خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت
خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
صفیه و گلبن کل شب تا صبح را به شستن و تمیز کردن خانه مشغول بودن و وقتی صبح از خواب بیدار می شوند متوجه می شوند که از فرط خستگی کار دیشب خوابشان برده و بزودی پدرشان به خانه می آید. صفیه با ناراحتی و استری می گوید: «هنوز اتاق بابا مونده! اونو الان چیکار کنیم! » گلبن از پنجره کوچه را نگاه می کند که یکدفعه می بیند اسد داره با یک دسته گلی به سمت خانه ی انها می آید. گلبن به صفیه اجازه میگیرد که به کوچه برای استقبال از پدرشان برود. گلبن به سرعت خودشو به اسد می رساند. اسد که سبیل هایش را زده، گلبن با دیدنش ذوق میکند و با هیجان می گوید: «چقدر خوشگل شدی! خیلی خوب شدی مدرن و اروپایی شدی. » اسد با این تعریف تعجب میکنه و جا میخورد ولی بعد لبخند میزند و ازش تشکر می کند. بعد گلبن می گوید: «هان خیلی خوش شانسه که دوستی مثل تو داره. مثلا من ازدواج کنم با کسی که با اون کنار میاد اون وقت خوب میشه! » همان لحظه هان و نریمان با حکمت از راه می رسند.
هان اجازه نمی دهد که اسد وارد خانه شان شود و اسد همانجا دسته گل را به گلبن می دهد. گلبن از دسته گل خوشحال می شود و با ذوق چند شاخه از گل ها را بر میدارد و به اتاقش می برد. صفیه زیادی وسواسیه و حتی با آن حال پدرش نمی تواند کنترل کند وسواسش را، به خاطر همین به حکمت، دمپایی های تمیز می دهد و اول می گوید لباس های تمیز بپوشه، بره دوش بگیره بعد به اتاقش برود تا میکروب ها را به اتاقش نبرد. هان از این رفتار صفیه عصبی میشه و با حرص بهش نگاه میکند.
اینجی سرکارش هست که اویگار دو لیوان قهوه میگیرد و پیشش میرود و با لبخند یکی از قهوه ها را به اینجی میدهد و می گوید: «دیروز از کارم خیلی عصبانی شدی میدونم ولی بهم حق بده. الان دیگه هیچ مانعی بینمون نیست. پدربزرگت قطعا دیگه موافقت میکنه. » اینجی که حرصش گرفته با عصبانیت بهش نگاه می کند و لیوان قهوه ای که بهش داده بود را روی سرش خالی می کند!
هان پیش صفیه می رود و بهش می گوید که دیگه به پدرشان سخت نگیرد، تحت فشار نزاره و از طرفی بهش میگوید که از این به بعد باید غذاشو سر وقت بهش بدهد. هر از گاهی باید برای پیاده روی و هواخوری با خودش بیرون ببرد و اگه فکر میکنی کارها زیاده از پسش بر نمیای، پرستار بگیرد.
اینجی سرکارش هست که اویگار دو لیوان قهوه میگیرد و پیشش میرود و با لبخند یکی از قهوه ها را به اینجی میدهد و می گوید: «دیروز از کارم خیلی عصبانی شدی میدونم ولی بهم حق بده. الان دیگه هیچ مانعی بینمون نیست. پدربزرگت قطعا دیگه موافقت میکنه. » اینجی که حرصش گرفته با عصبانیت بهش نگاه می کند و لیوان قهوه ای که بهش داده بود را روی سرش خالی می کند!
هان پیش صفیه می رود و بهش می گوید که دیگه به پدرشان سخت نگیرد، تحت فشار نزاره و از طرفی بهش میگوید که از این به بعد باید غذاشو سر وقت بهش بدهد. هر از گاهی باید برای پیاده روی و هواخوری با خودش بیرون ببرد و اگه فکر میکنی کارها زیاده از پسش بر نمیای، پرستار بگیرد.
صفیه می گوید: «دخترش که نمرده هنوز زنده ست. خودم به موقع غذاشو میدم. گلبن و نریمان هم برای پیاده روی و هواخوری بیرون میبرن »
گلبن دفتر خاطراتشو باز میکنه و به عکس خودش و اسد که در لباس عروس و داماد هستن با عشق نگاه می کند و آن دو شاخه گلی که از دسته گل اسد برداشته بود را داخلش می گذارد و با خودش می گوید: «یکدفعه گیر داد باید حتما بیای محل کار! دیوونه! اگه به اونجا نرم هم حتما خیلی دلش میشکنه و ناراحت میشه. » و با عشق به عکس اسد نگاه می کند. هان درباره پیشنهاد ازدواجش به اینجی با اسد حرف میزند. اسد با شنیدن این خبر خیلی خوشحال می شود و می گوید: «الان دیگه وقتشه که پیشنهاد ازدواج به صورت سورپرایزی بدی که هم خوشحال بشه و هم نتونه بهت نه بگه! »
سر شام ممدوح می گوید که قصد دارد به بالیکسیر که جایی خیلی دور است نقل مکان کنن. اینجی و اگه از این حرف ممدوح تعجب می کنند و جا میخورند و مخالفت خودشونو اعلام می کنند ولب ممدوح بهشان میگوید که دوست ندارم روی حرفم نه بشنوم. اگه که خیلی عصبانی شده می گوید: «من نه این تصمیمو قبول میکنم نه جایی میام! »
گلبن دفتر خاطراتشو باز میکنه و به عکس خودش و اسد که در لباس عروس و داماد هستن با عشق نگاه می کند و آن دو شاخه گلی که از دسته گل اسد برداشته بود را داخلش می گذارد و با خودش می گوید: «یکدفعه گیر داد باید حتما بیای محل کار! دیوونه! اگه به اونجا نرم هم حتما خیلی دلش میشکنه و ناراحت میشه. » و با عشق به عکس اسد نگاه می کند. هان درباره پیشنهاد ازدواجش به اینجی با اسد حرف میزند. اسد با شنیدن این خبر خیلی خوشحال می شود و می گوید: «الان دیگه وقتشه که پیشنهاد ازدواج به صورت سورپرایزی بدی که هم خوشحال بشه و هم نتونه بهت نه بگه! »
سر شام ممدوح می گوید که قصد دارد به بالیکسیر که جایی خیلی دور است نقل مکان کنن. اینجی و اگه از این حرف ممدوح تعجب می کنند و جا میخورند و مخالفت خودشونو اعلام می کنند ولب ممدوح بهشان میگوید که دوست ندارم روی حرفم نه بشنوم. اگه که خیلی عصبانی شده می گوید: «من نه این تصمیمو قبول میکنم نه جایی میام! »
صفیه کنگر فرنگی را آب پز کرده و به عنوان شام میاورد و می گوید: «دلم میخواست سوپ بپزم اما خیلی طول میکشید دیر میشد! » حکمت برای این که ناراحت نشود بهش می گوید: «همینم خیلی خوبه دخترم. دستت درد نکنه. » همان موقع سر شام گلبن می گوید: «داداش من فردا می تونم بیام شرکت؟ » هان و نریمان که از این تصمیم گلبن تعجب کردن با خوشحالی استقبال میکنند. صفیه بهش می گوید: «دوست داری بری شرکت پشت سرت حرف بزنن و مسخره ت کنن آره؟! » و در ادامه می گوید: «تو بری پس کی تو کارهای خونه کمکم کنه؟ » هان می گوید: «خودت از پسش بر میای تو خودت گفتی پرستار نمیخوای به کارها میرسی؟! » نریمان هم می گوید: «تو خودت دوست داری فقط کار خونه انجام بدی و کسیم نمیذاری بهت کمک کنه! » صفیه که از حرفاشون ناراحت شده می گوید: «فکر کردی من نمیخواستم، دوست نداشتم درس بخونم؟ درس من از همه ی شماها بهتر بود! معلم های مدرسه ام بهم افتخار میکردن. این زندگییه که شماها واسم ساختین. » صفیه آن روزها را به یاد می اورد که مادرش عکسی از او با یه پسر تو مدرسه پیدا کرده بود واسه همین مدرسه رفتنشو قدغن کرده بود.
صفیه که عاشق درس خواندن و مدرسه رفتن بوده مجبور بود که دیگه درس و مدرسه را کنار بگذارد…
بعد از خوردن شام هان به اینجی تو پیام می گوید که به تراس برود. اینجی به تراس می رود و می بیند که هان انجا را خیلی رمانتیک و زیبا تزئین کرده و منتظر است تا اینجی به آنجا برود. هان، اینجی را کنار خودش می نشاند و بهش می گوید: «حرفایی که بهت دیروز زدم لحظه ای نبود. من خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم … » و جعبه ی انگشتر را روبروی اینجی می گیرد و بهش می گوید: «با من ازدواج میکنی؟ » اینجی با بغض و چشمانی پر از اشک بهش نگاه می کند و صورتش را نوازش می کند و بهش می گوید: «تا حالا همچین حسی به کسی نداشتم و این اولین دفعه ست. از این که شناختمت و آشنا شدم باهات خیلی خوشحالم اما ما نمیتونیم ازدواج کنیم… ما داریم از اینجا میریم به یه جای دور… » و بلند می شود و می رود…
بعد از خوردن شام هان به اینجی تو پیام می گوید که به تراس برود. اینجی به تراس می رود و می بیند که هان انجا را خیلی رمانتیک و زیبا تزئین کرده و منتظر است تا اینجی به آنجا برود. هان، اینجی را کنار خودش می نشاند و بهش می گوید: «حرفایی که بهت دیروز زدم لحظه ای نبود. من خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم … » و جعبه ی انگشتر را روبروی اینجی می گیرد و بهش می گوید: «با من ازدواج میکنی؟ » اینجی با بغض و چشمانی پر از اشک بهش نگاه می کند و صورتش را نوازش می کند و بهش می گوید: «تا حالا همچین حسی به کسی نداشتم و این اولین دفعه ست. از این که شناختمت و آشنا شدم باهات خیلی خوشحالم اما ما نمیتونیم ازدواج کنیم… ما داریم از اینجا میریم به یه جای دور… » و بلند می شود و می رود…
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله