ثروت زیاد رضا را برای کارهای خیر هزینه کند و شاید یک خیریه تاسیس کند و این کار را برای آرامش پسر از دست رفته اش می کند. او تصمیم دارد دنبال مادرش هم بگردد شاید او را پیدا کرد. دکتر به سلوی روستا و خواهرهایش را یادآوری می کند و سلوی می گوید: «درسته. اول باید برم اونجا. هنوز بوی اونجا تو سرمه.» سلوی می گوید او در استانبول هم دو خواهر دارد و باید به دخترهای رضا هم سر بزند. دکتر سلوی را تا پایین بدرقه می کند و مرت به دکتر می گوید سلوی را به دیدن پسرش می برد. دکتر خیلی خوشحال می شود و سلوی را که از خوشحالی اشک می ریزد در آغوش می گیرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا